Tuesday, October 30, 2007

موسيقي در عصر رنسانس



عصر رنسانس(1600-1450 )
سده پانزدهم و شانزدهم در تاريخ اروپا به دوره رنسانس شناخته مي شوند. اين دوره را عصر« نوزايي» يا «تجديد حيات» خلاقيت انسان ناميده اند اين عصر با توجه به سفر هاي كرستف كلمب (1492)،واسكو داگاما(1498)وفرديناند ماژلان(1519)عصر اكتشاف و ماجراجويي بوده است.
لئوناردو داوينچي(1519-1452)،نقاش، پيكره ساز،معمار،مهندس،دانشمند و موسيقيدان برجسته مي تواند نماينده تمام عيار آن باشد.
در دوره رنسانس،جنبش فكري غالب،كه اومانيسم(انسان گرايي)ناميده مي شود،زندگي و دستاورد هاي انسان را در كانون توجه خود قرار داد..زندگي پس از مرگ،در بهشت يا دوزخ ،اومانيست ها را مشغول نمي كرد.

موسيقي در رنسانس
در اين زمان افق هاي موسيقي نيز،همانند ديگر هنرها،به گونه اي بس چشمگير گسترش يافت.اختراع چاپ ،سبب رواج بيشتر موسيقي و نيز شمار آهنگسازان و نوازندگان شده بود.
در دوره رنسانس ،با آرمان «انسان جهاني»؛از هر تحصيل كرده اي انتظار مي رفت كه تعليم موسيقي ديده باشد.(كاستيليونه در كتاب درباريان مي نويسد:«درباريي كه موسيقي نداند خوشايند من نيست.»
همچنين در راهناميي هاي پرداختصحنه آثار شكسپير،بيش از 300 بار به لزوم همراهي موسيقي اشاره شده و در نمايشنامه هاي او ستايش هاي زيبا از موسيقي فراوان است:
«آن كس كه بهره اي از موسيقي ندارد،
آن كه هماهنگي نغمه هاي دلنشين موسيقي دگرگونش نكند،
به كار خيانت،تباهي و فساد مي آيد.»
در اين زمان شمار همسرايان كليسا افزايش يافت.(شمار آواز خوانان گروه همسرايان پاپ در رم از ده آواز خوان در1442،به بيست و چهار آواز خوان در 1483 افزايش يافت)
موسيقي دانان شهر هاي دوره رنسانس،به اجراي موسيقي در اجتماع هاي شهر،مراسم ازدواج و آيين هاي مذهبي مي پرداختند و موسيقي دانان به طور عام،از شاني والاتر و در آمدي بيش از گذشته بر خوردار بودند و اين مايه خرسندي آن ها بود.
ويژگي هاي موسيقي رنسانس
در رنسانس نيز،مانند قرون وسطا،موسيقي آوازي مهم تر از موسيقي سازي بود.دلبستگي اومانيستي به زبان،بر موسيقي آوازي تاثير گذاشت و ارتباطي تنگاتنگ ميان موسيقي و كلام پديد آورد.آهنگسازان رنسانس،موسيقي را براي تعالي بخشيدن به معنا و تا ثيرگذاري متن به نگارش در مي آوردند.
جوزپه زارلينو،نظريه پرداز موسيقي در سده شانزدهم،مي نويسد:
«هنگامي كه كلام بيانگر سوگ،درد،دل شكستگي،حسرت و چيز هايي از اين گونه است، بگذار هارموني آكنده از اندوه باشد.» حال آن كه آهنگسازان قرون وسطايي نسبت به تجسم هيجان كلام در موسيقي،كم و بيش بي تفاوت بودند.
آهنگسازان رنسانس،اغلب اصطلاح نقاشي كلام را به كار بر ده اند،كه به معني بيان موسيقيايي تصوير هاي ويژه شاعرانه است.(براي مثال،گاهي ممكن است واژه دو.يدن با زنجيره اي از نت هاي تند و چابك به گوش برسد.)اما به رغم چنين تا كيدي بر پيروي موسيقي از حس تصويري متن ،موسيقي رنسانس شايد در نظر ما خود دار و آرام بيايد.با آن كه در موسيقي رنسانس گستره پهناوري از احساسات وجود دارد،اما اين احساسات اغلب به شيوه اي متعادل،متوازن و بدون تضاد شديد ديناميك،رنگ آميزي و ريتم بيان شده است
ادامه مطلب

Tuesday, October 23, 2007

نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن

هر آنچه را که مدرنیته جزو افتخارات خود می­دانست، نیچه همة آنها را زیر سوال برد. این امر در آثار مختلف نیچه مثل، چنین گفت زرتشت، شامگاه بتان، فراسوي نيك و بد، اراده معطوف به قدرت و دجال مشهود است. نیچه، پدر پست مدرنیسم است، یعنی خودآگاهی غرب به بحران، انحطاط و آگاهی نسبت به آن؛ اما در معنای دوم، نیچه فیلسوفی نیست‌انگار است.
اما نیهیلیسم یعنی چه؟ برای اولين‌بار، واژه نیهیلیست را هرمان یاکوبی، در نامه­ای که به فيشته در سال 1799 میلادی نوشت به کار برد؛ اما این اصطلاح با نیچه رواج پيدا كرد. وقتی او خود را بزرگترین نیهیلیسم تمدن اروپایی مي‌نامد، تعبیر نیهیلیسم را رواج می­دهد. نیهیلیسم از واژه «نیهیل» به معنای «هیچ» گرفته شده است.
در ترجمه تحت اللفظی باید گفت هیچ انگاری. در فارسی، مترجمان دهة 40 و 50 که خیلی هم اهل فلسفه نبودند، گاهی اوقات در ترجمه برخی واژه­ها، معادل گذاری­هایی می­کردند که گرچه با اصل مطلب بی­ربط نبودند، اما بیان دقیق یک واژه یا تعبیر هم نبودند.
این مشکل را در رابطه با واژة اومانیسم هم داشتیم که مثلاً مردم سالاری، مردم دوستی و انسان دوستی را برایش ترجمه کردند که به هیچ وجه، معنای اصلی اومانیسم را به ذهن متبادر نمی­کرد. در ارتباط با واژه پوزیتیویسم هم این مشکل وجود داشت. مثلاً تحصرگرایی را معادل آن گذاشتند و نيز دربارة سوبژکتیویسم هم این مشکل وجو داشت و به آن ذهنی گرایی اطلاق مي‌شد که از معنای اصلی خود سوبژه دکارتی که در عصر جدید و دوران مدرن محوریت داشت، تهی شده بود.
نیهیلیسم هم با این مشکل روبرو بود. نیهیلیسم را پوچ انگاری یا یأس انگاری اخلاقی ترجمه کردند. این دو واژه از نتایج و توابع مرحله­ای از نیهیلیسم است؛ اما معادل اصل نیهیلیسم نیست. یعنی اگر نیهیلیسم را چه از منظر لغوی و چه از منظر فلسفی مورد بررسي قرار دهيم، به معنای صرف پوچ­انگاری نیست. البته در مرحله­ای از مراحل نسبت نیهیلیسم، پوچ­انگاری ظهور مي‌كند و حاکم می­شود، ولی در تاریخ، نیهیلیست­هایی هم بودند که با اراده نفی عجیب و غریبی عمل می­کردند، اما پوچ­انگار نبودند.
نمونه ثابت آن از شخصیت­های داستانی، شخصیت «بازاروف» در رمان پسران و پدران تورگینف روسي، متولد 1818 و متوفی 1883 میلادی است. تورگینف از اولین کسانی است که به طرح و ترسیم چهرة نیست‌انگاری می­پردازد. او در آن کتابش، شخصیتی نیست‌انگار و نیهیلیست خلق می­کند، اما به هیچ عنوان پوچ‌انگار نیست. نیست‌انگاري وقتی بسط و گسترش پیدا کند، در مرتبه­ای از مراحل گسترش خود، پوچ انگاری را هم ظاهر می­کند. نیهیلیسم پست مدرن که نیچه نمایندة آن است، نیهیلیسم پوچ انگار است؛ اما نیهیلیسم معادل پوچ انگاری نیست.
پس نیهیلیسم چیست؟ نیست انگاشتن به چه معناست؟ هر چیزی را مثل معرفت، می­توان نیست انگاشت؟ مثل جرجیاس سوفسطایی قرن 5 قبل از میلاد، کسانی هم بودند که وجود را نیست می­انگاشتند. وقتی نیچه از نیهیلیسم صحبت می­کند چه مقصودی دارد؟ کدام حالت نیست‌انگاری را مدنظر قرار می­دهد؟ یا وقتي هایدگر از نیست‌انگاری صحبت می­کند، منظورش چيست؟ نیست‌انگاری که در طول تاریخ تفکر غربي و در تاریخ متافیزیک غرب، از دوران باستان وجود داشته و در دوران مدرن غلبه پیدا کرد، نادیده گرفتن حضور و ساحت غيب است.
وقتی حضور و هدایت ساحت قدسی را نادیده بگیرید، ممکن است به خدا ایمان داشته باشید، اما حضور و هدایت او را نادیده مي‌انگارید. انکار حضور هدایت قدسی، یعنی نیهیلیسم. داستایوفسکی نيز در کتاب جن‌زدگان، یک شخصیت نیهیلیست اساسی می­سازد.
نیهیلیسم از مسائل مبتلابه روس‌ها در قرن 19 بوده است. در تاريخ دو نفر هستند كه ما را بیشتر از هر شخص دیگري به نیهیلیسم هشدار داده­اند و آگاه ساخته­اند؛ یکی نیچه است و دیگری داستایوفسکی (متوفي به سال 1881). نیچه گفت، من روان شناسی را از او آموختم؛ ولی در واقع حالت نیست‌انگارانه هم تحت تأثير داستایوفسکی به او رسیده است. داستایوفسکی در صحبت از نیست انگاری می­گوید: راه نجات از نیست انگاری، ایمان دینی است. در کتاب برادران کارامازوف که نمایندگان سه سبک و سه نوع زندگی و تفکر هستند، برادری که عروج مسیحی را در پیش می­گیرد، از نیهیلیسم رهایی می­یابد.
ممکن است این انکار حضور و هدایت ساحت قدسی، همراه با تأیید زبانی وجود خدا هم باشد. اما وقتی حضور هدایت نادیده گرفته شود، نیست­انگاری خودش را نشان می­دهد. این انکار حضور هدایت قدسی، از ابتدای فلسفه غرب و زمانی که تالس (وفات 548 قبل از میلاد) بنيان متافیزیک غربی را در اندیشه یونانی می­گذارد، حضور دارد. در آناکساگوراس (وفات 428 ق­م) هم نفی حضور قدسی و نیست­انگاری دیده می­شود. حتی در اندیشه سقراطی و افلاطونی هم دیده می­شود.
نیچه حرف خود را صریحاً بیان می­کند؛ او می­گوید، تاریخ متافزیک و فلسفه غربی او، مرحله نیست‌انگاری را پشت سر گذاشته است. نیچه دو رویکرد به اندیشه یونان باستان دارد، یکی را رویکرد آپولونی و دیگری را دیونیزوسی می­نامد. رویکرد آپولونی را نمایندة عقلانیت و نظم در اندیشة یونانی می­داند (خرد حصولی و خرد خودآگاه) و رويكرد دیونیزوسی را به نوعی نماینده احساسات پرشور و انفجاری و انگيزه‌هاي رمانتیک می­داند. او این دو را در مقابل هم قرار می­دهد و می­گوید: زمانی که اندیشه آپولونی، رویکرد دیونیزوسی را نفی و نابود می­کند، اولین نیست­انگاری در تاریخ غرب رخ می‌دهد.
نيچه معتقد است، از پیوند اندیشه سقراطی و مسیحی، ساختمانی پدید می­آید که تمدن مسیحی ـ سقراطی ­نام دارد. تمدنی که در یونان باستان از سال 443 تا 429 قبل از میلاد ظهور کرده است. از این زمان انحطاط مدینه آتنی آغاز شد و نهایتاً در سال 404 قبل از میلاد، در پایان جنگ­های پلوپونزی، آتن توسط اسپارت نابود شده و بساط دموکراسی آتنی برچیده شد.
از این دوران به بعد، تمدنی شکل می­گیرد که نیچه آن را تمدن سقراطی ـ مسیحی مي‌نامد و معتقد است اين زمان، اولین صورت نیست­انگاری بوده است و اما زماني که تمدن سقراطی ـ مسیحی که در قرن 4 قبل از میلاد متولد شد، در یک سیر تاریخی، نهایتاً بعد از هگل به انکار خود و نفی تمدن سقراطی - مسیحی توسط خود برمي‌خيزد، ظهور صورت دوم نیهیلیسم در غرب است.
منظور اصلي نیچه،­ این نیهیلیسم است. او می­گوید تمدن سقراطی ـ مسیحی آمد، رویکرد دیونیزوسی قربانی شد و نظام تمدنی ساخته شد و بسط پیدا کرد. یونان و روم، قرون وسطی را طی کرد و به عصر جدید رسید و نهایتاً بعد از مرگ هگل و آغاز اندیشه انتقادی به ماهیت مدرنیته (كي‌ير كگور و شوپنهاور)، به انکار خود دست زد. تمدن سقراطی ـ مسیحی خود را نفی می­کند و نیهیلیسمی که با آن روبروییم این نیهیلیسم است. این ­تمدن سقراطی­ ـ ­مسیحی که نیچه از آن حرف ­می­زند، همين غربی ­است که ما می­شناسیم، مخصوصاً غرب مدرن. پس نیچه از انکار و انحطاط این تمدن سخن می­گوید.
اینجاست که نیچه در تاریخ اندیشة غربی برجسته می­شود؛ به این دلیل که اولین طلیعه­دار نیست­انگاری پسامدرن است. نیست­انگاری چند مرتبه دارد؛ در تاریخ غرب مدرن، حداقل سه صورت نیست­انگاری مشاهده می­شود، یکی نیهیلیسم آغازی یا رنسانسی است. نیست­انگاری رنسانسی، قدرت نفی عظیمی با خود می­آورد. تنوع، پیچیدگی، گستردگی و حضور ارادة نفی­گونه­ای که هر آنچه را تعلق به قرون وسطی دارد، نابود می­کند یا هرآنچه را رنگ و بوی سنتی یا مذهبی یا ایمانی دارد، نابود می­کند. (البته این به این معنا نیست که قرون وسطی دوراني دینی است). بنابراين اندیشة نیست انگار رنسانسی، به انکار عظیم تمامی آن چیزهایی می­پردازد که تا قبل از ظهور مدرنیته و رنسانس وجود داشت.
اما صورت دوم، آن جایی است که نیهیلیسم وارد فاز ارزش­گذاری می­شود و در واقع بعد از نیهیلیسم رنسانسی، نیهیلیسم ارزش گذاری ظاهر می­شود. (عصر روشنگری) اندیشه­های ولتر، دیدرو و تا حدی روسو، نیهیلیسم ارزش‌گذار عصر مدرن را بنا مي‌كند. پس از این دوره، نیهیلیسم پسامدرن ظهور می­کند که نیچه پرچمدار آن است.
اما نیهیلیسم پسامدرن چه تفاوتی با نیهیلیسم قبل دارد؟ بزرگ‌ترین ويژگي نیهیلیسم پسامدرن این است که مانند چاقویی است که می­خواهد دستة خود را ببرد؛ برخواسته است تا خویشتن را انکار کند. تمامی مبانی و غایات را نفی می­کند و تمامی مفروضات مدرنیته را زیر سوال می­برد. این خصیصة نیست‌انگاری پسامدرن است. هر تمدنی زمانی که توسط قله­های فکری خودش به انکار خويش برخواست، مرگش فرا رسیده است.
به تاریخ تمدن روم باستان نگاه کنید؛ در این تمدن از قرن دوم به بعد هرچه می­بینید، فیلسوفان مضطرب و مأیوس است. نگرانی­هایی که انگار در وسط طوفانی به دنبال دستاویزی برای آرامش می­گردند. این آغاز، پایان یک تمدن است. نیچه دقیقاً در چنین جایگاهی قرار دارد؛ نیچه آغاز یک پایان است؛ پایان عصر و تمدن مدرن که با ظهور پسامدرنیته خود را نشان می­دهد.
نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن چیست؟ در مرحلة اول نیچه سخنگو و داعیه­دار نیهیلیسم است. وجود، شخصیت و اندیشه­هایش تبلور این نیهیلیسم است؛ یعنی گویی تمام تاریخ تمدن غرب در وجود او به لرزه درآمده است. وجود نیچه بیان این اضطراب و فروپاشی است. ولی از سوی دیگر، از این نیست‌انگاری فاصله­گرفته و به­عنوان منتقد آن ظاهر مي‌شود. این ­خصیصة دوگانة نیچه است که او را برجسته می­کند و اینکه او از يك سو تبلور نیست انگاری است و از سوی دیگر ما را نسبت به آن هشدار می­دهد که نیست انگاری در راه است و حاصل چيزي جز برهوت نيست.
سخن نیچه این است که اگر این نیست انگاری که در میان خواص است به میان توده­ها برود و توده‌ها نيز پوچ بودن ارزش­ها و تمدن سقراطی ـ مسیحی را درک کنند، آنگاه برهوتی بر ما گشوده خواهد شد و هیچ مبنایی برای ما وجود نخواهد داشت.
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده