Sunday, November 11, 2012

قزوین امروز - از ایده تا اجرا

سایت‌های کاربر محور ایده‌ای بود که در چند سال اخیر و به واسطه‌ی فراز و نشیب‌های سیاسی و اجتماعی کشور مورد اقبال عمومی کاربران اینترنت قرار گرفت!  در این سایتها کاربران می‌توانند هر محتوایی را که در اینترنت برایشان جذاب بود به اشتراک بگذارند تا دیگران نیز با رفتن به سایت مورد ارجاع از آن بهره‌مند شوند.
موفق‌ترین و حرفه‌ای ترین این سایت‌ها در بین کاربران ایرانی سایت بالاترین است که به رغم وجود فیل-تر همچنان حجم کثیری از بازدیدکنندگان را سوی خود جلب می‌کند. بعد از توفیق بالاترین برخی‌ها تصمیم گرفتند که به انعکاس و اشتراک محتویات تخصصی‌تر در اینترنت بپردازند. فی المثل سایت فیلتر شده ی هفتان یکی از موفق‌ترین نوع رسانه‌ها بود.
در قزوین هم یکی از وبلاگنویسان شاخص بومیٰ تصمیم گرفت سایتی کاربر محور با محوریت تولید و انعکاس محتوای بومی در اینترنت تاسیس کند و به نوعی ورژن بومی شده بالاترین در شهر قزوین باشد. این ایده به خودی خود فکر جالبی بود.
اما  همیشه در کشور ما از حرف تا عمل فاصله بسیاری‌ست. برداشتی که من از این سایت دارم و فکر می‌کنم قابل تعمیم به اکثر رسانه‌های بومی این استان است، یک نظر شخصی بود و اصلا قصد زیر سوال بردن موسسین و کاربران و ارباب مطبوعات در قزوین را ندارم. چه اینکه بسیاری از ایشان را می‌شناسم و خدمتشان ارادت دارم.
 اما فکر می‌کنم اکثر رسانه‌های بومی که سایت قزوین امروز نیز جزو آنهاست مبتلابه یک اپیدمی‌ست  و آن تبدیل شدن این رسانه‌ها به بنگاه‌های خبری ارگان ها و نهادهای مختلف دولتی و حکومتی و حتی خصوصی‌ست.  تمام کسانی که در حوزه‌ی مطبوعات کار می‌کنند میدانند که سمت و سو و حیطه‌ی تولید محتوا چگونه باید باشد و میدانند که رسانه‌ی محلی روابط عمومی سازمان فلان و ارگان بهمان نیست. جالب اینجاست که بسیاری از شرکت‌ها و نهادهای خصوصی و یا بعضا دولتی به سفارش تولید محتوا می‌پردازند تا نشریات آنها را به صورت رپرتاژ آگهی منتشر نماید. 
متاسفانه این بلا بر سر سایت قزوین امروز نیز آمده‌است . و شما وقتی به عنوان یک کاربر غریبه و نا آشنا وارد این سایت می‌شوید، آن را بلندگوی چند چهره ی خاص سیاسی و ریپورتر چند ارگان و سایت خاص می‌بینید نه یک سایت کاربر محور. هرچند سیاست بخش مهمی از زندگی ما را تشکیل میدهد، و دغدغه‌ی سیاسی داشتن مردم ما از روی محتواهای تولید شده در سایتهای کاربر محور عمومی به وضوح قابل درک است اما به زعم نگارند  قزوین امروز در این زمینه هم بسیار ضعیف عمل کرده است.چرا که در حال حاضر این سایت به تریبون سیاسی یک  جناح خاص و مخبر بیایانات یکی دو چهره‌ی خاص تبدیل شده‌است. و من فکر می‌کنم ترس از فیلتر شدن توجیه مناسبی برای این خلل نیست.  

ادامه مطلب

Saturday, July 07, 2012

ساده انگاری اپیدمی رایج ساده نویسان

ماندن
حالتیست میان آمدن و رفتن
.....
وقتی شعر میگویم یعنی یارم نیامده!
.....
من منتظرم
پسرم بگه جیش داره
زنم هم نگرانه و منتظر
امروز
اولین روزیه که پوشک نکردیم
پسرم رو
هر 10 دقیقه ازش می پرسیم
عزیزم جیش نداری؟
فعلا که میگه ندارم
....

ببين رفيق/ واقعا مهم نيست/ از كدوما باشي؛/ وقتي سوار تاكسي هستي و/ راديو يه ترانه‌اي گذاشته كه دوسش داري/ از اونايي باشي كه حاضرن/ چند تا خيابون اون ورتر پياده شن تا آهنگ توام شه/ يا از اونايي كه همون جايي كه بايد پياده شن/ پياده مي‌شن/ جدي مي‌گم/ اينقدر بهش فكر نكن
......
نمیدانم شما اسم این تکه پاره های نوشتاری را چه میگذارید! اما من هرچه تلاش میکنم نمیتوانم خودم را راضی کنم که این پاره شطحیات کم مایه را شعر بدانم.  
شاید این حرف کمی ساده اندیشی بنظر بیاید ولی من فکر میکنم بعد از جریان غامض نویسی شعر دهه هفتاد که هنوز هم نمایندگانش در فضای شعری ما نفس میکشند شعرای ما که نزدیک بود از لبه ی ابهام و موهمیت شعر سقوط کنند حالا برخی دارند از سوی دیگر بام ادبیات ایران سقوط میکنند, لبه ای که خود ساده نویسی اش میخوانند اما من آن را «ساده انگاری» میدانم!
غامض نویسی ِ بیجا و ساده انگاری در سرایش اشعار دو لبه ی یک تیغ هستند که سطح سطیح ادبیات ما را خط خطی میکنند!  بوده و هستند جستارهای ادبی ساده و کوتاهی که دربر دارنده معانی قابل تامل باشند و در مقابل آن واژگان آرکائیک و پر طمطراقی که مثل یک سطل پر از رنگهای ترکیب نشده روی بوم پاشیده میشوند و طرحی موهوم میآفرینند که در پس خود هیچ چیز قابل عرضی وجود ندارند. اما حکایت تفکیک این ها صرفا به اصول فنی و یا حتی در سطحی عمیق تر به تفاوت در ماهیت شعر برنمیگردد!
 یکی از ویژگیهای هنر مدرن بافتن سویه های  زیباشناختی در زیست روزمره انسانهاست.براین منوال بسیاری از شاعران و نویسندگان فضای شعری خود را به این عرصه آورده - و عواطف و حالات ازلی و ابدی انسانها (شادی, غم, عشق و کینه و...) - را در این فضاها به تصویر می کشند و یا اصلا در برهه هایی به مقابله با آن پرداخته اند!.بعنوان مثال دو نمونه از کسانی که احساس میکنم اینجا باید بدانها اشاره شود براتیگان و بوکفسکی هستند, براتیگان در یکی از اشعارش به خیالپردازی در مورد خود و معشوقه اش میپردازد آنهم در حالی که در سوار اتوبوس شده و موقع پیاده شدن با آنکه تنها بود کرایه دونفر (خود و معشوقه اش) را به راننده پرداخت میکنند! و یا بوکفسکی که در یکی از کارهایش از "عددمند" شدن بسیاری از چیزهای کمیت ناپذیر در جهان مدرن گلایه میکند و از اینکه علم و اندیشه ی مدرن میخواهد همه چیز را باعدد و رقم آنالیز کند بیزار است!
در واقع در این میان هنرمندان تنها در پی کشف زیبایی در جهان مدرن نیستند - چراکه بواقع جهان "عددمند" مدرن علی حدّه نمیتواند واجد مولفه های زیبایی شناختی بسیط و کثیری باشد - که روزبروز پیدا کردنشان سخت تر هم میشوند، بنابراین بسیاری از هنرمندان بجای ارائه ی فرمهای زیبایی شناختی سعی در انعکاس فقدان زیبایی می نمایند. (فهم و تئوریزه کردن این متد و اینکه که چطور از زیبایی برای انعکاس فقر یا فقدان زیبایی باید بهره جست در این مقال نمیگنجد!)
حال در این میان بسیاری از کسانی که خود را شاعر خوانده و در عرصه های مختلف مجازی و حقیقی به واژه پراکنی میپردازند, نه تنها "ایده ای بکر" و شاخص در این مقال ندارند بلکه حتی قدرت پرداخت و تاویلی نوپدید از فنومن های روزمره ی موجود در زیست جهان ایرانی را هم ندارند!  در بازخوانی عقاید و مبادی فکری و تئوریک  بسیاری از این حضرات این گمان به ذهن متبادر میشود که بسیاری از ایشان هنوز حتی به داشتن درک ناقص از این مقال هم نائل نیامده اند و بهتراست گفته شود حرف "خاصی" برای گفتن ندارند! هرچند که باید ازعان داشت وضعیت در جامعه ی ما به مراتب پیچیده تر از جوامع غربی ست چراکه هسته های سنت گرایی در فضای بین الاذهانی ما هنوز زنده و حی و حاضر است و به تعامل و تقابل با هسته ها و ایده های مدرن می پردازد. در این میان روایتها و تاویل های امثال عباس صفاری که تجربه ی زیستن در جهان غرب را دارد  (هرچند بسیاری از مضامین آثارش در این حیطه نیست) و شمس لنگرودی که شاید بخاطر تجربه و سبقه ی پژوهشی و غور در کلام و شعر فارسی پخته است. ولی هنوز هم هستند بسیاری از عوام و خواص که این گونه از نوشتار را شعر نمیدانند! 
اینها تا حدودی محق هستند! چراکه این شعرای ساده انگار ما دیده اند که امثال براتیگان با بیانی ساده به طرح مساله های ازلی و ابدی در شعر خود میپردازد اما , این زبان ساده  دلیل آن نمی شود که شاخصه های ادبی و آرتیستیک که برسازنده تفکیک شعر از "خاطره نویسی" ؛ "متن معمولی" یا "گزارش ژورنالیستی" ست نادیده گرفته شود! و این ورای داشتن درکی زیبایی شناختی از هستی انسان و روایت پدیدارهای انسانی در این انتولوژی ست که قید مورد دوم را (که دلیل اصلی ساده انگار خواندن ایشان توسط نگارنده است) در میان و پس پشت واژه پردازی های حضرات بالکل باید زد.
 
 
"
 
 
 
 
 
 
 

ادامه مطلب

Friday, March 02, 2012

من و بوکوفسکی (دانلود کتاب)



زندگی هرکسی سختی‌های خودش را دارد! هر آدمی بسته به جایگاهی که در آن قرار گرفته با فراز و نشیب‌های متعددی روبرو می‌شود که گاهاَ برایش ناخوشایند است. من‌هم از این قاعده مستثنی نیستم، اما گاهی اوقات فکر می‌کنم تمام این زندگی یک شوخی بیشتر نیست! یعنی چیزی که به ما گفته‌اند بسیار بسیار جدی‌ست چیزهای پیش پا افتاده‌ای هستند و آن‌کارهایی که از انجامشان لذت می‌برم اصل زندگیم را تشکیل می‌دهد.
بسیاری از نویسندگان و شاعرانی بوده‌اند که زندگی خوش‌آیندی نداشتند، دائم آواره بودند و در فقر و فلاکت زندگی می‌کردند اما از میان تمام آنها بیشتر از همه من با «چارلز بوکوفسکی» احساس همدردی می‌کنم. این شاعر/نویسنده کسی بوده که از همان کودکی‌‌اش فلاکت را به سان یک همزاد همراه خویش می‌دیده! پدر او که دوره خدمتش را در آلمان گذرانده بود و پس از بازگشت به آمریکا و سپری کردن دوران خدمت، دچار مشکلات مالی شدید می‌شود و به الکل روی می‌آورد. بنظر می‌آید تلخی رفتار و کتک‌های پدرش هیچگاه او را رها نکرد! اما او در سن 15 سالگی دریچهء رهاشدن از این جهان ناخوشآیند را پیدا می‌کند: کتاب!
آری او وقتی بخاطر بیماری آکنه خانه‌نشین شده بود با معجزهء ادبیات آشنا شد، از آن به‌بعد ادبیات ماوای امن این پسر بیچاره شد! ماوایی که تا پایان عمرش در آن‌زیست! این‌جاست که حس همدردی من با بوکوفسکی گل می‌کند، باید اعتراف کنم که زندگی من به سختی و فلاکت این خانوادهء آمریکایی آن‌هم در دوران رکود دهه سی در امریکا نبوده، اما من هم فکر می‌کنم آن چیزهایی که کلمات را در خود جای می‌دهند می‌توانند همان ماوای همیشگی من برای فرار از روزمرگی‌های طاقت فرسا باشند! کلماتی که گاه در نشریات گاه در اینترنت و گاه در کتاب‌های جورواجور می‌یابم‌شان! گاهی به عینه باور می‌کنم مشغول شدن به این قسم از زیستن و گذراندن عمرم دراین وادی کاریست که به زندگی من اصالت می‌بخشد و من چرا باید لذت این زندگی اصیل را از خود بگیرم! بنظرم سال‌ها و ساعت‌هایی که برسر زندگی آدمی‌زادی (که بخش غالب آن صرف تامین معاش می‌شود) سالهایی‌ست که نیست! یا بهتر است بگویم سالهایی‌ست که نیستم!
اما همدردی من با بوکوفسکی به فقط به دوران نوجوانی‌ او ختم نشد. چه اینکه او در دوران بزرگسالی‌اش در روزهای آغازین دهه 1970 دست به انتخابی بزرگ زد! او تصمیم گرفت قید آن زندگی بی اصالت را بزند و تا آخر عمرش در همان ماوایی زندگی کند که سالهای نوجوانی آن را یافته بود. هرچند که غم نان نگرانش می‌کرد! گواه این نگرانی جمله‌ایست که او در نامه‌ای به کارل وایسنر نگاشته :
«دو راه داشتم، در اداره ی پست بمانم و ديوانه بشوم و يا نويسنده بشوم و گرسنگی بکشم. انتخاب من گرسنگی بود.»
از اداره پست استعفا داد و خودش را وقف نوشتن کرد
اینگونه بود که او نتیجه اطمینانش به ادبیات را گرفت و در سال 1982 معروف ترین رمان خود به نام
Ham on Ray
را نوشت و تبدیل به یکی از بهترین‌ها شد!
ولی شاید هرگز نتوانم چنین تصمیمی بگیرم، به‌فرض هم بگیرم، اگر من مثل بوکوفسکی نشدم بروم یقهء چه کسی را بگیرم؟


پرنده ی آبی: سروده‌ای زیبا از بوکوفسکی

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد پر بگیرد
اما درون من بسیار تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم آنجا بمان!
نمیگذارم کسی [تو را] ببیند

پرهنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون برود
اما شراب‌ام را سر می‌کشم
دودسیگارم را قورت می‌دهم
و روسپیان و می‌فروشان ...
هرگز نمی‌فهمند که او آنجاست

....

پرنده‌ای آبی درون من هست
که می‌خواهد پر بگیرد!
اما درون من بسیار تنگ است و تاریک برای او!
به‌ او می‌گویم: همان پائین بمان!
                 می‌خواهی آشفته‌ام کنی
                 می‌خواهی همه کارها [- َ یم] را بهم بریزی؟

...

وقت هایی که همه‌گان در خوابند
بهچشمانش زل می‌زنم
به او می‌گویم: می‌دانم آنجایی
غمگین مباش

آن گاه می‌بلعم‌ش!
اما او در آن جا
کمتر آواز می‌خواند
نمی‌گذارم تا کاملاً بمیرد
و ما باهم می‌خوابیم
چونان عهد نهانی که باهم بستیم


× پانوشت: هرچند در مورد آثار این نویسنده برای ما یک واقعیت تلخ وجود دارد و آن اینست که بسیاری از آثار این شاعر و نویسنده مطرح را نمی‌توان به کل به فارسی ترجمه و منتشر کرد! یعنی ترجمه می‌شود اما انتشار .... اما درحال حاضر معروف‌ترین اثر او که آخرین کتابی‌ست که در سالهای پایانی عمرش نگاشته زیر نام «عامه پسند» توسط پیمان خاکسار منتشر شده. که این مترجم اصلی ترین مترجم آثار بوکوفسکی‌ در ایران است. که از میان آنها می‌توان به «هالیوود» نیز اشاره کرد. اما غیر از اینها بهمن کیارستمی یک مجموعه بنام «موسیقی آبگرم» منتشر کرده و افشین رضایی نیز به انتشار 5 مجموعه از آثار وی با ترجمه خودش همت گماشته‌است
اما جالب ترین این ترجمه‌ها برای کسانی‌ که می‌خواهند شعرهای بوکوفسکی (و نه داستانهایش را) بخوانند، کتاب «آنسوی پنجره سه پرنده کوچک» را توصیه می‌کنم که توسط افشین هاشمی ترجمه شده و سیدعلی صالحی اقدام به بازسرایی این اثر کرده است.
در مورد داستهای این نویسنده بنظر من ترجمه‌های پیمان خاکسار از همه بهتر است.

عناوین مرتبط:
کتاب زندگی در یک نجیب‌خانهٔ تگزاس – چارلز بوکوفسکی – ترجمهٔ م . ع. سپانلو [لینک دانلود] - پی دی اف *
 poems • stories • articles • interviews *


ادامه مطلب

Tuesday, February 28, 2012

حکایت تلخ و شیرین یک «جدایی...»

اصغر فرهادی توانست جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان را در اسکار 2012 از آن خود سازد. طبعاً این توفیق مایه خوشحالی همه وطن‌خواهانان ایرانی‌ست. وقطعاً خوشحالی و تبریک حال غالب این روزها خواهد شد و خنده‌ای که در میانهء این همه بحران و امواج سیل آسای گرانی و تورم و ارز، برلبان مردم می‌نشیند شاید ارزشمندتر از هرچیز دیگری باشد! باری خوشحالی مردم می‌تواند مهمترین چیز باشد!

اما....

اینروزها که دیگر می‌دانیم حکایت اصغر و اسکار نقل محافل خواهد شد و شادی و سرخوشی آن خاطره‌ای ماندنی، گفتن یک واقعیت گرچه شاید کمی برایتان خوشایند نباشد اما اولاً آنقدر نخواهد بود که اثر این سرخوشی را نابود کند و دوماً دانستن آن بهتر از ندانستن آن‌ست!

برای گفتن این حرف باید به عقب برگردیم، به روزهایی که اصغر فرهادی فیلم جدایی را داشت می‌ساخت و بخاطر بیان یک "آرزوی کوچک" فیلمش تهدید به توقیف شد! نمی‌دانم آیا می‌توان این مسئله را شروع ماجرا دانست یا نه؟ اما به هر روی این فیلم ساخته شد و برای دیدن و فهمیدن و قطعا خوب دیده شد اما فهمیده را نمی‌دانم. در میانهء اکران این فیلم عده‌ای از هواداران این جدایی بحث رقابت یا شاید بهتر باشد بگوییم تقابل این جدایی را با یک فیلم (به اصطلاح) سیاسی پیش کشیدند! رقابتی که در ظاهر بین دو فیلم از دوکارگردان و با دو خواستگاه فکری و فرهنگی متفاوت بود، اما باطن آن رقابتی بین طیفی از جامعه با طیف دیگر آن بود!

درست یا غلط آن را کار نداریم، اما اگر بخواهیم به راه حقیقت برویم باید قبول کنیم که این تقابل صورت گرفت اگرچه غایت آن از پیش معلوم بود! اما باید قبول کرد که این قاعده مشمول تمام مخاطبان این دوفیلم نبود! عده‌ قابل توجهی از مخاطبان اخراجی‌ها تنها هدف‌شان خندیدن با قیمتی نسبتاً ارزان بود و عدهء قابل توجهی از مخاطبان «جدایی...» هم هدف‌شان دیدن یک فیلم خوب بود! آن‌ها کاری به این نداشتند که دو طیف مختلف از جامعه تجلی رقابت خود را (که گاهاً به دشمنی بدل می‌شد) در این دو فیلم می‌دیدند! و دعوی آنها برسر این بود که پس از اکران این دو فیلم و اعلام فروششان معلوم شود کدام طبف در اقلیت است و کدام طیف در اکثریت!

و این‌گونه بود که هنر سینما چونان که فرهادی در نطق کوتاهش پس گرفتن نوبل بدان ازعان داشت: زیر غبار سنگین سیاست پنهان شد! لفظ بیان این حرف می‌تواند خود حکایتگر مخالفت فرهادی با برخوردهای سیاسی مخاطبان با فیلمش نیز باشد

اما جالب آن‌جاست که بخش قابل توجهی از فیلم فرهادی خود حکایت شرح این «جدایی...» بود. جدایی نادر از سیمین فقط برسازنده این جدایی طبقاتی نبود بلکه جدایی سیمین از پدر نادر (به رغم آنکه آن پیرمرد در لحظه رفتن سیمین دست او را محکم می‌گیرد)، جدایی این زوج در حال طلاق از زوج جوان دیگری که خواستگاه فکری و فرهنگی‌شان متفاوت است و حتی جدایی ترمه از پدرش به رغم تمام تعلقاتی که به وی دارد؛ همه و همه می‌تواند مبیّن دیوارهایی باشد که ما دورخودمان کشیده‌ایم تا کمتر با دیگران برخورد کنیم!و به همان طبع کمتر از عمق و ژرفای این «جدایی» باخبر گردیم! تا شاید به این بهانه تلخی‌های آن را فراموش کنیم!

اگر پدر نادر را به عنوان نماد نیمه‌جان سنت در خانوداهء این زوج متجدد فرض نماییم، و صحنهء نگه داشتن دست سیمین توسط آن پدر ناتوان را در خاطرمان نگه داشته باشیم می‌توانیم قبول کنیم، که این سنت نیمه جان و دست و پا گیر می‌تواندعامل حفظ پیوندهای درونی یک جامعه نیز باشد! هرچند که به موازات آن می‌تواند عامل جدایی هم بشود!

 هنر فرهادی این بود که روایت را طوری نوشت و به تصویر کشید که قضاوت به‌عهده ما مخاطبان باشد، اما این تفصیل فرهادی خود تاویلی ست که قضاوت را برای ما سخت و حتی غیر ممکن ساخته است! سینمای فرهادی نشان داده که او فیلم‌سازی‌ست که دغدغهء تعین و تحقق «امر اخلاقی» را در روایت‌های کاملا محسوس و واقعی دارد. حضور و یا عدم حضور این مولفه در آثار فرهادی را می‌توان به اندیشهء غالب در فیلم‌های او تاویل کرد، چونان که وی در فیلم‌های پیشین خود هم شخصیت‌هایش را در معرض آزمون‌هایی سخت و واقعی قرار داده بود!

منتهای مراتب در فیلم «جدایی...» این مسئله بسیار پیچیده‌تر است و همین پیچیدگی‌ست که بر اهمیت این جدایی افزوده است! این پیچیدگی برساختهء مواجههء جامعه با تجدد و تغییر نگاه آن به سنت است! باری بازهم همان دعوای سنت و مدرنیته! در شرایطی که نه می‌توان جامعهء ما را سنتی دانست و نه مدرن (که فکر می‌کنم این یکی از مهم‌ترین عوامل جذابیت فیلم برای غربی‌ها باشد) ما خودمان را در فضایی برزخ مانند می‌یابیم، که در آن بسیاری از پارادایم‌های سنتی و یا مدرن آن کارایی یا عدم کارایی سابق را ندارند! و اوج این پیچیدگی درآنجاست که فرهادی در چنین شرایطی به دنبال «امر اخلاقی» می‌گردد! و در این جستجو به رغم اعتراض برخی مخالفان، وی سعی می‌کند نگاهی بی‌طرفانه و از بیرون نسبت به ما داشته باشد! نگره‌ای که در فلسفه مدرن از آن بنام نگاه ابژکتیو یاد می‌شود! اما باید بدانیم که ما علی‌رغم اینکه در مقام یک ابژه در معرض قضاوت قانون و همدیگر قرار می‌گیریم، به موازات آن هرکدام ازما یک فاعل شناساییم که با اندیشه و عمل‌مان در تحقق امر اخلاقی و غایت این قضاوت تاثیر می‌گذاریم.
و در این مقال همانطور که فرهادی نشان داده اگرچه ما هرکداممان با تمام خوب و بدهایمان آینهء طرف مقابلمان هستیم، اما اگر قادر به همیاری و درک واقع‌بینانه از همدیگر نباشیم عاقبت خوبی نخواهیم داشت! اما این همیاری و درک واقع بینانه را چگونه می‌توان بدست آورد؟
  
ادامه مطلب

Tuesday, February 07, 2012

ملاقات با بانوی سالخورده!‌(شیمبورسکا)

او هم از جرگه نویسندگان و اهل قلمی بود که به کمونیسم و شاید به‌تر باشد بگوئیم به سوسیالیسم اعتقاد داشت اما هنگامی که طعم استبداد زیر پرچم داس و چکش را کشید شجاعانه با خبط خویش روبه‌رو شد و از آن اعلام برائت کرد. و نخواست مثل بسیاری هم به خود و هم به جهانی دیگر دروغ بگوید. شعر زیر ترجمه یکی از آثار او به نام "عکسی از 11 سپتامبر" است که با ترجمه شیوای علیرضا بهنام در کتاب «بام شکسته دنیا» منتشر شد.
یادش گرامی باد

عكسي از 11 سپتامبر

پريدند پايين از طبقات سوزنده
يكي ، دو تا ، چند تايي ديگر
بالاتر ، پايين تر
تصويري در بر گرفت شان وقتي هنوز زنده بودند
و حالا دست نخورده نشان شان مي دهد
بالاتر از زمين ، سرازير سوي زمين
هنوز سالم اند هر كدام
با صورت هاي خودسان
و خون قشنگ پنهان شده است
هنوز فرصت هست
براي موها شان تا پريشان شود
و براي كليد ها و پول خرد ها
تا بريزند از جيب ها شان
آن ها هنوز در قلمرو آسمان اند
كنار فضا هايي كه تازه باز شده
تنها دو كار است كه مي توانم برايشان بكنم
توصيف اين پرواز
  و اضافه نكردن حرفي به انتهاي آن
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده