Monday, October 30, 2006

یک گفتگو

- اربابان سرمایه: بازار کار جدید میخواهیم این ماه رمضان ما خیلی ضرر کردیم. همه جوونا خیر سرشون مومن شده بودن، دیگه نمیومدن لوازم آرایش رو لباسها و فیلم های ما رو بخرن، دیگه نباید بیشتر از این ضرر بدیم

- انجمن رسانه ها: به روی چشم قربان ولی لطف کنید بفرمائید چه جور بازر کاری احتیاج دارید

- اربابان سرمایه: ما یه سری لباسها و شلوار های جدید تولید کردیم و باید برای جبران ضرر ماه رمضان این البسه و پوشیدنی هارو وارد بازار کنیم، یه چندتا از این سریالهی آبکی و فیلمای درپیت بسازین که تو از البسه ی ما استفاده شده باشه ، مایه های عشقی و عاشقی شم زیاد کنین که جوونا حال کنن!!!! چندتام از این دافهای کمر باریک بزارین توش که یارو به خاطر اونم که شده بیاد ببینه،از صحنه های عشق بازی و سکس هم تا میتونین استفاده کنین.

- انجمن رسانه ها: چشم قربان ولی طرح شما یک سالی زمان میبره

- اربابان سرمایه: مثل اینکه شما حواستون نیست من چی میگم یا نه خودتونو زدین به نفهمی ، من میگم باید جلوی ضرر کردنمون رو هرچه سریع تر گرفته بشه تا بیشتر از این از جیبمون خرج نکنیم، تمام جنسامون از لوازم آرایش بگیر تا لبلسا و پوشاکهامون باد کرده رو دستمون. تازه برای اینکه کار رو زوتر انجام بدین چندتا راه حل بکر هست

- انجمن رسانه ها:میشه راهکاراتون رو ارائه بدین؟

- اربابان سرمایه: آدم باید از موقعیتها و شرایط به نفع خودش استفاده کنه.از مانی که احمدی نژاد به عنوان یک اسلام گرای افراطی افسار حکومت این مملکت رو دست گرفته وضعیت به نفع ماشده

- انجمن رسانه ها: چرا قربان ؟ اون که داره تو جامعه بین مردم احکام و قوانین اسلامی رو به مردم تحمیل کنه

- اربابان سرمایه: خب همین دیگه !!! این موقعیت به نفع ماست.اینا گاگولن هیچی هم حالیشون نیست، بیچاره ها یادشون رفته که تو کتاب مذهبیشون نوشته لا اکراه فی الدین باز هم میخوان اسلام رو به زور بچپونن تو ذهن جوونا ، اینگار که مملکت هیچ مشکلی نداره و همه ی مسائلش (فقر ، بیکاری ، فساد های اداری و....) و فقط باید به ترویج زورکی اسلام بپردازه!!!!
ترویج که چه عرض کنم تحمیل. وقتی این گشتای ارشادشون تو خیابون به یه دختر گیر میدن بخار اینکه آرایش کرده و یا چند تا تار موش از زیر روسریش کوتاه و یا اگه مفاسدو منکرات و نیروی انتظامی یه دختر و پسر و ببینه فوری میگردشون و ..... خب جوونم وقتی میبینه اینطور داره به شخصیتش توهین میشه ، از اسلام بیزار میشه که هیچ، عصیان گرا هم میشه. اون موقع است که ما باید تا تنور داغه خمیر نون رو بچسبونیم.با ترویج همین عقاید پوچ و درپیتی و سه تا صد تومنی خودمون اونا رو به طرف خودمون جذب میکنیم. آدم وقتی دلش بخواد یه و نداشته باشه همیشه به خاطر نداشتنش سعی میکنه به دست بیاره و اگه نتونست حسرت میخوره. حسرت جوونای ایرانی هم همین آزادی. شما تنها کاری که باید بکنین اینه که : زرتِ زرت از اون صحنه هایی نشون بدین که تو ایران کسی اجازه دیدن اون صحنه ها رو نداشته باشه. مثلا هی کاواره و بار نشون بدین و هی دختر و پسر و باهم نشون بدین. خوب وقتی اونا این چیزا رو ببینن دهنشون آب میفته و ناخودآگاه میان طرف ما. اون موقع است که ما جنسامون رو بهشون غالب می کنیم.تازه کلی هم با خودشون حال میکنن میرن به اینو اون پز میدن که مثلا آره من شلوار فلان مدل خارجی رو کفش فلان مدل خارجی یا روژ لب فلان مدل خارجی رو دارم.

- انجمن رسانه ها:بله قربان از راهنمائی تون ممنونم

- اربابان سرمایه: ببینم چیکار میکنین!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب

Friday, October 20, 2006

و بی خیالِ زمستان!

گرفتـــــه دسـت دلم را نگاه پنهـاني
و دلخوشم به همين جانپناه پنهاني
زدم به آبي دريا دل كبـــــودم را
دراين هواي مه آلود و ماه پنهاني
و بی خیالِ زمستان، كه بار ديگر عشق؛
نهاده بر سر عقلـم كـلاه پنهاني
سواي سفسطه وقتي ويار حوّا هست
حـــــيا و ترس نـدارد ،گنــاه پنهاني
دراين زمانهء جبري كه سيب مي بارد
فلك ! بهانهء اين اشــتباه پنهاني
خداكند كه بپيچد درون احساسم
تمام ريشهء مـهر گيـــاه پنهاني
*
غريبه كاش بداني چه لذتي دارد
ميان اين هـــمه آدم نگاه پنهاني!
ادامه مطلب

Wednesday, October 18, 2006

در خیابانی که نیست

مي نويسم اسم خود را رويِ ديوانی که نیس
ترويِ ديــوان غزلــهاي پــريشانی که نیست
مثل پنهان گريه اي شبهاي شعرم بي صداست
بي صداتر از نفــوذ روحِ پنهانی که نیست.
اختناقي در پس پشت ِصدايم حاكم است،
گر زبان را كرده ام سردرگريبانی که نیست
صدقناري خون ميان ساقه هايم لخته بست
لخته ازدرجازدن درحجم گلدانی که نیست
بيت آخر اولين حرف خودم را ميزنم
با تو اي سنگين ساكت!از زمستانی که نیست
بين عادتهاي مردم گم نخواهم شد اگر
دست سردم را بگيري در خيابانی که نیست
ادامه مطلب

Saturday, October 14, 2006


بر مُنهُج عدل است يکسره

و قاعده همان پيچ در پيچ تارهای عنکبوتی است

که کنج چشم های اين جنازه

تاب می خورد

به فاصله ی يک بند انگشت از ماه تا من

اندوه را برای آدميزاد خلق کردند

سه قدم که برداری از گوشه ی چپ دنيا پايين می افتی

و اين دهان توست يا سايه ای که هميشه کبود می شود

تا در فضای خالی ما جايی برای بازی اين حرف ها باز شود

تمام چيزهايی را خواهی يافت که گم شده است

اگر بشود در اين فاصله ی انگشت ها ايستاد

و بشود تو را زير اين تور نازک، کنار اين شن کوچک و بدن نيمه گرم آذر خواباند

امروز هم دير خواهم رسيد

می افتم در انبوه واژه هايی که حرام می شوند

و سرم...

يک نقطه می گذارم و اين جمله را تا غروب تمام شده فرض مي كنم



فرو می روی در خلاء عريانی که نرم می بلعدت

می چکی

از پيشانی ات که رد می شوی

تمام چراغ های زرد و قرمز و سبز را می ريزی کنار ميز

دست هايت بوی نان تازه می دهد

و خستگی

اندوهی را انتظار می کشی که با يک نفس عميق و داغ شکاف لب هايت را پر کند از آه



اينجا مزرعه ی پدری تو نبود

صدا به ريشخند می گويد و دور می شود



سرآغازی هنوز بر ننوی کودکی اش تاب می خورد

تو چکيدی

و او

روی اين زيلوی کهنه نشسته بود

جوراب هايش را وصله می زد

سيب زمينی می خورد

و می گفت تازه جنگ جهانی دوم شروع شده

از اين کلاه سياه لبه دار بزرگ

کو تا خرگوش بيرون بيايد و کبوتر و کاغذ رنگی

اين ستاره های زرد را بعداً دوباره خواهی ديد

اسم هايشان عوض می شود

و تبديل می شوند به سنگ های تيز و کوچک و سه گوش

جهنم آبادها قد کشيده اند

قلم می خوری در اين خشت های تازه آب پاشی شده

هنوز هم اينجاست

صدای تنهای يک سگ در بی کرانگی گونه های سرد و پير اين صخره

اينجا تمام می شوی

در اين شيار

از او

تا من

و اين همان تلنگر لرزشی است که وقتی دست های گرمت

پيکر باستانی ام را لرزاند

زمان صورتش را به شيشه چسباند

لبخند زد

و زير لب چيزی گفت که هيچوقت ندانستم چه بود

دور می شوم

اولين نهال در خاطرات سنگ

بشمار

جايی نزديک کوچک ترين انگشتت، رد پای دست هايی را خواهی يافت

تا چشم به هم بزنی

اين هم تمام می شود

و تو دوباره شروع می شوی

دور می خوری

و باز از ميان پيشانی شفافت عبور می کنی

از ميان بدن برهنه ات

دست هايت

گرمی پوستت را دست می کشی

پشت پلک هايت دراز می کشی

رد آفتاب را به کبودی دهانت می ريزی

گندم می کاری

و باران

و رنگين کمان

و کودکانی که دنيا را

با يک بسته بيسکويت و پفک

که در دست هايشان محکم گرفته اند،

عوض نمی کنند

بر می خيزی

گندم هايت را بايد درو کنی

و باد خوشه هايت را تکان می دهد

تو عشق می کنی

می خندی

و آرام به صدای فش فش ريز مارهای کوچک

در ميان گندم هايت گوش می دهی



برمی خيزی

می ريزی از لبه های دردی که از صبح شانه به شانه ات قدم برداشته است

کسی برای درد کشيدن به تو پاداش نمی دهد

همه چيز بر مُنهُج عدل است يکسره!!

ادامه مطلب

Thursday, October 12, 2006

در آستانه مرگ زمین !!!!

ابر ها می گویند

عطر شب میرسد از راهم باز

باز برف می بارد

و زمین خسته زبار بر دوش

می شود زین همه اندوه ، در آستانه مرگ کفن پوش

و صدای ناقوس ، که به گوش می رسد از راهی دور

به نشان فرصتی ست که تنگ است

این صدای مرگ است

بخاطر بسپار

این صدای مرگ یک انسان نیست

این صدای مرگ هستی ماست !

٬

به صدای برگ ها گوش بده

به سیاهی ابرها بنگر

تا که شاید لحظه ای بشنیدی

آنچه راکه قلبت، سال ها می شنود

این زمین است که کفن پوش شده

این همان دشت پر از فریاد است

که سالهاست که خاموش شده

٬

لا به لای کوچه های غریب

که هنوز چند روزیست ، برف در آن باریده

ردپایی آشناست

که هنوز می پوید

آنچه را که قرنها به دنبالش بود

و هنوز می پوید

پس چرا من بنشستم آرام

لحظه ها را می کنم خوش در کام

لیکن ثانیه هاست که زعمرش ماند ست

این زمین است که کفن پوش شده

در آستانه یک شومی محض

از میان این دشت ملال

که در آن صد ها سال

ناله با سیلی در آمیخته است

یک صدای آشناست

که درون هر گوش طنین اندازد

این صدای مرگ است

این صدای مرگ یک انسان نیست

این صدای مرگ هستی ماست !
ادامه مطلب

Sunday, October 08, 2006

هذیان

يك ، دو ، بيست و دو ، هفتاد و دو
اول خط ، بعد مستطيل شايد هم مثلث
نظم ، رابطه ، شكست ، آرزو
تو خودت اصلا مي فهمي چي مي گي ؟؟
به نظرت من چرا بايد شبيه داداشه شما باشم ؟؟؟؟
كي گفته ؟
خوب خودت !!!
آهان ، ولي من منظورم اصلا اين نيستا .. يعني احساسم اينجوري نيست
سه ، سي و سه ، سيصد و سي و سه
خواب ، بازگشت ، دوباره بچگي
باور كن نه مزه شيرين آبنبات ، نه ترشي لواشك
كابوس ... كابوس هاي بچگانه !!!
فرض كن بزرگ ترين چيزي كه مي تواني تصور كني
نه ، يعني در قالب تصور كه نمي گنجه
بزرگ ، خيلي بزرگ
پر از آتيشه .. قل مي خوره و مياد طرفت
فرار مي كني و از خواب مي پري ، دوباره مثل هميشه كودكي ها گريه !!!
خدا !!! ، يعني جهنم تو هم اين شكليه ؟؟؟
چهار ، چهل و دو ، دويست و چهل و چهار
كجاي كاري ؟
كي من ؟
آره ، خوده خودت !!!
همان ساده كوچك هميشگي
دوباره همان كودكي كه دنياي درونش دو برابر بيرونش هيجان داره ، حادثه داره !!!
اگه فك مي كني قراره پوست بندازي ، بايد بگم كه محاله !!!
بيست و يك ، هفتاد و دو ، شصت
تو ، من ، هذلولي ، يك رابطه ساده ...
واقعا ؟؟
نه ولي فرض كن كه اينجوريه !!!
پيانو ، پرواز انگشتان ، آهنگ ، تصادف ، ريل گارد ، قطع دست
خون ، تاندوم هاي آويزون ، هيليكوپتر ، نعش كش
تا هشتاد و چهار كه بشمري من اومدم
نارنجي ، سبز شايد هم كمي مغز پسته اي
كيف قرمز ، كفش قرمز ، لباس قرمز ، دفتر قرمز
كنتراست ، هارموني ، تنوع
واقعا فكر مي كني اينجوري بهتره ؟؟؟
آره ، حداقل اينجوري من راحت ترم !!!
پنج ، بيست وچهار ، بيست و پنج
جاگذاشتن دفتري هميشگي
دوباره مجبورم از كنار تو رد بشم ...
خوب اين خوبه يا بد ؟؟
نمي دونم ولي من كه خيلي اعصابم خورد ميشه
شربت ، شيريني ، آواز ، خنده ، خداوند
فكر بقيه رو نمي كني اينجوري مي خندي ؟؟
نه!!! چرا ؟؟؟ ... ايراد چيه مگه ؟
نمي دونم ، اصلا بي خيال
ترس ، انتظار ، كاغذ هاي رج رج
خط خطي ، مچاله ، سياه
هذيان ، من ، سنگ ، باز هم من
....
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده