Tuesday, December 26, 2006

بيگ بنگ

کار سختي نبود بعد از چند روز تمرين کردن توانست مثل آفتاب پرستها با


زبانش مگس ها را شکار کند و بخورد. مگسها كه تمام شدند چهاردست و پا رفت طرف گلها و شروع به خوردن پروانه ها کرد. زنبورها زبانش را مي سوزاندند. زنبورها تمام شدند و او شروع كرد به خوردن علفها و گل‌ها. بعد از آن نوبت به درخت ها و ريشه‌هايشان رسيد كه مزه خاك مي‌داد.خاك را هم مي شد خورد. سنگها را هم. آهك و سنگفرش و سيمان و آجر و ديوارها و تيرآهن‌ها را هم تمام كرد. وقت نداشت چيزهايي را که مي خورد مزه هم بکند. فقط آنها را مي بلعيد.اول فكر كرد نمي‌تواند تاريكي را بخورد اما خوردن تاريکي به سختي خوردن زنبورها و چيزهاي ديگر نبود. از يك گوشه تاريکي شروع كرد به خوردنش تا مجبور به رفتن و برگشتن نشود. چند تكه از سياهي‌ها را كه خورد, روز شد. روشني را هم جويد. داشت به خورشيد مي‌رسيد كه دوباره هوا تاريک شد. آنقدر اين کار را ادامه داد تا شب و روز را به طور کامل بلعيد.خوردن دست و پاي خودش از همه بيشتر وقتش را گرفت چون خيلي بزرگ شده بود. بعد از آنكه آخرين چيزها, موها و زبان و دندانها و لثه‌هاي خودش را خورد, با صداي انفجار مهيبي ترکيد.همه چيز برگشت سر جايش. الا يك قلب كه افتاده بود وسط باغچه كه هيچ كرم و حشره‌اي از بدمز‌گي طرفش نمي‌رفت
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 comments:

 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده