Saturday, October 14, 2006


بر مُنهُج عدل است يکسره

و قاعده همان پيچ در پيچ تارهای عنکبوتی است

که کنج چشم های اين جنازه

تاب می خورد

به فاصله ی يک بند انگشت از ماه تا من

اندوه را برای آدميزاد خلق کردند

سه قدم که برداری از گوشه ی چپ دنيا پايين می افتی

و اين دهان توست يا سايه ای که هميشه کبود می شود

تا در فضای خالی ما جايی برای بازی اين حرف ها باز شود

تمام چيزهايی را خواهی يافت که گم شده است

اگر بشود در اين فاصله ی انگشت ها ايستاد

و بشود تو را زير اين تور نازک، کنار اين شن کوچک و بدن نيمه گرم آذر خواباند

امروز هم دير خواهم رسيد

می افتم در انبوه واژه هايی که حرام می شوند

و سرم...

يک نقطه می گذارم و اين جمله را تا غروب تمام شده فرض مي كنم



فرو می روی در خلاء عريانی که نرم می بلعدت

می چکی

از پيشانی ات که رد می شوی

تمام چراغ های زرد و قرمز و سبز را می ريزی کنار ميز

دست هايت بوی نان تازه می دهد

و خستگی

اندوهی را انتظار می کشی که با يک نفس عميق و داغ شکاف لب هايت را پر کند از آه



اينجا مزرعه ی پدری تو نبود

صدا به ريشخند می گويد و دور می شود



سرآغازی هنوز بر ننوی کودکی اش تاب می خورد

تو چکيدی

و او

روی اين زيلوی کهنه نشسته بود

جوراب هايش را وصله می زد

سيب زمينی می خورد

و می گفت تازه جنگ جهانی دوم شروع شده

از اين کلاه سياه لبه دار بزرگ

کو تا خرگوش بيرون بيايد و کبوتر و کاغذ رنگی

اين ستاره های زرد را بعداً دوباره خواهی ديد

اسم هايشان عوض می شود

و تبديل می شوند به سنگ های تيز و کوچک و سه گوش

جهنم آبادها قد کشيده اند

قلم می خوری در اين خشت های تازه آب پاشی شده

هنوز هم اينجاست

صدای تنهای يک سگ در بی کرانگی گونه های سرد و پير اين صخره

اينجا تمام می شوی

در اين شيار

از او

تا من

و اين همان تلنگر لرزشی است که وقتی دست های گرمت

پيکر باستانی ام را لرزاند

زمان صورتش را به شيشه چسباند

لبخند زد

و زير لب چيزی گفت که هيچوقت ندانستم چه بود

دور می شوم

اولين نهال در خاطرات سنگ

بشمار

جايی نزديک کوچک ترين انگشتت، رد پای دست هايی را خواهی يافت

تا چشم به هم بزنی

اين هم تمام می شود

و تو دوباره شروع می شوی

دور می خوری

و باز از ميان پيشانی شفافت عبور می کنی

از ميان بدن برهنه ات

دست هايت

گرمی پوستت را دست می کشی

پشت پلک هايت دراز می کشی

رد آفتاب را به کبودی دهانت می ريزی

گندم می کاری

و باران

و رنگين کمان

و کودکانی که دنيا را

با يک بسته بيسکويت و پفک

که در دست هايشان محکم گرفته اند،

عوض نمی کنند

بر می خيزی

گندم هايت را بايد درو کنی

و باد خوشه هايت را تکان می دهد

تو عشق می کنی

می خندی

و آرام به صدای فش فش ريز مارهای کوچک

در ميان گندم هايت گوش می دهی



برمی خيزی

می ريزی از لبه های دردی که از صبح شانه به شانه ات قدم برداشته است

کسی برای درد کشيدن به تو پاداش نمی دهد

همه چيز بر مُنهُج عدل است يکسره!!

  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 comments:

 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده