Friday, December 29, 2006

آخرین سکانس جهان






درآخرین سکانس جهان زیرآب رفت
شاعربدون حدس وگمان زیرآب رفت
اجساد منبسط شده-ارواح- کلبــه ها
با سمفونی ظهــر جهـان زیرآب رفت
پس کوه ها شکاف گرفت ودرخت ها
درلحظه های پوچ زمان زیرآب رفت
درشکلهـای هنـدسـی ابـرهـا هنــوزــ
نشکفته بـود ماه جـوان زیرآب رفت
یک جفت چشم قهوه ای نیم بازمست
درآخـریـن خطـوط رمـان زیرآب رفت
خرداد،نورسیده ترین ماه سال سوخت
ارديبهشت در چمدان زير آب رفت

*********

آکواريم شکسته ويک مردغرق خواب
لبريز کرد از هيجان - زير آب رفت.

ادامه مطلب

Wednesday, December 27, 2006

" خلیج ِ عشق "

تقدیم به دوستی که مثل ِ من حوّای خود را هنوز هم.....



" خلیج ِ عشق "
زمستون،سرخوش از ویرونی ِمن
بهار ِ مرده ی ِ طاعونی ِ من
تب سرد ِ منه، شعر سپیدم
که از رخوت به بی تابی رسیدم
سفیر ِ مرگ ِ شب، همدرد ِ من نیست
چرا تو شهرتون یک هموطن نیست؟
سرود صلح سرداده خداوند
منم برفی که در کوه دماوند
سفیدم، حرف ِ ایشونو شنیدم
و خون افتاده چشمان ِ پلیدم
که پیش ِ کهنه سربازی قدیمی
به من گفتش تو شیطان رجیمی
که این آیه منو بی همصدا کرد
از آبیهای دریاهم جدا کرد
و این شد ماجرای وحی ِ منزَل
که از دریا رسوند منو به ساحل
که توی اون جزیره مأمن ِ من
نبودش داغدار ِ رفتن ِ من
شدم پرورد ه ی ِ معصوم ِ ظلمت
یه خواب آلوده ی معدومِ عُزلَت
از این حرفی که صد سال ِ همیشه
نمیاد از دلم، پنهون نمیشه
*******************
زمستون، سرخوش از ویرونی ِ من
نبوده همدم ِ ایرونی ِ من
چرا از من سکوتم رو خریدی؟
تو که یک باغ وحش آدم رو دیدی!!
********
منم، آدم! منو پیدا کن امشب!!!!!
منو مجنونو بی پروا کن امشب!!!!!
نرو حوّا ! دلم بیچاره تنهاست
خلیج ِ عشق باور کن همینجاست
ادامه مطلب

Tuesday, December 26, 2006

بيگ بنگ

کار سختي نبود بعد از چند روز تمرين کردن توانست مثل آفتاب پرستها با


زبانش مگس ها را شکار کند و بخورد. مگسها كه تمام شدند چهاردست و پا رفت طرف گلها و شروع به خوردن پروانه ها کرد. زنبورها زبانش را مي سوزاندند. زنبورها تمام شدند و او شروع كرد به خوردن علفها و گل‌ها. بعد از آن نوبت به درخت ها و ريشه‌هايشان رسيد كه مزه خاك مي‌داد.خاك را هم مي شد خورد. سنگها را هم. آهك و سنگفرش و سيمان و آجر و ديوارها و تيرآهن‌ها را هم تمام كرد. وقت نداشت چيزهايي را که مي خورد مزه هم بکند. فقط آنها را مي بلعيد.اول فكر كرد نمي‌تواند تاريكي را بخورد اما خوردن تاريکي به سختي خوردن زنبورها و چيزهاي ديگر نبود. از يك گوشه تاريکي شروع كرد به خوردنش تا مجبور به رفتن و برگشتن نشود. چند تكه از سياهي‌ها را كه خورد, روز شد. روشني را هم جويد. داشت به خورشيد مي‌رسيد كه دوباره هوا تاريک شد. آنقدر اين کار را ادامه داد تا شب و روز را به طور کامل بلعيد.خوردن دست و پاي خودش از همه بيشتر وقتش را گرفت چون خيلي بزرگ شده بود. بعد از آنكه آخرين چيزها, موها و زبان و دندانها و لثه‌هاي خودش را خورد, با صداي انفجار مهيبي ترکيد.همه چيز برگشت سر جايش. الا يك قلب كه افتاده بود وسط باغچه كه هيچ كرم و حشره‌اي از بدمز‌گي طرفش نمي‌رفت
ادامه مطلب

Saturday, December 23, 2006

شب یلدا

نوشتن، از شب یلدا برای من یادآور گنگی و استرس است ، در تیرباران کنایه های هولناکی که خداوندگاران غرور بر منش روا میداشتند.خواب چشمان نم زده را همیشه نمیتوان با زمزم ناب بیت الله شست،چه همان نم های چشم که خود در غالب زلالی آبی از ناب ترین کوثرهای عالم امکان، با اشکی از جنس ماورای مقدورات و میسرات آدمی، چنان سراپایت را غسل میدهد که بر آن اشک پاک پاک تو آب زلال چشمه زمزم نیز حسادت میکند.که همین را گرتوان خواهی زخود وگر جان خواهی زِاو، تا با گسیل انوار اهورائی بر پیکر آتشناک ترین سیالات نامرئی که دشنام دشمنان منو امثال من هستند را ، واصل به قعر مقهورترین چاله های ورای تصور اهریمن کشان نمایند، گزین که بفهمی، که خود تو میگزینی
شب یلدای من یادآورتست
که آوازهای تنهائی ، بر سیاهی
و آغازهای زیبائی ، بر خودخواهی
فریاد میکشند ، تورا
در پروازهای رویائی ، اما واهی..................
ادامه مطلب

Thursday, December 21, 2006

گروه موسیقی آدونای

به نام پروردگار یکتا
گروه موسیقی آ دونای ، یک بند(گروه ) آلترنیتیو در ایران
آدونای قصد دارد برای اولین بار در ایران ، نوا و موسیقی مشرق زمین را با آمیزه ی موسیقی روز دنیا ی موسیقی
و با تحولی شگرف و بی سابقه در تاریخ موسیقی ایران به جامعه ی جهانی عرضه کند
لینک گروه موسیقی آدونای
ادامه مطلب

Tuesday, December 19, 2006

بازهم فصل یک استبداد پنهان

%ای طلا بانوی ناب خاوری ، بسه تن دادن به نا برابری
چه کسی گفته من از تو بیشترم. چه کسی گفته توازمن کمتری%


امروز عصر که در حال قدم زدن تو خیابونهای سرد این شهر سرد بودم یهو دیدم یدونه از این گشت های ارشاد چند متر جلوتر از من ماشینشون رو پارک کردن و یه خانوم چادری که فقط چشمهاش رو میشد دید از ماشین پیاده شد و وسط پیاده رو (بین اون همه آدم که از اونجا رد میشدن) به یه دختر جوون با لحن خیلی بدوتوهین آمیزی گفت:که " دختره ی خراب، تو خجالت نمی کشی!!! با این سرو وضع در میای بیرون !!! همین شماهائین که جوونای ما رو از راه بدر میکنین!!!" اون دختر بیچاره که از یه طرف
گیج شده بود که اون خانوم چی داره میگه از یه طرف میترسید که مبادا کتکش بزنن، از یه طرف هم از شدت خجالت خجالت بین اون همه مردم سرش رو انداخته بود پائین و همینجوری داشت اشک از گونه هاش سرازیر می شد..
من میخوام بدونم اونائی که بانی یه همچین کارهائی تو این مملکت هستند، یه جو عقل تو کله شون نیست؟؟؟؟دلم میخواد ازشون بپرسم هدفتون از این کار چیه؟میخواین مردم رو به زور مومن کنین تا بعد از مرگشون به بهشت برن؟آخه مگه میشه ایمان رو (که یه چیز درونی و ذهنیه) به زور و ضرب به آدما تحمیل کرد؟فکر میکنین شکستن غرور یه آدم ( اونم یه جوون) و توهین به شخصیت اون آدم (اونم یه دختر جوون) میتونه اونو و هم نسلهای اونو تبدیل به آدمای مومن و دینداری بکنه؟؟؟
اگر شما تحت لوای دین دارین این کارو میکنین، انگار یادتون رفته که اگه میشه به جسم آدما حکومت کرد، نمیشه به دل شون حکومت کرد. نمیشه به آدما گفت که چطوری باید فکر کنند، چطوری باید حرف بزنند، نمیشه به آدما گفت چطوری باید خدا رو بپرستند. به تعداد تموم آدمای روی این کره ی خاکی ما
فهم و درک معنوی داریم. هرکس به فراخور فهم و درکی که داره خدارو می پرسته. هیچوقت نمیشه به
آدما گفت که باید اونجوری که ما میخوایم به خدا ایمان داشته باشیم. خب اگه شما یه همچین شرایطی رو توی جامعه حکم فرما کردین، این انتخابات و اینهمه تبلیغی که واسه اش کردین علکی و بی فایده ست. چون از اینور دارین تظاهر به دمکراسی و مردم سالاری میکنین و از اونور مثل دیکتاتور
میخواین عقاید رو به ضرب و زور تو مخ آدما بچپونین. شما که اینهمه ادعای دین و ایمانتون میشه.
نمیفهمید ؟!! یا خودتونو به نفهمی زدید؟!! آخه مگه توحید ، معاد و عدل و ... جزء اصول دین نیستن؟ چرا نمیخواین اصول دین رو تو جامعه ترویج کنین؟
این جبر شما تو اجرای احکام دینی ( که مربوط به فروع دینه) هیچ فرقی با دیکتاتور مآبی رضاخانی نداره اون میخواست به زور چادر رو از سر زنها و دخترا بندازه ، شما میخواین چادر رو به زور سر زنها و دخترا بکنین.
توپستهای بعد توضیحات بیشتری راجع به این موضوع میگم
ادامه مطلب

مشاهیر قزوینی!!!!!!

سلام.امروز در حال وب گردی بودی که اتفاقی به یکی از وبلاگهائی رفتم که اونم قزوینی بود. وتوی وبلاگش یه صفحه ای داشت که برام خیلی جلب توجه کرد توی اونصفحه اسم خیلی از مشاهیر ادب و هنر رو نوشته بود که تو قزوین بدنیا اومدن

مثلا شما هیچ میدونستین واروژان آهنگ ساز فقید پاپ ایران قزوینی بوده؟

نام اصلي: واروژان
نام خانوادگي اصلي: هاخباندیان
......................................
سمت (در بخش هاي):
......................................
تاريخ تولد: 1315
تاريخ وفات: 1356
محل تولد: قزوین
مليت: ایران
......................................
مدرك تحصيلي: فارغ التحصیل هنرستان موسیقی

بيوگرافي
گذراندن دوره آرانژمان موسیقی و تنظیم آهنگ در امریکا در سال 1343.رهبر گروه کر ارامنه.شروع فعالیت سینمایی با فیلم جهنم سفید (ساموئل خاچیکیان) به عنوان آهنگساز در سال 1347.

بخشي از فيلم شناسي:
1356 در امتداد شب ( پرویز صیاد ) [آهنگساز]
1355 ماه عسل ( فریدون گله ) [آهنگساز]
1355 بت ( ایرج قادری ) [آهنگساز]
1355 علف های هرز ( فرزان (محمد) دلجو ) [آهنگساز]
1355 نازنین ( علیرضا داودنژاد ) [آهنگساز]
1354 شب غریبان ( فرزان (محمد) دلجو ) [آهنگساز]
1354 کندو ( فریدون گله ) [آهنگساز]
1353 ممل آمریکایی ( شاپور قریب ) [آهنگساز]
1353 همسفر ( مسعود اسدالهی ) [آهنگساز]
1352 شهر قصه ( منوچهر انور ) [آهنگساز]
1352 خروس ( شاپور قریب ) [آهنگساز]
1351 صبح روز چهارم ( کامران شیردل ) [آهنگساز]
1350 رشید ( پرویز نوری ) [آهنگساز]


یا اینکه قمرالملوک وزیری که از اون به عنوان اولین خواننده زن ایرانی یاد میشه قزوینی بوده؟
قمرالملوک وزيری در سال 1284 در قزوين زاده شد. هجده ماهه بود که مادر خويش را بر اثر بيماری حصبه از دست داد و چون پدر ش نيز پيش از آن درگذشته بود، به مادر بزرگ خود پناه برد . خود او در اين مورد می گويد :" هجده ماهه بودم که مادرم چشم از جهان فرو بست ، آغوش و لبخند مادر را هرگز ند يدم . از آن پس به دامان مادربزرگم ملا خيرالنسا افتخارالذاکرين که روضه خوان زنانه ی حرم ناصرالد ين شاه بود، پناه بردم . مادربزرگم روضه خوان بود . من بيشتر وقت ها با او به مسجد می رفتم و به صدايش گوش می کردم . با صدای او بزرگ شدم اين صداها رفته رفته در گلوی من منعکس می شد و بعضی از روزها که تنها و بی آشنا در خانه می ماندم ، همين صدا را پيش خود زمزمه می کردم ."
قمر ازهمان زمان کودکی در مسجد زنانه راه می رفت و با همان صدای کودکانه اما زنگدار خود مرثيه های اندوه زده را تکرار می کرد و با پاشيدن کاه وگلاب بر سر حاضران صحنه هايی مؤثر و غم انگيز بوجود می آورد . پس از اينکه کمی بزرگترشد، احساس کرد که خوانندگی را دوست دارد، پس از مادر بزرگ خواست که او را به استاد موسيقی بسپارد.
برای خوندن ادامه بیوگرافی قمرالملوک وزیری اینجا رو ببینید
ادامه مطلب

Tuesday, December 12, 2006

غیبت موجه

سلام. از این که اینروزها نمیتونم به موقع آپ دیت کنم، حسابی شرمنده ام. حقیقتش در حال نوشتن یه مقاله در زمینه ی هنر مردمی با همون پاپ آرت هستم. که انشالله بعد از اتمام حتما پی دی اف اون رو براتون روی وب میزارم.
راستی یه موقع فکر نکنین خدای نکرده من درگیر انتخابات شدما....
و اما شعر امروز

فکر میکنم به اینکه چرا من کبوترم؟
یا چرا ستاره میوزد به سمت باورم؟
سایه پر... پرنده، سایه ی گرگ، من شروع میشوم
می رسم به لحظه های اشتباه مادرم
مادرم شروع میکند دوباره درد را
لالالالالالا بخواب سایه ی سرم
فکر میکنم به اینکه سایه ی سرش چرا؟
کوچکم و ره به این معادله نمی برم
ادامه مطلب

Friday, December 08, 2006

کانون وبلاگ نویسان استان قزوین یک انجمن غیر انتفاعی و غیر دولتی است که در تاریخ ۲۵ مهر ۱۳۸۳ توسط جمعی از وبلاگ نویسان علاقمند به فعالیت رسانه و وبلاگ تشکیل گردیده است.
هدف از شکل گیری این کانون توسعه و پیشرفت وبلاگ نویسی در استان قزوین، انسجام و حمایت از وبلاگ نویسان بوده است که پس از یک دوره توقف یکساله فعالیت مجدد خود را از ۱۵ آذر ۱۳۸۵ آغاز نموده است.
مهمترین فعالیتهای کانون وبلاگ نویسان براساس اهداف تعیین شده به شرح ذیل است:
- اطلاع رسانی درباره وبلاگ- حمایت از وبلاگ نویسان- آموزش های تخصصی- ترغیب همگانی به ایجاد وبلاگ- برگزاری جشنواره وبلاگ نویسان- برگزاری کارگاه های آموزشی سمینارها همایش ها با موضوع وبلاگ
اهم فعالیت های کانون در محدوده شهر و استان قزوین است.
ادامه مطلب

Monday, November 27, 2006

بابک بیات در گذشت

و چقدر تلخ و جانگداز بود وداع تنها بازمانده ی نسل آهنگسازان ماندگار و همیشه جاوید موسیقی مردمی (پاپ) ایران
کسی که بر گردن موسیقی این مملکت و تمام کسانی که دستی برآتش موسیقی دارند حق بزرگی و پدری دارد
بابک بیات آهنگساز فقید ایرانی گرچه با ساختن آهنگهای ماندگار و خاطره انگیز مثل خورشید همیشه جاوید بر آسمان موسیقی این مرزو بوم خواهد درشید و هیچگاه از یادها نخواهد رفت ولی افسوس و صد افسوس به حال ما که در این بازار پرآشوب از نعمت وجودِ استادی دانا و خردمند و پدری مهربان و متواضع محروم شدیم.
او کسی بود که علی رقم فتح قله های افتخار هرگز دچار غروری که بسیاری از هنرمندان ما گرفتار آن هستند نشد و همیشه بیدریغ و با عشق برای شکوفائی هنر این مرزوبوم و بروز استعداد های جوانان ایرانی بدون هیچ توقعی و با ذوق و شوق فراوان تلاش میکرد که حامی و مانی رهنما از جمله این جوانان مستعد هستند.
ونیز بسیاری از فیلمسازان و خوانندگان نیز موفقیت خودشان را مدیون این هنر و مهارت این استاد ارجمند هستند.
هرچند که در کشور ما قبل و بعد از انقلاب عرصه بر فعالان موسیقی تنگ تر و تنگ تر شده و دولت هیچگاه به قدر و منزلت این اساتید گرانمایه و بسیاری دیگری که به دیار باقی شتافتند و یا هنوز در قید حیات هستند ارزش قائل نمیشود.
بر تمام کسانی که جویای حال استاد پیش از فوت بودند مُبَرهَن است که خانواده ی ایشان توانائی پرداخت هزینه های سنگین درمان این استاد را نداشتند ( که بالاتر از سی میلیون تومان هزینه ی درمان ایشان شد) و اداره ارشاد پس از رایزانی های بسیاری که توسط مانی رهنما و محمد اصفهانی و سایرین صورت دادند تنها 10 میلیون تومان از این هزینه را تقبل کرد.
گاه با مشاهده این رُخدادها از اینکه چینین دولت قدر نشناسی داریم که برای اینگونه هنرمندان ارزشی قائل نیستند از ملیّتی که دارم خجالت میکشم.گناه بابک بیات ، فریدون فروغی و خیلی های دیگر این بود که به خاطر عشق به میهن و مردم ایران و علاقه ی واقعی به نفس هنر و پایبندی به اصالت های یک هنرمند گرفتار هرزگی های هنرمند نماهای امروزی نشده اند که مثل بیماری ایدز میکروب آن در همه جا وجود دارد وبا وجود اینکه در آن سوی آبها زندگی خوبی در انتظارشان بود اما حاضر نشدند عشق به میهن و مردم را به آن زندگی مرفه بفروشند ولی اُف بر ما که اینگونه جوابشان را دادیم
ادامه مطلب

Saturday, November 18, 2006

مینمالهای من 1

کوتاه و موجز نویسی در دنیای مجازی اینترنت که از آن به عنوان مینیمال نویسی یاد میشود، در وبلاگستان مخطبان زیادی دارد.چراکه اکثرمخاطبان که به قصد وب گردی – یا بهتر است بگویم وبلاگ گردی- اتفاقی و یا با نیت قبلی به وبلاگها سرمیزنند بیشتر تمایل به خواندن مینمالها علاقه دارند و کمتر به سراغ امیرطومارهای موجود دروبلاگستان میروند – البته این قضیه در مورد داستانهای سکسی صادق نیست!!- خب البته نه به این منظور که من برای عرض اندام و یا خودنمایی که برای کسب تجربه بیشتر و محک توانایی خویش در این زمینه عزم قلم فرسایی کردم- خدابه دادتان برسد!!- و امیدوارم که مرا از بیان نظرات و پیشنهادات و علی الخصوص انتقاداتتان محروم نکنید.
آسمان به ابر آلوده بود
ابر به باران
باران به چتر
چتر به من
و ادامه ی این آلودگی غمگین میشود
وقتی بی دلیل
من به تو نمی رسد
ادامه مطلب

Saturday, November 11, 2006

؛؛؛ با چشمانی کور که ...........

بر بی عدالتی روزگار آویزان میشوم.

و کتابهای نخوانده را برمی تابانم
از آریا پرستی گری های نیچه بگیییییییییییییییییر تا آرمانگرایی های آنتونی رابینز
دستور بازی هنوز همان زجه های مکروه لسانی ست
دروغهای مردم هم مثل قرص کدوئین فقط خودشان را نعشه میکند

کی وقتی خودشان را بالای منبر می بینند، قلم فرسائی های مرا مجذورالنهی می خوانند

؛؛؛ با چشمانی کور که فقط تاریکی را می بیند ؛؛؛

وبعضی هایی که دیگران من خوانده میشوند ، با چشمانی نیمه باز نشئه ی حرفهای من میشوند و در خواب همیشگی شان به مرگی چند ماهه یا چند ساله محکوم میشوند.

؛؛؛ با چشمانی کور که فقط روشنائی را می بیند

همه ی ایشان در بستر تاریک هوسناک شب
ثروت فقیرانه ی خویش را به رخ امثال من میکشند.

و روزهایشان را در خوابی عمیق میگذرانند تا روحشان را از حقیقتهای عالم امکان فراری دهد

با لذتی زائدالوصف

؛؛؛ با چشمانی کور که فقط تاریکی را نمی بیند

واستیلای مزخرف خویش را در کافه هائی سرد بازهم با فخر میفروشند و در ازایش قهوه ترک میخورند.

استیلائی که باقیمانده ی آن فقط ته مانده سیگارهائی است که در درد قهوه خاموش شده

همراه با گاهی احساسات رقیق در برخی از ساعات شبانه روز همراه با رگبارهای پراکنده و بارش باران که ما حصل یک عشق آبکی آمیخته با اسانس گریه است.

؛؛؛ با چشمانی کور که فقط روشنی را نمی بیند
وبا چشمانی کور که فقط خویش را نمی بینند

همان خویش را که باعث محکومیتشان شده:
اعدام با طناب عشق
بروی چوبه ی قسمت !!!!!
وابنگونه است که قهرمان این تراژدی طنز!!! پای بر پشت خمیده ی مادش گذاشته و روی سکوی اعدام می ایستد
و با صلابتی مضحک !!!!!
خودش را دار میزند
؛؛؛ با چشمانی کور که ...........
ادامه مطلب

Thursday, November 09, 2006

واژه وسيله اي است براي انتقال معاني

شما در نظامي از تضادها زندگي مي‌كنيد شايد هر لحظه زندگي گوياي واقعيتي متضاد با لحظات پيشين باشد و اين موضوع تعادل دروني شما را برهم زند و با نگراني و عصبيت بدنبال كشف حقيقت باشيد . به اين جمله اندكي تامل كنيد :
خوشبختي ساختني است نه داشتني . زندگي دلخواه ، خانواده شاد و ... تنها بدست شما ساخته مي‌شود و چنانچه شايستگي آنها را نداشته باشيد يعني ندانيد كه چگونه با اشياء افراد و امور پيرامونتان ، رابطه برقرار كنيد ، حتي اگر براي مدتي كوتاه آنها را بدست آوريد ، خيلي زود از دستشان داده و به عدم تعادل مي‌رسيد .
در عالم خيلي چيزها وجود دارد : مناظر زيبا ، مزه‌ها و غذاهاي خوشمزه ، اصوات دلنشين و موسيقي‌هاي فرحبخش ، رايحه‌هاي انرژي بخش ، اما آيا همه انسانها دركي برابر از اين موهبتها دارند ؟ و به يك اندازه مي‌توانند از آنها لذت ببرند . مردم آنقدر درگير افكار بهم ريخته‌شان و گفتگوهاي دروني ـ مرور خاطرات ناخوشايند ـ نگراني براي فردا و توجه به مشكلات و مسائل حل نشده‌شان هستند ، ديگر گيرنده‌هايي كه بايد امور انرژي بخش و تغذيه كننده را در اختيارشان قرار دهد ، اصلاً‌كار نمي كند و نمي تواند خوراكهاي معنوي را به روحشان برساند و اين كمبود انرژي معنايي بتدريج بيماريهاي روحي و رفتاري بدنبال داشته و فرد را دچار بي‌انگيزگي و بي تفاوتي در مقابل رويدادهاي هستي مي نمايد . چقدر از اوقات شبانه روز چشمان شما باز است ولي چيزي را نمي‌بيند به اين معني كه به آن ديده‌ها توجه نمي كنيد، در نتيجه اثري در وجود شما نمي گذارند مانند ظرفي كه با درب بسته در معرض بارش باران قرار گرفته آيا بعد از گذشت ساعتي شما در آن ظرف آبي خواهيد يافت ؟ البته كه نه اين عالم مملو از نشانه و پيام و كلام و حرف و معنا و انرژي است اما نه براي آن كس كه در بستر خود خوابيده و منتظر است ، بلكه تنها براي آنان كه قصد حركت دارند مقصدي در پيش دارند و عزم سفر كرده اند . آنگاه نشانه‌ها كمك كننده‌اند و سالك را هدايت مي‌كنند هر شي و هر ذره اي در عالم صاحب اثر و ارزشي است اما براي هر كس به ميزاني متفاوت و اين تفاوت بسته به آگاهي و قدرت ادراك ما از امور هستي و توجه‌مان به آنها و ميزان استفاده آنها براي حركت ، فرق مي‌كند . فردي جمله اي از كتابي را مي خواند و زير و رو مي شود ، منقلب مي‌شود و ديگري آن كتاب را بارها مطالعه مي‌كند اما تكاني نمي‌خورد چرا ؟ چرا حساسيت ما انسانها اينقدر تنبل شده و از كار افتاده است . چرا از پيامي به اين مهمي متاثر نمي شويم ؟ چرا مهارتي كسب مي كنيم و يك عمر با تكرار آن زندگي كليشه‌اي و عادتي مي‌سازيم . اين حركت دوراني هم خودمان را خسته مي كند ، هم محيط و ديگران از ما دلزده مي شوند . آنچه مي‌خواهم بگويم اين است كه ما انسانها مدام تلاش مي‌كنيم تا از وضعيت موجودمان كه يك روزي در گذشته مطلوب مي نمود ، به سمت تغيير و تحولي وسيع تر حركت كرده و آنچه را نداريم كسب كنيم مدرك تحصيلي – رفاه مادي خانواده ، شهرت و .. ولي بتدريج متوجه مي شويم با وجود اينكه اينها را دارا شده‌ايم ولي افسرده تر و نگران تر و خسته‌تر از قبل هستيم اينها به خودي خود عامل خوشبختي و رضايت نيستند اينها ، روزي كه هدف انسان بودند عامل فعاليت و تلاش او محسوب مي شد ند ، بنابراين حركتهاي روزمره بدليلي معنا پيدا مي كرد و شوقي و اميدي كه انرژي دهنده بود در وجود فرد تعريف مي شد، اما كافي نبود . براي اينكه احساس خوشبختي كنيد نبايد متظر كسب چيزي در فردا باشيد و در صورت تصاحب آن شيء خوشبختي را تجربه كنيد . امروز و هر لحظه شما مملو از موهبت و كمال است چشمان خود را باز كنيد، اين واژه‌ها نيز وسيله‌اند و سيله‌اي براي انتقال معنايي ، واژه‌ را ارزيابي نكنيد به عمق برويد و اثري بجوييد . بخواهيد كه به شما داده شود . پوسته گردو محكم است و خاص، اما براي هسته‌اي كه درون ميوه گردو است تعريف شده پس به جستجوي هسته باشيد .
ادامه مطلب

Monday, November 06, 2006

ترکش سیاست

شب شهر رابلعيد; نامت بر زبان هايي...
مرگ تو در دستور كار پاسبان هايي-
كه دور ميدان جمع بودند و نمي ديدند
رد مي شوي در خيل خندان جوان هايي
رد مي شوي رد مي شوي رد مي شوي اما
رد تو را پوشانده خون و استخوان هايي -
كه از سگان كشته ي اين دور و بر مانده.
شليك كن سمت سياسي ها همان هايي -
كه دور ميدان ايستاده اند مدت هاست.
شليك كن! بگذار مثل يك چريك پير
در ذهن ها بر جا بماني با نشان هايي-
از زخم و تركش هاي پي در پي كه مي دانم
فردا سياسي ها تو را هم دور مي ريزند.
ادامه مطلب

Monday, October 30, 2006

یک گفتگو

- اربابان سرمایه: بازار کار جدید میخواهیم این ماه رمضان ما خیلی ضرر کردیم. همه جوونا خیر سرشون مومن شده بودن، دیگه نمیومدن لوازم آرایش رو لباسها و فیلم های ما رو بخرن، دیگه نباید بیشتر از این ضرر بدیم

- انجمن رسانه ها: به روی چشم قربان ولی لطف کنید بفرمائید چه جور بازر کاری احتیاج دارید

- اربابان سرمایه: ما یه سری لباسها و شلوار های جدید تولید کردیم و باید برای جبران ضرر ماه رمضان این البسه و پوشیدنی هارو وارد بازار کنیم، یه چندتا از این سریالهی آبکی و فیلمای درپیت بسازین که تو از البسه ی ما استفاده شده باشه ، مایه های عشقی و عاشقی شم زیاد کنین که جوونا حال کنن!!!! چندتام از این دافهای کمر باریک بزارین توش که یارو به خاطر اونم که شده بیاد ببینه،از صحنه های عشق بازی و سکس هم تا میتونین استفاده کنین.

- انجمن رسانه ها: چشم قربان ولی طرح شما یک سالی زمان میبره

- اربابان سرمایه: مثل اینکه شما حواستون نیست من چی میگم یا نه خودتونو زدین به نفهمی ، من میگم باید جلوی ضرر کردنمون رو هرچه سریع تر گرفته بشه تا بیشتر از این از جیبمون خرج نکنیم، تمام جنسامون از لوازم آرایش بگیر تا لبلسا و پوشاکهامون باد کرده رو دستمون. تازه برای اینکه کار رو زوتر انجام بدین چندتا راه حل بکر هست

- انجمن رسانه ها:میشه راهکاراتون رو ارائه بدین؟

- اربابان سرمایه: آدم باید از موقعیتها و شرایط به نفع خودش استفاده کنه.از مانی که احمدی نژاد به عنوان یک اسلام گرای افراطی افسار حکومت این مملکت رو دست گرفته وضعیت به نفع ماشده

- انجمن رسانه ها: چرا قربان ؟ اون که داره تو جامعه بین مردم احکام و قوانین اسلامی رو به مردم تحمیل کنه

- اربابان سرمایه: خب همین دیگه !!! این موقعیت به نفع ماست.اینا گاگولن هیچی هم حالیشون نیست، بیچاره ها یادشون رفته که تو کتاب مذهبیشون نوشته لا اکراه فی الدین باز هم میخوان اسلام رو به زور بچپونن تو ذهن جوونا ، اینگار که مملکت هیچ مشکلی نداره و همه ی مسائلش (فقر ، بیکاری ، فساد های اداری و....) و فقط باید به ترویج زورکی اسلام بپردازه!!!!
ترویج که چه عرض کنم تحمیل. وقتی این گشتای ارشادشون تو خیابون به یه دختر گیر میدن بخار اینکه آرایش کرده و یا چند تا تار موش از زیر روسریش کوتاه و یا اگه مفاسدو منکرات و نیروی انتظامی یه دختر و پسر و ببینه فوری میگردشون و ..... خب جوونم وقتی میبینه اینطور داره به شخصیتش توهین میشه ، از اسلام بیزار میشه که هیچ، عصیان گرا هم میشه. اون موقع است که ما باید تا تنور داغه خمیر نون رو بچسبونیم.با ترویج همین عقاید پوچ و درپیتی و سه تا صد تومنی خودمون اونا رو به طرف خودمون جذب میکنیم. آدم وقتی دلش بخواد یه و نداشته باشه همیشه به خاطر نداشتنش سعی میکنه به دست بیاره و اگه نتونست حسرت میخوره. حسرت جوونای ایرانی هم همین آزادی. شما تنها کاری که باید بکنین اینه که : زرتِ زرت از اون صحنه هایی نشون بدین که تو ایران کسی اجازه دیدن اون صحنه ها رو نداشته باشه. مثلا هی کاواره و بار نشون بدین و هی دختر و پسر و باهم نشون بدین. خوب وقتی اونا این چیزا رو ببینن دهنشون آب میفته و ناخودآگاه میان طرف ما. اون موقع است که ما جنسامون رو بهشون غالب می کنیم.تازه کلی هم با خودشون حال میکنن میرن به اینو اون پز میدن که مثلا آره من شلوار فلان مدل خارجی رو کفش فلان مدل خارجی یا روژ لب فلان مدل خارجی رو دارم.

- انجمن رسانه ها:بله قربان از راهنمائی تون ممنونم

- اربابان سرمایه: ببینم چیکار میکنین!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب

Friday, October 20, 2006

و بی خیالِ زمستان!

گرفتـــــه دسـت دلم را نگاه پنهـاني
و دلخوشم به همين جانپناه پنهاني
زدم به آبي دريا دل كبـــــودم را
دراين هواي مه آلود و ماه پنهاني
و بی خیالِ زمستان، كه بار ديگر عشق؛
نهاده بر سر عقلـم كـلاه پنهاني
سواي سفسطه وقتي ويار حوّا هست
حـــــيا و ترس نـدارد ،گنــاه پنهاني
دراين زمانهء جبري كه سيب مي بارد
فلك ! بهانهء اين اشــتباه پنهاني
خداكند كه بپيچد درون احساسم
تمام ريشهء مـهر گيـــاه پنهاني
*
غريبه كاش بداني چه لذتي دارد
ميان اين هـــمه آدم نگاه پنهاني!
ادامه مطلب

Wednesday, October 18, 2006

در خیابانی که نیست

مي نويسم اسم خود را رويِ ديوانی که نیس
ترويِ ديــوان غزلــهاي پــريشانی که نیست
مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهانی که نیست.
اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبانی که نیست
صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدانی که نیست
بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!از زمستانی که نیست
بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابانی که نیست
ادامه مطلب

Saturday, October 14, 2006


بر مُنهُج عدل است يکسره

و قاعده همان پيچ در پيچ تارهای عنکبوتی است

که کنج چشم های اين جنازه

تاب می خورد

به فاصله ی يک بند انگشت از ماه تا من

اندوه را برای آدميزاد خلق کردند

سه قدم که برداری از گوشه ی چپ دنيا پايين می افتی

و اين دهان توست يا سايه ای که هميشه کبود می شود

تا در فضای خالی ما جايی برای بازی اين حرف ها باز شود

تمام چيزهايی را خواهی يافت که گم شده است

اگر بشود در اين فاصله ی انگشت ها ايستاد

و بشود تو را زير اين تور نازک، کنار اين شن کوچک و بدن نيمه گرم آذر خواباند

امروز هم دير خواهم رسيد

می افتم در انبوه واژه هايی که حرام می شوند

و سرم...

يک نقطه می گذارم و اين جمله را تا غروب تمام شده فرض مي كنم



فرو می روی در خلاء عريانی که نرم می بلعدت

می چکی

از پيشانی ات که رد می شوی

تمام چراغ های زرد و قرمز و سبز را می ريزی کنار ميز

دست هايت بوی نان تازه می دهد

و خستگی

اندوهی را انتظار می کشی که با يک نفس عميق و داغ شکاف لب هايت را پر کند از آه



اينجا مزرعه ی پدری تو نبود

صدا به ريشخند می گويد و دور می شود



سرآغازی هنوز بر ننوی کودکی اش تاب می خورد

تو چکيدی

و او

روی اين زيلوی کهنه نشسته بود

جوراب هايش را وصله می زد

سيب زمينی می خورد

و می گفت تازه جنگ جهانی دوم شروع شده

از اين کلاه سياه لبه دار بزرگ

کو تا خرگوش بيرون بيايد و کبوتر و کاغذ رنگی

اين ستاره های زرد را بعداً دوباره خواهی ديد

اسم هايشان عوض می شود

و تبديل می شوند به سنگ های تيز و کوچک و سه گوش

جهنم آبادها قد کشيده اند

قلم می خوری در اين خشت های تازه آب پاشی شده

هنوز هم اينجاست

صدای تنهای يک سگ در بی کرانگی گونه های سرد و پير اين صخره

اينجا تمام می شوی

در اين شيار

از او

تا من

و اين همان تلنگر لرزشی است که وقتی دست های گرمت

پيکر باستانی ام را لرزاند

زمان صورتش را به شيشه چسباند

لبخند زد

و زير لب چيزی گفت که هيچوقت ندانستم چه بود

دور می شوم

اولين نهال در خاطرات سنگ

بشمار

جايی نزديک کوچک ترين انگشتت، رد پای دست هايی را خواهی يافت

تا چشم به هم بزنی

اين هم تمام می شود

و تو دوباره شروع می شوی

دور می خوری

و باز از ميان پيشانی شفافت عبور می کنی

از ميان بدن برهنه ات

دست هايت

گرمی پوستت را دست می کشی

پشت پلک هايت دراز می کشی

رد آفتاب را به کبودی دهانت می ريزی

گندم می کاری

و باران

و رنگين کمان

و کودکانی که دنيا را

با يک بسته بيسکويت و پفک

که در دست هايشان محکم گرفته اند،

عوض نمی کنند

بر می خيزی

گندم هايت را بايد درو کنی

و باد خوشه هايت را تکان می دهد

تو عشق می کنی

می خندی

و آرام به صدای فش فش ريز مارهای کوچک

در ميان گندم هايت گوش می دهی



برمی خيزی

می ريزی از لبه های دردی که از صبح شانه به شانه ات قدم برداشته است

کسی برای درد کشيدن به تو پاداش نمی دهد

همه چيز بر مُنهُج عدل است يکسره!!

ادامه مطلب

Thursday, October 12, 2006

در آستانه مرگ زمین !!!!

ابر ها می گویند

عطر شب میرسد از راهم باز

باز برف می بارد

و زمین خسته زبار بر دوش

می شود زین همه اندوه ، در آستانه مرگ کفن پوش

و صدای ناقوس ، که به گوش می رسد از راهی دور

به نشان فرصتی ست که تنگ است

این صدای مرگ است

بخاطر بسپار

این صدای مرگ یک انسان نیست

این صدای مرگ هستی ماست !

٬

به صدای برگ ها گوش بده

به سیاهی ابرها بنگر

تا که شاید لحظه ای بشنیدی

آنچه راکه قلبت، سال ها می شنود

این زمین است که کفن پوش شده

این همان دشت پر از فریاد است

که سالهاست که خاموش شده

٬

لا به لای کوچه های غریب

که هنوز چند روزیست ، برف در آن باریده

ردپایی آشناست

که هنوز می پوید

آنچه را که قرنها به دنبالش بود

و هنوز می پوید

پس چرا من بنشستم آرام

لحظه ها را می کنم خوش در کام

لیکن ثانیه هاست که زعمرش ماند ست

این زمین است که کفن پوش شده

در آستانه یک شومی محض

از میان این دشت ملال

که در آن صد ها سال

ناله با سیلی در آمیخته است

یک صدای آشناست

که درون هر گوش طنین اندازد

این صدای مرگ است

این صدای مرگ یک انسان نیست

این صدای مرگ هستی ماست !
ادامه مطلب

Sunday, October 08, 2006

هذیان

يك ، دو ، بيست و دو ، هفتاد و دو
اول خط ، بعد مستطيل شايد هم مثلث
نظم ، رابطه ، شكست ، آرزو
تو خودت اصلا مي فهمي چي مي گي ؟؟
به نظرت من چرا بايد شبيه داداشه شما باشم ؟؟؟؟
كي گفته ؟
خوب خودت !!!
آهان ، ولي من منظورم اصلا اين نيستا .. يعني احساسم اينجوري نيست
سه ، سي و سه ، سيصد و سي و سه
خواب ، بازگشت ، دوباره بچگي
باور كن نه مزه شيرين آبنبات ، نه ترشي لواشك
كابوس ... كابوس هاي بچگانه !!!
فرض كن بزرگ ترين چيزي كه مي تواني تصور كني
نه ، يعني در قالب تصور كه نمي گنجه
بزرگ ، خيلي بزرگ
پر از آتيشه .. قل مي خوره و مياد طرفت
فرار مي كني و از خواب مي پري ، دوباره مثل هميشه كودكي ها گريه !!!
خدا !!! ، يعني جهنم تو هم اين شكليه ؟؟؟
چهار ، چهل و دو ، دويست و چهل و چهار
كجاي كاري ؟
كي من ؟
آره ، خوده خودت !!!
همان ساده كوچك هميشگي
دوباره همان كودكي كه دنياي درونش دو برابر بيرونش هيجان داره ، حادثه داره !!!
اگه فك مي كني قراره پوست بندازي ، بايد بگم كه محاله !!!
بيست و يك ، هفتاد و دو ، شصت
تو ، من ، هذلولي ، يك رابطه ساده ...
واقعا ؟؟
نه ولي فرض كن كه اينجوريه !!!
پيانو ، پرواز انگشتان ، آهنگ ، تصادف ، ريل گارد ، قطع دست
خون ، تاندوم هاي آويزون ، هيليكوپتر ، نعش كش
تا هشتاد و چهار كه بشمري من اومدم
نارنجي ، سبز شايد هم كمي مغز پسته اي
كيف قرمز ، كفش قرمز ، لباس قرمز ، دفتر قرمز
كنتراست ، هارموني ، تنوع
واقعا فكر مي كني اينجوري بهتره ؟؟؟
آره ، حداقل اينجوري من راحت ترم !!!
پنج ، بيست وچهار ، بيست و پنج
جاگذاشتن دفتري هميشگي
دوباره مجبورم از كنار تو رد بشم ...
خوب اين خوبه يا بد ؟؟
نمي دونم ولي من كه خيلي اعصابم خورد ميشه
شربت ، شيريني ، آواز ، خنده ، خداوند
فكر بقيه رو نمي كني اينجوري مي خندي ؟؟
نه!!! چرا ؟؟؟ ... ايراد چيه مگه ؟
نمي دونم ، اصلا بي خيال
ترس ، انتظار ، كاغذ هاي رج رج
خط خطي ، مچاله ، سياه
هذيان ، من ، سنگ ، باز هم من
....
ادامه مطلب

Saturday, September 30, 2006

انگار نه انگار!


یك آینه هم تشنهء خندیدن من نیست
وقتی كه كسی منتظر دیدن من نیست
بیگـــــانگی از پردهء این پنجــــره پر زد
اما خبــــــری در پس پاییدن من نیست
انگـــار نه انگـــــار خـــــــدا آدمـمــان كرد
در یكنفــر اندیشهء پرسیـدن من نیست
من غنچــــــه ترین حادثهء كوچهء دردم
افسوس كسی در هوس چیدن من نیست
ــ هی موجیِِ امواج گل واشدهء عشق
چشمت به تماشای پلاسیدن من نیست...
بگذار كه زنجیر كند شب نفســــــم را
وقتی نفسی غیرت شوریدن من نیست
آی ای دل مجنون شده ام! عابر پاییز!
چیزی به زمستان و به خشكیدن من نیست...
ادامه مطلب

Wednesday, September 27, 2006

بی ستاره

میان اینهمه شب فرض کن ستاره نداری
میان سینهء من نیز یادواره نداری؟

میان اینهمه سینه که بی ستاره ء اشکند
تو غصه میخوری از اینکه یک ستاره نداری

نجیب من ! تو بجایش پر از ترانه دردی
تو بغض . اشک . غزل . روح تکه پاره نداری؟!
ادامه مطلب

Sunday, September 24, 2006

گذشته ها

میخواهم به خدا بگویم

زمین را تند تر بچرخاند.

شاید اینطوری بالا بیاورد

همه گذشته ها مان را!!!!!!!
ادامه مطلب

Friday, September 22, 2006

کوچه شهید گنجشک !!!

امروز سی ام شهریور سالروز تولد فریدون مشیری بود. شاعری که با مردم بود و برای مردم شعر میگفت. خیلی ها بودند و هستند که آثار اون رو بدلیل همین عامه پسندانه بودن و ساده گی جزو آثار سطی و معمولی به حساب می آورند.در حالی که اگر شخصی چنین نظری بخواد در مورد فریدون مشیری بده معلوم هیچ شناختی از شعر اون نداره. اشعار فریدون در عین سادگی سرشار از مفاهیم و مسائل عمیق و بحث برانگیزی بوده که برای درک شدن توسط همه مردم اونها رو به زبان ساده بیان کرده.
از تمام این حرفا هم بگذریم به نظر شخص من پیچیده نوشتن خیلیراحتتر از ساده نوشتنه. اگه یه نویسنده یا شاعر بخواد مفهوم مورد نظر خودش رو به زبان ساده بیان کنه احتیاج به خلاقیت فطری و استعدادی داره که اونو به این هدفش برسونه. خب شاید دید اکثریت مردم ما به شعر و حتی موسیقی یه دید سطحی و پیش پا افتاده است. که تو این شرایط هنرمندایی مثل فرویدون مشیری میتونن به بهبود این وضعیت و ارتقاع سطح نگرش مردم نسبت به هنر کمک بکنند. چرا که لازمه اینکار خلق آثاری سرشار از مفاهیم و معانی غنی و عمیق در عین ساده بودن متن شعر درواقع پ آرمان نویسنده یا شاعر برای خلق این آثار باید ساده نویسی باشه. تا بتونه گامی در جهت ارتقای سطح فکری مرد برداره. ولی خب شما هم بهتر از من میدونید که هیچوقت " یه دست صدا نداره " و اما شعر امروز
دو کار کوتاه :

1_ محمد جانباز 20 درصد است

او

یک یک پنجم خودش را

خمس داده

2 _ برگ ها زود تر از موعد

به زمین افتادند

-------- تقصیر سنگها نبود ----------

تشخیص بچه ها

از سرباز ها مشکل تر بود.

که گنجشکی اشتباهن شهید شد

شهرداری نامگذاری کرده
)
کوچه های شهید داده را

و نام کوچه ما :

گنجشک است
ادامه مطلب

Thursday, September 21, 2006

آبستن پروانه ها باش

تو
که بجای پرواز زمین را از خود دور میکنی
چ چگونه میخواهی
آب آبستن پروان هایی باشی
ک
ه که یک پایشان لب گور است؟

با همان دستهای آسمانی
پ پروانه هایت را به خاک بسپار

تا تا بوی هرچه پرواز است
ز مین را پر کند
ادامه مطلب

نجابت گوساله ها

در آبها
گاهی
گوساله از ماه روشنتر است
ن نیمی در آب نیمی در خشکی
گاهی
گلی چقدر وحشتناک
ا ز از پشت پنجره ء کثیف به باران خیره است

م می روم بخوابم در چاله ای که کوهی را در خود جای داده است
و به هیچ فکر نمی کنم
حتی اینکه گاهی چقدر
گ گلی وحشت ناک گاوی معصوم را میخورد
ادامه مطلب

Sunday, September 17, 2006

تو را ترانه دیدم

تو را نه در کنارم نه در کرانه دیدم
تو را نه در گذار از شب بهانه دیدم
تو را نه شکل فریاد نه حرف رفته از یاد
تو را نه در گذشته نه در زمانه دیدم
تو را عطر باران به باغ سرخ ایمان
تو را به خاک امید چویک جوانه دیدم
در آسمان واژه حریر ناب شعری
تو را حضور احساس در این ترانه دیدم
در انهدام تبعید در سوگ مرگ خورشید
تو را در التهاب شب آشیانه دیدم
از منظر نگاهت هر گز گذر نکردم
حرفی که در سُرایش سِرَ ترانه دیدم
از پای بست عمرم تنها تو را چو نوری
در ذهن لحظه هایم یک جاودانه دیدم
در امتداد سرخ خط غروب خورشید
تو را در آن حرارت چه عاشقانه دیدم
ماندی غزلواره ام در چشمت آواره ام
برای معراج دل تو را نشانه دیدم
ادامه مطلب

Saturday, September 16, 2006

ترانه ای که بوی فاصله میدهد

قضاوت در مورد خوب یابدش با شما. میپرسین چی رو میگم ؟ خب معلومه شعر ها و ترانه هامو که از این ببعد اینجا مینویسم . فقط اینو بگم که این نوشته ها به درد هیچکس نمیخوره اگه کسی خواست ازش استفاده کنه قبلش به من بگه . فکر نمی کنم کار سختی باشه. یه موقع سوء تفاهم نشه ها . آخه قبلا این اتفاق برام افتاد اون هم برای ترانه ای که آقای م.آ برای آلبومش از ما یه جورایی دزدید و بعد به نام خودش ثبت کرد. تا این فرهنگ کپی رایت بین مردم جا نیفته همین آشه و همین کاسه
فاصله
اگه یه روز فاصله ی منو خدا کمتر میشد
یا گه دستای زمین یه ذره عاشقتر میشد
اگه یه شب تو نور ماه سر به ستاره میزدم
به قلب خسته ی خودم سری دوباره میزدم
میشد واسه غربت دل دوباره فکر چاره کرد
وصیت زمستونو خط زدو پاره پاره کرد
میشد تو یاس و بی کسی حتی به دلخوشی رسید
میشد توی اوج گناه نور رخ خدا رو دید
از اینکه حرفای منو حتی منم نمیشنوم
با شک و اطمینان شب تیری تو ظلمت میزنم
دیگه داریم نزدیک میشیم به روزای مرگ زمین
تا بودن آدمکها زندگیمون یعنی همین
اینجا ردیف شعر من دشمن این آدمکهاست
کوچ ترانه های من حسرت این ثانیه هاست
حالا طراوت شبو به روز روشن نمیدم
دلخوشی این شدنو به مرگ بودن نمیدم
چشمای انتظار من به ساعتا خیره شدن
ناله ی بیقراریهام به نفسهام چیره شدن
دیگه سکوتو میشکنم تا ناز چشمات ببینه
که من همون کسی شدم که به دل تو میشینه
محمد تاج احمدی 17/4/1385
ادامه مطلب

Friday, September 15, 2006

وجز این چیزی نیست و من نیز مثل همیشه که بودم هستم

جز این چیزی نیست که مثل همیشه که بودم هستم

گفتگو با منم . منی بود که رفت.
(خواندن این شعر برای زیر هیجد ساله ها و حزب اللهی ها ضرر دارد)

- نمیدانم چرا دستم موقع نوشتن میلرزد
- نه حالا میدانم.
- چون عزا دارم.
- با امروز من هفت روز و هفت سال است که من عزادارم
- عزادار تواحمق
- وهفت این مقدس نحس برایم گران تما م شد.
- پس فکر کنم فهمیده باشی
- که من بد شانس ترین آدم دنیا هستم
- تنها آدمی در دنیا که زخم خورده مقدس نحس است هفت
- میفهی
- به خدا اگر فهمیده باشی

سکانس بعد ( لوکیشن بازیگر در حالی که روی یک صندلی لهستانی نشسته است و روی یک میز چوبی مینویسد. برداشت اول و آخرم یکی شد.برداشت همه از من بد است همه برداشت های من نیز بد است):
- - هیچ مییدانی که مردی؟
- برای من که هفت روزو هفت سال است زندهِ تو نیستم
هیچ میدانی که رفتی؟
- از جایی که یک هفت ثانیه را حتی نتوانستی در آن ماندگار شوی
- قلبم را میگویم
- - امروز تصاعد را بر حلقه دار آویختم
- - مقدار ازدیاد عشق تو بود آخر که با الهام از آن خدابیامرز زیاد میشد
- - اه تو چقدر گیجی تصاعد خدا بیامرز را میگویم
- - واز چشمان تو گریختم
- و به جایی که مسیح هم از آنجا گریخت رفتم
- ولی برای من از بودن در مقابل چشمان تو بهتر است
- - صلیب را میگویم
- - تازه میخواهم امشب که شب جمعه هم هست دو کار خیر انجام دهم
- 1- درونش بگذارم آنقدر که پرده پاره شود
- 2- و هم بکشمش
- - پس روی تخت خوابیدم لخت و عور مثل همیشه که بودم

- برای 1- پایم را در راهم بگذارم و پرده عصمت شرم را پاره کنم
- برای 2 – تظاهرم را بکشمش

- و تا کار دستم نداده و آبش در نیامده بروم (پای آبرو در میان است!!!!!!!)

- اشک چشمم را میگویم از مقابل چشمان تو!!!

از اینکه با ذهنت بازی کردم نخند – بیچاره از همه جا بیخبر!!
این یک سوگنامه است
- این سکس شعر نبود یا این شعر سکس نبود
ولی بدون هیچ نه ماه انتظاری و تنها با یک روز یا بهتر بگویم یک لحظه دردناک خارج شد از من فرزند این همآغوشی دردناک!!
- فکر میکنم آن روسپی که رفت
اولین پدری باشد در جهان که زن است

- و فکر میکنم منی که زخم خورده نحسیت هفت شدم
اولین مادری باشم در جهان که مرد است

- و تو که این قصه را میخوانی حق نداری بکنی

- حتی اگر زن باشی و آلت مردانه هم نداشته باشی
باز میتوانی بکنی و لی مجرم شناخته میشوی و باید اعدام شوی
- کردنش به دردسرش نمی ارزد می بینی ؟
چون اصلا ربطی به آلت تو ندارد
- خنده هایی را میگویم که از جنس مسخَّر مسخره کردن است
نمی گویم معشوقه ام را – نه خطش میزنم محبوبه ام را
- چون گریه اش میگیرد.
- اما امروز میخواهم باز هم بدهم
- (شما که این شعر را مخوانید و از ماجرا خبر دارید به کسی نگویید. چون اگر بفهمند او را وبال من خواهند کرد)
تازه فکر بدنامی راهم نمی کنم
چون همین یکبار را میدهم
تازه شما هم که مرا لو نمیدهید.
- پس من میدهم

بچه حرامزاده ماورایی و نامملموس اش را به خودش
عجب رابطه ی سکر آور ولی مسخ کننده ای بود

- اما هنوز هم نمیدانم
نمیدانم کجایی این مرگ آشویی لذت داشت
- تو میدانی؟

محمد تاج احمدی
31/ 5 /85 (سالروز تولد خودم این شعر را نوشتم)
اصلا هم زیبا نیست
شعرم را میگویم !!!!!
راستی این جز جزیی از آن نیست. یک وقت اشتباه نکنید!-
این جز شعرم را میگویم نیست.
این جز پی نوشت مثل همیشه که بودم است و جز این چیزی نیست
آری
وجز این چیزی نیست و من نیز مثل همیشه که بودم هستم

ادامه مطلب

Monday, September 11, 2006

اگه خدا بخواد یعضی ها سنگ جلوی پای ما نندازن اومدیم که بمونیم خب تو این مدتی که نبودیم وبلاگ قزوینی راه اندازی شد نمی دونم قضیه انجمنوبلاگ نویسان به کجا کشید آقای خدابخش آقای اشتری یا نویسنده وبلاگ نیلوفر هنوز هستن یا رفتن.در هر صورت اگه هستن که خوشحال میشیم با هاشون بلاگیم اگه هم نیستن که امیدوارم هرجا هستن خوش باشن.علی ایحال من تصمیم گرفتم تو سری جدید شعر ها و ترانه هام رو پابلیش کنم و اگه قابل بدونن به نقد یا تحلیل آثار موسیقی بپردازم .تا ه پیش آید. راستی باید خدمت اون دوست عزیزی که هم از وبلاگ من هم از وبلاگ خودش تعریف کرد عرض کنم بله من با ایشان یه نسبت فامیل دارم.منتها خواب زیاد نزدیک نیست.
ادامه مطلب

Sunday, September 10, 2006

اطلاعيه جديد

با سلام خدمت تمام خوانندههايي كه از من به عنوان نويسنده اين وبلاگ نا اميد شده بودن.يه خبر بد آوردم به شما نه!
به همونايي كه دوست ندارن اين وبلاگ آپ ديت بشه به كوري چشم اون آدمها از اين به بعد اين وبلاگ هفته اي 2 دفعه به روز ميشه و در ضمن پستهاي انگليسي هم داره! اين يكي ديگه خيلي با كلاس بودا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اميدوارم كه خدا به ما توفيق بده كه به شما خدمت كنيم (كپي رايت - رضا مارمولك).ازهمين امشب استارت ميخوره به تمام مشتركين خبر نامه وبلاگ هم اطلاع خواهم داد.
C u L8ER
ادامه مطلب

Saturday, January 28, 2006

اند احوالات ما

اولا سلام
دوما از اونجا که باید طبق قانون مرسوم در وبلاگستان هر از چند گاهی اعلام وجود کرد تا نگویند رها کردو برفت ما هم چنین کردیم .امید.وارم که سوء برداشت نشود که حرفی برای گفتن نیست که هست ، بسیار هم هست اما مجال قلم فرسایی نیست.
ولی به مخصتری عارض شوم که از انجا که سوم بهمن ماه در تهران تالار شهید آوینی کنسرت یکی از خواننده های محبوب من برگزار شد که نتوانستم بی تفاوت باشم و و خلاصه راهی آن شهر شلوغ شدیم تا نظاره گر هنر نمایی فرمان فتحعلیان و گروه ایلیا باشیم.کنسرت خوبی بود بخصوص که بابک ریاحی پور هم آمده بود (گویا کدورتها از میان رفته بود)سر فرصت عکسها را هم برایتان خواهم گذاشت.
-جشنواره فجر هم با چهار شنبه سوری و کافه ستاره و کمی هم تقاطع (از نظر من) تمام شدنیست.در مورد موسیقی فجر هم حرف نزنم بهتر است.
مطلب بعدی اینکه البوم زرد سرخ ارغوانی .ساخته امیر حسین سام در ایران هم منتشر شد

سالگر تولد موتزارت هم مبارک

وآقای درخشان هم که میگوید با یودجه خودش و وب سایتهایش به عنوان یه شهروند روزنامه نگار رفته تل آویو تا ..................
البته خودش گفته که که مواظبه تا هیچ گروه اسرائیلی و سیاسی ازش سوء استفاده نکنن!!!!
خب حرفهای دیگری هم هست که سر یه فرصت دیکه خواهم گفت.
بسوزه پدره سربازی!!!!!!!!!!!!!!!

در ضمن مردشور این بانی فیلترینگ کیلویی در ایران رو ببرند.هرکی که میخواد با شه
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده