Sunday, July 28, 2013

شصتمین سالمرگ یک کافه نشین


محمد تاج‌احمدی: صادق هدایت معروف‌ترین نویسنده معاصر که شاید بتوان او را بنیانگذار ادبیات داستانی (در شکل مدرن آن) در ایران خواند کسی است که کافه‌نشینی در معنای فرانسوی آن را در پاتوق‌های تهران باب کرد
.

می‌گویند هدایت در سال ۱۳۰۵ که به اروپا رفت پس از مهاجرت از بلژیک به پاریس به علت کمبود جا با دوستان و رفقایش در کافه قرار می‌گذاشت. چه اینکه او به‌زعم اینکه خیلی‌ها می‌گویند، انسانی منزوی بود، باید گفت همیشه هم اینطور نبود، چراکه او اساساً آدم رفیق‌بازی بود و کافه‌نشینی و پاتوق کردن سنت افراد رفیق باز است. اما فرق و ارزش آنچه در عصر و هم عنان هدایت در ایران باب شد (یعنی کافه‌نشینی) با آنچه پیش از وی در چایخانه‌ها و قهوه‌خانه‌ها شکل می‌گرفت، در این بود، که در این امکنه سنتی، اوقات اغلب به بطالت و هرزه‌گویی می‌گذشت و چندان جنبه و زمینه‌ای برای کار جدی در آن وجود نداشت. اما در دوران رجعت هدایت به ایران او در کنار دوستانش که هرکدام برای خودشان آدم‌های اسم و رسم‌داری شدند، مرام فرانسوی کافه‌نشینی در ایران را باب کردند. هدایت به همراه امثال مسعود فرزاد و مجتبی مینوی و بزرگ علوی غروب‌ها بعد از فراغت از کار و زندگی یومیه در کافه‌ای گردهم می‌آمدند. نقل است با وجود آنکه در باور عام از میان کافه‌های پررونق آن دوران کافه نادری، کافه فردوسی و فیروزه محمل گردهمایی این قسم افراد بوده، اما طبق اقوال وابستگان هدایت، او و رفقایش یکجا را مدام پاتوق نمی‌کردند و به کافه‌های رُز نوآر، فردوسی، کنتینانتال، نادری، پرنده آبی، ماسکوت (که آندوران در تهران باز بودند) هم سر می‌زدند. آنچه امروز ما از آن به‌عنوان حلقه ربعه یاد می‌کنیم، در دل همان دوران و در همین کافه‌ها شکل گرفت. ماجرا از این قرار بود که هدایت و دوستانش که نگاهی ساختارشکنانه به سنت‌ها و دیروزینه‌های جامعه داشتند، در مقابل سیاست‌های کهنه‌پرستانه، نامداری که ادبیات کلاسیک ایران را در فرمی محافظه‌کارانه و سنتگرایانه آکادمیزه کرده بودند ایستادند، اینان (رشیدیاسمی، بدیع‌الزمان فروزانفر، سعید نفیسی، ملک‌الشعرای بهار، عباس اقبال‌آشتیانی، نصرالله فلسفی و جلال‌الدین همایی) در آن دوران به سبب تعدادشان به حلقه سبعه معروف شدند و  هدایت و دوستانش نیز به حلقه ربعه.
آنطور که می‌گویند کار جدال این دو طیف به وزارت فرهنگ رسید و وزیر فرهنگ وقت از این عده «جوانک‌های بی‌سروپای تازه از فرنگ برگشته و سردسته‌شان صادق هدایت» شکایت کرد که اگر نبود نفوذ و مکنت خاندان هدایت برای وی در همان دوران دردسری بزرگ درست می‌شد چراکه یک وزیر از وی شکایت کرده بود. (وغ‌وغ صاحاب، یادگار همان دوران است)
اما امثال سعید نفیسی و بهار برای خودشان کم آدم‌هایی نبودند پس به راستی شاید برای ما که امروز آن دوران را مرور می‌کنیم، کمی درک آن راحت نباشد پس بهتر است ماجرا را با رعایت امانت از زبان خود هدایت بشنویم که در ذم اصحاب سبعه می‌گوید: «معلومات اربعه را احتکار کرده و به کمک شهرت متقدّمان برای خود اسمی به دست آورده‌اند. پس از چندی خرده‌خرده خود را از استادان خویش هم بالاتر شمرده ایشان را به هیچ می‌گیرند و عاقبت لقب ادیب اریب و دانشمند شهیر و یگانه فرزند ادیب‌پرور و فیلسوف هنرمند را به دمب خود می‌بندند و استفاده‌های مادی می‌نمایند.» و در مقابل حال و روز خود و امثال خود را نیز چنین توصیف می‌نماید: «[باید] سال‌ها صبر کنیم و غازغاز پس‌انداز نماییم یا با ربح گزاف قرض کنیم تا مخارج چاپ یک کتاب کوچولو فراهم شود. سپس وقت و پول و قوای جسمی و فکری خودمان را صرف آن کنیم که قطع و نمره حروف کتاب را معین نماییم و جنس کاغذ و رنگ جلدش را انتخاب کنیم و شکنجه غلط‌گیری‌اش را بکشیم و بالاخره که با صد خون دل از چاپ درآمده کتاب‌ها را نقد و یکجا به کتاب فروش بسپاریم و اگر بخت‌مان آورد و او از طبقه کتاب فروش‌های صحیح بود پول خود را نسیه و خرد خرد به مرور زمان از او دریافت داریم و اگر خدا نکرده او از آن طبقه دیگر باشد که پناه به عزرائیل!» این بود یادگار دوران کافه‌نشینی هدایت پیش از سفر به هند...
اما حقیقت آن است که هدایت نیز مثل برخی و شاید تمام کسانی که در حلقه سبعه بودند خاصه ملک‌الشعرای بهار و سعید نفیسی تحت تاثیر گفتمان پان‌ایرانیستی آن دوران بودند که از آن به‌عنوان ناسیونالیسم رمانتیک ایرانی یاد می‌شود. گفتمانی که رجعت به ایران باستان (پیش از اسلام) و ستایش تمدن ایرانی را در آن دوران به عنوان حربه‌ای برای مواجه با مدرنیته در دستورکار قرار داده بود. در میان آثار هدایت نوشتارهایی نظیر «کارنامه اردشیر بابکان» و «کاروان اسلام» و نمایشنامه «پروین دختر ساسان» خود گواه این مدعاست...
در مقابل امثال بهار نیز در آثاری چون «زندگانی مانی»، «خط و زبان پهلوی»، «اندرز خسرو کواتان» نیز می‌توان تاثیر امثال او را در این گفتمان مشاهده کرد.  به طبع هدایت نیز با خواندن آثاری نظیر «چهار خطابه» از بهار که در مدح رضاشاه است و ابتذال حاکم بر داستان‌های صدمن یک غازی نظیر (هما، پریچهر، فتنه، ماجرای آن شب، گل پژمرده، مکتب عشق، کوعشق من، عشق پاک، جوان ناکام، من هم گریه کرده‌ام و...) که به قول احسان طبری سرشار بود از «بی‌وفایی مردان، دغل‌کاری زنانی که... » با عواطف آبکی به موازات رویکرد کانزواتیو اصحاب سبعه در مقابل این وضعیت، شاید باید به عصیان این جوانان کافه‌نشین در مقابل اساتید عصا قورت داده دانشگاهی حق داد...


پانوشت: این مقاله پیش تر در شماره 22 فروردین روزنامه فرهیختگان منتشر شد


ادامه مطلب

Saturday, July 27, 2013

هفتاد سالگی معروفترین فیلمساز قزوینی



سینماگری سرگردان با فیلم‌هایی ملال آور؛ یا پدر سینمای آوانگارد و از بنیانگذاران موج نوی سینمای ایران؟
کدام یک از این عناوین شایسته‌ی اوست. کسی که سینمایش هرگز مورد توجه مردم قرار نگرفت و کندی روال فیلم‌هایش برای کسانی که ریتم‌های نسبتا تند فیلم‌فارسی عادت کرده بودند، ملال آور بود.
سهراب شهید ثالث
دقیقا هفتاد سال سال پیش در چنین روزهایی (هفتم تیر) در خانواده‌ای برغانی در شهر قزوین متولد شد. او از دوران نوجوانی سودای فیلم‌سازی در سر داشت و همین سودا بود که وی را در 18 سالگی به پاریس کشاند. کالج ایدک یک جای ایده‌آل برایش بود اما هزینه‌های زندگی در این شهر برای سهراب جوان بالا بود و همین باعث شد نتواند یکسال بیشتر در آنجا دوام بیاورد. او به اتریش نزد پروفسور کراوس رفت تا با بازیگری هم آشنا شود. اما بیماری سل بیماری سل وی را دوباره پاریس و کالج ایدک برگرداند. تا بعداز آن در کنسرواتوار سینمای فرانسه معلوماتش را تکمیل کند.
هرچند وی سال 1969 به ایران آمد و آثاری چون «آیا» «سیاه وسفید» و «یک اتفاق ساده» و بعدتر طبیعت بیجان را ساخت اما در سالهای خفقان آور دهه پنجاه مجددا ترک وطن کرد.
حضور وی در ایران با ساختن این آثار بی‌فایده نبود و توفیقات قابل توجهی نیز برایش به ارمغان آورد، اما...
 در آن سالها با رویکرد نهادهای رسمی که به خیال شاه سابق می‌خواستند فضا را امیدوار کننده و کشور را قریب دروازه‌های تمدن بشری ببینند، و هرصدای مخالفی را درجا خفه می‌کردند، کارهای شهید ثالث که فضای تلخ، ناامیدکننده و ملال آور داشت مورد علاقه مسئولان وزارت فرهنگ و هنر نبود. از سوی دیگر جامعه نیز اثیر فضاهای رومایه‌ای فیلم‌فارسی بود، فیلمهای پرفروش، مبتذل و عامه پسند رفاقت‌های فردینی و یللی تللی‌های بیک و یکه بزنی بهروز چیزهایی نبود که بتوانند ذهن شهید ثالث را درگیر کنند، سینمای او نیز خلاف طبع عامه بود. او معتقد بود بقدر کافی هستند کسانی که برای اقتضای عمومی فیلمهای عامه پسند بسازند. اما در این حین براین مسئله نیز تاکید داشت که‌ »این فیلم‌ها هیچ ربطی به زندگی ما ندارند» او اعتقاد داشت که زندگی ما را دست می‌اندازد....... و ما را در مسیری که خود بخواهد هدایت می‌کند، و هر بلایی که بخواهد سرمان می‌آورد. اینها چیزهایی بود که در نظرگاه شهید ثالث جامعه از آن غافل بود و براین نمط سینمای خود را به نوعی سینمای آگاهی بخش می‌دانست.
او هم مثل هدایت از جامعه ملول بود اما هویتش را از آن میگرفت. شهید ثالث در برزخ برزخ بین فرد و جمع اسیر بود. با نگاهی طبقاتی و صورتی سوسیالیستی به جبر روزگار نظاره میکرد و از دل آن اندوه و دلسردی را به نمایش میگذاشت. وقتی او میخواست در قالبی انتقادی و چپگرا به طرح حقایق اجتماعی بپردازد, فیلمش در جرگه فیلمهای ماثور از «رئالیسم اجتماعی» جای نمیگرفت. اصحاب چپ هم نمیتوانستند انگ «غیرمتعهد بودن» را بر وی بزنند لکن برخلاف گفتمان رایج موسوم به «حق طلبانه» در آندوران در بطن آثار وی روایتی حماسی برای مبارزه ی طبقاتی و یافتن راهی به «رهایی» دیده نمیشد. سوبژه ی او فاقد پویایی و دینامیسم قهرمانهای فیلمهای هم عصرانش بود و به جای تلاش برای تغییر ترجیح میداد که نمایشگر زجرهایی باشد که به قهرمانهایش تحمیل شده. و براین نمط از سوسیالیسم آرمانی اولیه به نوعی از فردگرایی پوچ اندیشانه و نهیلیستی میرسید.
چراکه از دل روایت ؛این بگفته ی خودش، «جهان بیمار» و شرح وافعیت های دلسرد کننده زندگی نوعی تفرد حزن انگیز و روح خراشی را نشان میداد که در آن هیچ ردی از تهییج های حماسی و قهرمانان منتقم پیدا نمیشد. اما این نوع از روایت جهان به مثابه ی بن بستی بدون راه گریز بهانه ی متقنی برای نادیده گرفتن سینمای او نیست. چراکه او در نمایش همین تیرگی و ملال روزمره ی انسانها به سطحی درخور توجه و غیر قابل انکار از امر زیبایی شناسانه در محتوا و به ویژه در فرم دست یازیده است.
قضاوت در مورد امثال شهید ثالث مبنی براینکه آیا او فرزند زمان خود بوده یا نه راحت نیست. چراکه او نیست مثل بسیاری از روشنفکران (هنرمندان دارای دغدغه های اجتماعی) به یک ابژه می نگریسته اما آنچه در خروجی آثارش می بینیم شباهتی به خروجی هنرمندان دیگری که تحت تاثیر  فضای غالب آن زمان قرار گرفته بودند ندارد. او از این مسئله آگاه بود و تاوانش را هم داد چراکه میدانست خلاف جهت آب شنا میکند.
و شاید اینها مهمترین عواملی بود که باعث شد که سهراب به غربت برود و «غربت» را بسازد. هرچند همراهی و همآهنگی سیاسی – امنیتی آلمان با حکومت ایران در آنجا هم باعث میشد که اجازه ساخته فیلمهایی که رنگ و بوی سیاسی دارد در آنجا نیز به وی داده نشود.
اما حضور وی در آنجا نیز برای وی دارای فراز و نشیبهایی بود. طبع حساس و زود رنجی این فیلمساز مهجور سینمای ایران گاه اسباب رنجش و تکدرخاطر وی میشد. یکی از آنها دیواری بود که بین او و دوستش عباس (کیارستمی) در قائله ی شکستن دیوار برلین ایجاد شده بود. همین کدورت یا شاید سوء تفاهم بین او و عباس بود که باعث شد «دیوار» ساخته نشود.دیواری که قرار بود حائل عشق دو انسان به یکدیگر باشد. اما حائل بین دوستی عباس و شهیدثالث شد.
بازخوانی زندگی شهید ثالث نشان میدهد اونیز به مانندکسانیست که تلخ کامی درونشان را به آثارشان القا کرده اند. او نیز روایتگر رنجی بود که جهان بیمار به ما تحمیل کرده بود. وی در آخرین فیلمش هم مجبور شد تن به حقایق تلخ «مصرف گرایانه» کردن سینما تن دهد و فیلمش را با نگاه سرمایه داری با صحنه هایی از سکس و خشونت آب ببندد. چیزی که همیشه از آن نفرت داشت!
خوب یا بد، درست یا غلط، سهراب شهید ثالث از چهرهای ماندگار سینمای ماست که به هیچ عنوان از جرگه ی فیلم سازان سلسله جنبان موج نو قابل حذف نیست. هرچند برای بسیاری از مردم و حتی جوانان علاقمند به سینما و هنرجویان این رشته نسبت به امثال کیمیایی و مهرجویی مهجور تر است.
اوهم از جمله چهره های شاخص بومی ست که طبق قانونی ناوشته مثل بقیه برای پیشرفت و ترقی از این شهر رفت و  هنگامی که به شیکاگو رفت نمیدانست دیگر زنده از این شهر بیرون نمیآید. او به سرطان کبد مبتلا شد و در تاریخ دهم تیرماه 1377 قلبش برای همیشه از حرکت باز ایستاد. بیست سال از مرگش گذشته و ما هنوز داریم درباره اش مینویسیم. و این یعنی سهراب شهید ثالث هنوز هست...

*اشاره: این مطلب پیشتر در هفته نامه فروردین امروز منتشر شده


مطلب مرتبط:
سهراب به یاد ماندنی است (بقلم مرتضی ممیز)
ادامه مطلب

Friday, June 28, 2013

زوال مطبوعات در مزایده رپورتاژ تبلیغاتی

«حق» یکی از کلیدواژ‌ه های مهم در نظام معرفتی جهان مدرن است. یکی از مهمترین و شاخص ترین تجلی این گفتمان، برخورداری از «حق دانستن» و«حق رو خواندن و نوشتن» است و«رسانه‌ها» عهده‌دار تحقق اهم ِحقوق هستند.

«رسانه‌ها» در کنار تشکل‌های مدنی و احزاب و غیره، امکان تعامل و گفت‌‌وگوی جامعه، نخبگان و قدرت را در چهارچوبی معین و فرهنگی با قواعدی خاص فراهم می‌سازند. در بسیاری از کشورهای توسعه یافته، رسانه‌های محلی، نفوذ و قدرت تاثیرگذاری بیشتری نسبت به رسانه‌های سراسری دارند، اما وضعیت در کشور ما کاملا برعکس است و استان قزوین نیز مستثنی نیست. چالش‌هایی که نشریات محلی با آن روبرو هستند، عبارتند از:
یکم: حضور متکثر خرده فرهنگ‌های بومی، محلی و قومی، عدم توانایی پرداخت به آن‌ها و نداشتن تمکن و نیروهای تخصصی برای پرداخت به آن ها.
دوم: انسدادِ در تولید مطلب و انفجار در توزیع که نشریات را تبدیل به انبانی از مطالب بی‌محتوا و بدون بازتاب در حد رپورتاژ تبلیغاتی تبدیل می‌کند به نحوی که بسیاری از نشریات بومی استان، بیش ازیک سوم مطالبشان از اخبار سوخته و یا درجه چندم تولیدی سایت‌های خبری است. 
سوم: فزونی رپورتاژآگهی و داشتن رویکرد تجاری نه فرهنگی، نشریات استان را به جای تامین بودجه از طریق بالا بردن انگیزه خوانش و افزودن تیراژ به سمت بالا بردن آگهی‌ها و باج دادن به روابط عمومی‌ها سوق می‌دهد. همین امر نشریات را علاوه بر آنکه زیر سلطه ارگان‌های دولتی و خصوصی می‌برد، آن‌ها را از پرداخت انتقادی به معضلات شهری و بومی باز می‌دارد.
هرچند که رسانه‌های مکتوب قزوین برای دوام و بقای خود احتیاج به اخذ آگهی و تبلیغات دارند؛ اما زیاده‌روی در این امر باعث کاسته شدن مخاطبان است. انبوه مطالب متراکم که غالباً  به صورت نیم صفحه یا تمام صفحه منتشر می‌شود فاقد جذابیت‌های حداکثری مخاطبان است. خلاصه، در بسیاری ازاین مطالب از ادبیاتی اغراق آمیز و ریاکارانه استفاده شده‌که بیشتر به درد خلق موقعیت‌های کمیک حماسی می‌خورد.
چهارم: توجه بیش از حد به مسئولان استان و رخدادهای دولتی و در نقطه مقابل آن، عدم توجه به نیازها، امور و رخدادهای برخواسته از بطن جامعه است. هرچندکه انعکاس رخدادها و بیانات مسئولان حکومتی به جامعه از رسالت‌های نشریات محسوب می‌شود؛ اما افراط در این‌کار آن هم بعضا با ادبیاتی ریاکارانه و تکرار آن در تمام نشریات نباید موجب نادیده‌گرفتن نیازها و مطالبات مردم شود.
پنجم: نادیده‌گرفتن مطالبات واقعی مردمی و عدم انعکاس شرایط و از مشکلات واقعی آنهاست‌که بخشی از این ضعف هم از عدم تعامل درست بین این رسانه‌ها و مخاطبان ناشی می‌شود.
تعامل با مخاطبان، چیزی فراتر از اختصاص یک ستون برای طرح مسائلی نظیر گرفتگی لوله فاضلاب منطقه‌ی فلان و یا تاخیر در آسفالت مجددکوچه بهمان است؛ هرچند وقتی بسیاری از مردم ماوایی برای طرح مطالبات این‌چنینی که جنبه‌ی صنفی، محلی و معیشتی دارد، در اختیار ندارند و می بینند مسئولان مربوطه‌کم توجهی و کوتاهی می‌کنند، به چنین کاری مبادرت می ورزند که البته همین سنت توانسته عامل رفع برخی مشکلات و کاستی ها شود؛ اما طرح مسائل و دغدغه‌های مردم، صنوف و اقوام مختلف نباید به همین قسم تعاملات محدود شود.
ششم:  نداشتن تیم حرفه‌ای و بهتر بگویم هیات تحریریه ازدیگر مشکلات است. بیشتر نشریات استان، هیات تحریریه شان از حد ویراستار، تایپست و سردبیر فراتر نمی‌رود. متاسفانه بسیاری از مطبوعات استان به دلیل نداشتن بودجه از استخدام روزنامه نگاران حرفه‌ای خودداری کرده و سرویس‌های نشریه را به  نیروهای تازه کار و کم تجربه می‌سپارند. نداشتن تجربه و سابقه کار رسانه ای باعث شده که در پاره‌ای از موارد به دلیل ناتوانی در نگارش یک گزارش دقیق و یا گرفتن یک مصاحبه‌ی خواندنی، سوژه‌های انتخابی به راحتی سوخت شده و امکان طرح صحیح آنها نباشد.
ادامه مطلب

Friday, June 21, 2013

خیابان یک قدم تا فراموشی

سرچشمه بسیاری از قوانین بدیهی و نظام‌های غول‌پیکر از همین خیابانی شروع شده که جسم ما هر روز از آن می‌گذرد و ماهم کمتر بدان توجه می‌کنیم. درواقع خیابان‌ها در جوامع شهری امروز ،بخشی از هویت ما را تشکیل می‌دهند و این انضمام فرهنگی خاص زیستن در جهان تجدد است. 
خیابان در معنای مدرن آن، محلی برای عرضه شدن و یا انتخاب کردن است و به نوعی میعادگاه برای افراد و اقشار جامعه محسوب می‌شود.
نفس عرضه شدن و انتخاب کردن در خیابانی مثل «خیام‌شمالی» قزوین و غرق شدن در میان انبانی از نورها، صداها، رنگ‌ها، کالاها و کالاهای مصرفی، فرد را وارد نمایشگاهی می‌کند که در آن، جدیدترین نمودهای وارداتی عرضه می‌شوند.  چیزی که مورد توجه قرار می‌گیرد مثل آخرین مدل گوشی همراه، جدیدترین نوع لباس، مدل ماشین و... نمایانده می‌شود. حاملان این متعلقات در این خیابان به سان انسان‌هایی پیشرو دانسته می‌شوند که از امکان و پتانسیل بیشتری برای دیده شدن و به چشم آمدن برخوردارند؛ بنابراین دیدن و دیده‌شدن بخش قابل توجهی از دغدغه ی عابران این خیابان ها را دربر می‌گیرد،به طوری که می‌توان گفت امروز راه رفتن در این خیابان به یک تفریح دائمی برای مردم قزوین تبدیل شده است. 
آنچه شما بیش از هرچیز در خیابانی مثل خیام شمالی، با آن مواجه هستید، تصویر سازی‌هایی است که دست روی غریزه شما قرار می‌دهد. درواقع این ایماژها، شما را از جلد معقول و انسانی خودتان خارج می‌کند و تبدیل به کسی می‌کند که تشنه‌ آن متعلقات  خیابانی و وراداتی می‌شوید و جالب اینجاست که این ها صرفاً اشیاء بی‌جان نیستند؛ بلکه می‌توانند انسان‌هایی باشند که مرز بداهت‌های موجود در ذهن شمارا توسعه دهند. در حقیقت، این تصاویر وا‍ژگون  که می‌بینید با تحریک غرایزتان، شما را مبتلابه نوعی خودفراموشی موقت می‌کند ؛ علت اینکه امر «خرید کردن» با تمام مقدمات و موخراتی که با خود به همراه دارد برای خیلی‌ها یک تفریح جدی و حتی اعتیاد مزمن به حساب می‌آید نیز در همین مساله نهفته است؛ چراکه این امر، یعنی «در خیابان بودن»؛ البته با ویژگی‌های مذکور می‌تواند به راحتی شما را  در موقعیتی قرار دهد که آلام و بی عدالتی‌هایی که در زوایای پیدا و پنهان این محیط وجود دارد، نفهمید و یا اگر فهمیدید به راحتی از کنار آن بگذرید؛چرا که شما در پروسه نسیان موقت آلام به وسیله یک مسکن بی‌ضرر هستید.
این روال در عین لذت بخش بودن می‌تواند مثابه یک توطئه نابخشودنی‌تلقی شوند که انسان‌ها خود برای خود به وجود آورده‌اند؛ چرا که این پروسه می‌تواند با احاطه کردن شریان‌های ادراکی و تحلیل را در خارج از حوزه غرایز انسانی تان، از شما سلب کند.
استقرار جذاب  کالاها، غالباً برخی افراد را وادار به انجام اعمال نامعقولی می‌ کند که خود این افراد اگر در حالت عادی شاهد چنین اعمالی باشند، اگرآن را نفی ‌نمی‌کنند، قبول هم نمی‌کنند؛ اما زمانی که در این بستر(خیابان) قرار می‌گیرند به طور ناخودآگاهی غرایز خود را در غالب این اعمال و رفتار نامعقول تخلیه می کنند که اغلب آنها نیز جنبه ی ظاهری و نمود بیرونی دارد. کارهایی مثل ویراژ دادن در این خیابان‌ها زیاد کردن صدای ضبط و متلک انداختن به جنس مخالف از این دست هستند؛ البته اینها انواع کاملاً عیان هستند. نوع‌های دیگری نیز از بروز این غرائز وجود دارد که شاید کمتر به چشم بیاید و آن صرفا نگاه کردن است.
اشاره: این مطلب پیشتر در پنجمین شماره هفته نامه «فروردین امروز» منتشر شده است.
ادامه مطلب

Wednesday, January 16, 2013

حکایت قولهای شاعرانه!


متاسفانه اخیرا ارباب قدرت بعد از قریب دودهه به فکر مقابله با کسانی افتاده که آنها را "سازنده‌گان موسیقی برای خواننده
 های لس آنجلسی" میخواند. عده‌ای دستگیر شده‌اند و عده‌ای دیگر به هواخواهی دستگیر شدگان کدورت‌های کهن را کنارگذاشته و به حمایت از هم صنفان خود پرداخته‌اند. خوب تا اینجای کار هیچ مشکلی نیست! اتفاقا حمایت از دستگیر شدگان دراین شرایط ستودنی هم هست.
اما مشکل از آنجا شروع می‌شود که عده‌ای از چهره‌های شناخته شده‌تر این جریان به ارائه عکس‌العمل‌های نا معقول و کاملا احساسی پرداخته و حرفها و ادعاهایی را مطرح می‌کنند که هیچ تضمینی مبتنی بر بقای آنها نیست!. 
در قضایای سال 88 هم یکی از همین شاعران جوان که گویا نقش پدری هم برای برخی عزیزان بازی می‌کند در یک اکت احساسی اعلام کرد که دیگر شعری از او منتشر نخواهد شد و خداحافظی و ازاین حرفها.... اما بعداز مدتی دقیقا نفهمیدیم چه شد که همین دوست عاصی ما به نحو جالبی برگشت و تازه روند تفریط را در پی گرفت. یکی از چهرها‌ی منتسب به جنبش سبز در مناظره 13خرداد 88 حرف جالبی در مورد این مقوله گفت. داستان از این قرار بود که گویا عده‌ای ملوان انگلیسی به عنوان جاسوس و نفوذی روباه پیر در ایران دستگیر شدندو کوس دستگیری و لزوم محاکمه‌ی آنها گوش فلک را کر کرد! عده‌ای در این میان لزوم اعدام این جواسیس دسیسه گر را هم صادر کردند. اما ما مردم از همه‌چیز بی‌خبر دقیقاً نمی‌دانیم چه شد و انگلیسی‌های مکار چه چیزی در گوش اصحاب قدرت زمزمه کردند که به ناگه جاسوسانی که حکم اعدامشان هم مطرح شده بود. با ملبس شدن به یک دست کت و شلوار شیک هاکوپیان با سلام وصلوات از ایران به لندن فرستاده شدند! اینجا بود که موسوی گفت (هرافراطی یک تفریطی هم دارد). 
حالا بنظر می‌آید این حامیان موسوی که میگفتند به خاطر مسائل رخداده در سال 88 ادبیات را می‌خواستند کنار بگذارند حرف این پیرمرد را گویا مبلغ حضورش بودند نشنیده‌اند. باری دوستی که پس از انتخابات گفت ادبیات  مدبیات تعطیل! به ناگه نه تنها در دکان ادبیات را گشود بلکه با همراهی یکی از انتشاراتی‌های خوشنام! اقدام به انتشار اشعاری کرد که از لحاظ سوژ‌ه‌ای خیلی درها را به روی آدمها باز می‌کند و در صدا و سیما صحبت کرد!. 
باری حکایت این افراط و تفریط این شاعر (انصافا مستعد ) پدرخوانده را گویا مدیحه‌سرایانش ندیدند و اگر دیدند نادیده گرفتند! امروز هم یکی از اصحاب ترانه اقدام به انتشار یک بیانیه‌ی انتقادی نموده و مدعی شده‌اند که در عنفوان دوره پختگی دست از کار ترانه سرایی کشیده و عالم ترانه فارسی را حضور معظم خود محروم ساخته‌اند! از من اگر می‌پرسید می‌گویم ای کاش اینکار را نمی‌کرد و حرفی میزد که امروزش ضامن اجرای ابدی آن باشد! 
  حقیقت آنست که بسیاری از دوستان ما  که مایل به حرکت از سمت چپ خیابان اجتماع و سیاست هستند مانند بسیاری از اسلاف‌شان در پیش از انقلاب نفهمیده‌ و یا باورنداشته‌اند که اکسیون سیاسی از روی احساس و عاطفه الزاما نتیجه بخش نیست و برای مثمر ثمر بودن یک حرکت اجتماعی آنهم حرکتی جنبه صنفی دارد الزاما می‌بایست با عقلانیت و تدبر پی اتخاذ راهکار بود! اتخاذ راهکارهایی این چنین نه تنها ضامن توفیق و وصول خواسته‌های ایشان نخواهد شد بلکه هرنوع شانه‌خالی کردن از زیر بار حرفی که در یک بیانیه ی غرا زده شده ایشان را.... 
چه بگویم
  ما امیدواریم چهرهای شاخص دهندگان اقوالی باشند که از عهده انجامشان برآیند و بر وجهه خود و هنر شعر و ترانه خدشه‌ای وارد نسازند! 
ادامه مطلب

Friday, January 04, 2013

آرامی آغاز به مردن میکنی



 به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی
اگر کتابی نخوانی
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی
اگر از خودت قدردانی نکنی !

به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بُکشی
وقتی
نگذاری دیگران به تو کمک کنند . .

به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی . .

تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند و
ضربان قلبت را تندتر می‌کنند
دوری کنی !

و به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت
یا عشقت شاد نیستی
آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی

اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌ اندیشی بروی . .

امروز زندگی را آغاز کن !
امروز مخاطره کن !
امروز کاری کن !
نگذار که به آرامی بمیری
شادی را فراموش نکن . .

پابلو نرودا
ترجمه : احمد شاملو
ادامه مطلب

Sunday, November 11, 2012

قزوین امروز - از ایده تا اجرا

سایت‌های کاربر محور ایده‌ای بود که در چند سال اخیر و به واسطه‌ی فراز و نشیب‌های سیاسی و اجتماعی کشور مورد اقبال عمومی کاربران اینترنت قرار گرفت!  در این سایتها کاربران می‌توانند هر محتوایی را که در اینترنت برایشان جذاب بود به اشتراک بگذارند تا دیگران نیز با رفتن به سایت مورد ارجاع از آن بهره‌مند شوند.
موفق‌ترین و حرفه‌ای ترین این سایت‌ها در بین کاربران ایرانی سایت بالاترین است که به رغم وجود فیل-تر همچنان حجم کثیری از بازدیدکنندگان را سوی خود جلب می‌کند. بعد از توفیق بالاترین برخی‌ها تصمیم گرفتند که به انعکاس و اشتراک محتویات تخصصی‌تر در اینترنت بپردازند. فی المثل سایت فیلتر شده ی هفتان یکی از موفق‌ترین نوع رسانه‌ها بود.
در قزوین هم یکی از وبلاگنویسان شاخص بومیٰ تصمیم گرفت سایتی کاربر محور با محوریت تولید و انعکاس محتوای بومی در اینترنت تاسیس کند و به نوعی ورژن بومی شده بالاترین در شهر قزوین باشد. این ایده به خودی خود فکر جالبی بود.
اما  همیشه در کشور ما از حرف تا عمل فاصله بسیاری‌ست. برداشتی که من از این سایت دارم و فکر می‌کنم قابل تعمیم به اکثر رسانه‌های بومی این استان است، یک نظر شخصی بود و اصلا قصد زیر سوال بردن موسسین و کاربران و ارباب مطبوعات در قزوین را ندارم. چه اینکه بسیاری از ایشان را می‌شناسم و خدمتشان ارادت دارم.
 اما فکر می‌کنم اکثر رسانه‌های بومی که سایت قزوین امروز نیز جزو آنهاست مبتلابه یک اپیدمی‌ست  و آن تبدیل شدن این رسانه‌ها به بنگاه‌های خبری ارگان ها و نهادهای مختلف دولتی و حکومتی و حتی خصوصی‌ست.  تمام کسانی که در حوزه‌ی مطبوعات کار می‌کنند میدانند که سمت و سو و حیطه‌ی تولید محتوا چگونه باید باشد و میدانند که رسانه‌ی محلی روابط عمومی سازمان فلان و ارگان بهمان نیست. جالب اینجاست که بسیاری از شرکت‌ها و نهادهای خصوصی و یا بعضا دولتی به سفارش تولید محتوا می‌پردازند تا نشریات آنها را به صورت رپرتاژ آگهی منتشر نماید. 
متاسفانه این بلا بر سر سایت قزوین امروز نیز آمده‌است . و شما وقتی به عنوان یک کاربر غریبه و نا آشنا وارد این سایت می‌شوید، آن را بلندگوی چند چهره ی خاص سیاسی و ریپورتر چند ارگان و سایت خاص می‌بینید نه یک سایت کاربر محور. هرچند سیاست بخش مهمی از زندگی ما را تشکیل میدهد، و دغدغه‌ی سیاسی داشتن مردم ما از روی محتواهای تولید شده در سایتهای کاربر محور عمومی به وضوح قابل درک است اما به زعم نگارند  قزوین امروز در این زمینه هم بسیار ضعیف عمل کرده است.چرا که در حال حاضر این سایت به تریبون سیاسی یک  جناح خاص و مخبر بیایانات یکی دو چهره‌ی خاص تبدیل شده‌است. و من فکر می‌کنم ترس از فیلتر شدن توجیه مناسبی برای این خلل نیست.  

ادامه مطلب

Saturday, July 07, 2012

ساده انگاری اپیدمی رایج ساده نویسان

ماندن
حالتیست میان آمدن و رفتن
.....
وقتی شعر میگویم یعنی یارم نیامده!
.....
من منتظرم
پسرم بگه جیش داره
زنم هم نگرانه و منتظر
امروز
اولین روزیه که پوشک نکردیم
پسرم رو
هر 10 دقیقه ازش می پرسیم
عزیزم جیش نداری؟
فعلا که میگه ندارم
....

ببين رفيق/ واقعا مهم نيست/ از كدوما باشي؛/ وقتي سوار تاكسي هستي و/ راديو يه ترانه‌اي گذاشته كه دوسش داري/ از اونايي باشي كه حاضرن/ چند تا خيابون اون ورتر پياده شن تا آهنگ توام شه/ يا از اونايي كه همون جايي كه بايد پياده شن/ پياده مي‌شن/ جدي مي‌گم/ اينقدر بهش فكر نكن
......
نمیدانم شما اسم این تکه پاره های نوشتاری را چه میگذارید! اما من هرچه تلاش میکنم نمیتوانم خودم را راضی کنم که این پاره شطحیات کم مایه را شعر بدانم.  
شاید این حرف کمی ساده اندیشی بنظر بیاید ولی من فکر میکنم بعد از جریان غامض نویسی شعر دهه هفتاد که هنوز هم نمایندگانش در فضای شعری ما نفس میکشند شعرای ما که نزدیک بود از لبه ی ابهام و موهمیت شعر سقوط کنند حالا برخی دارند از سوی دیگر بام ادبیات ایران سقوط میکنند, لبه ای که خود ساده نویسی اش میخوانند اما من آن را «ساده انگاری» میدانم!
غامض نویسی ِ بیجا و ساده انگاری در سرایش اشعار دو لبه ی یک تیغ هستند که سطح سطیح ادبیات ما را خط خطی میکنند!  بوده و هستند جستارهای ادبی ساده و کوتاهی که دربر دارنده معانی قابل تامل باشند و در مقابل آن واژگان آرکائیک و پر طمطراقی که مثل یک سطل پر از رنگهای ترکیب نشده روی بوم پاشیده میشوند و طرحی موهوم میآفرینند که در پس خود هیچ چیز قابل عرضی وجود ندارند. اما حکایت تفکیک این ها صرفا به اصول فنی و یا حتی در سطحی عمیق تر به تفاوت در ماهیت شعر برنمیگردد!
 یکی از ویژگیهای هنر مدرن بافتن سویه های  زیباشناختی در زیست روزمره انسانهاست.براین منوال بسیاری از شاعران و نویسندگان فضای شعری خود را به این عرصه آورده - و عواطف و حالات ازلی و ابدی انسانها (شادی, غم, عشق و کینه و...) - را در این فضاها به تصویر می کشند و یا اصلا در برهه هایی به مقابله با آن پرداخته اند!.بعنوان مثال دو نمونه از کسانی که احساس میکنم اینجا باید بدانها اشاره شود براتیگان و بوکفسکی هستند, براتیگان در یکی از اشعارش به خیالپردازی در مورد خود و معشوقه اش میپردازد آنهم در حالی که در سوار اتوبوس شده و موقع پیاده شدن با آنکه تنها بود کرایه دونفر (خود و معشوقه اش) را به راننده پرداخت میکنند! و یا بوکفسکی که در یکی از کارهایش از "عددمند" شدن بسیاری از چیزهای کمیت ناپذیر در جهان مدرن گلایه میکند و از اینکه علم و اندیشه ی مدرن میخواهد همه چیز را باعدد و رقم آنالیز کند بیزار است!
در واقع در این میان هنرمندان تنها در پی کشف زیبایی در جهان مدرن نیستند - چراکه بواقع جهان "عددمند" مدرن علی حدّه نمیتواند واجد مولفه های زیبایی شناختی بسیط و کثیری باشد - که روزبروز پیدا کردنشان سخت تر هم میشوند، بنابراین بسیاری از هنرمندان بجای ارائه ی فرمهای زیبایی شناختی سعی در انعکاس فقدان زیبایی می نمایند. (فهم و تئوریزه کردن این متد و اینکه که چطور از زیبایی برای انعکاس فقر یا فقدان زیبایی باید بهره جست در این مقال نمیگنجد!)
حال در این میان بسیاری از کسانی که خود را شاعر خوانده و در عرصه های مختلف مجازی و حقیقی به واژه پراکنی میپردازند, نه تنها "ایده ای بکر" و شاخص در این مقال ندارند بلکه حتی قدرت پرداخت و تاویلی نوپدید از فنومن های روزمره ی موجود در زیست جهان ایرانی را هم ندارند!  در بازخوانی عقاید و مبادی فکری و تئوریک  بسیاری از این حضرات این گمان به ذهن متبادر میشود که بسیاری از ایشان هنوز حتی به داشتن درک ناقص از این مقال هم نائل نیامده اند و بهتراست گفته شود حرف "خاصی" برای گفتن ندارند! هرچند که باید ازعان داشت وضعیت در جامعه ی ما به مراتب پیچیده تر از جوامع غربی ست چراکه هسته های سنت گرایی در فضای بین الاذهانی ما هنوز زنده و حی و حاضر است و به تعامل و تقابل با هسته ها و ایده های مدرن می پردازد. در این میان روایتها و تاویل های امثال عباس صفاری که تجربه ی زیستن در جهان غرب را دارد  (هرچند بسیاری از مضامین آثارش در این حیطه نیست) و شمس لنگرودی که شاید بخاطر تجربه و سبقه ی پژوهشی و غور در کلام و شعر فارسی پخته است. ولی هنوز هم هستند بسیاری از عوام و خواص که این گونه از نوشتار را شعر نمیدانند! 
اینها تا حدودی محق هستند! چراکه این شعرای ساده انگار ما دیده اند که امثال براتیگان با بیانی ساده به طرح مساله های ازلی و ابدی در شعر خود میپردازد اما , این زبان ساده  دلیل آن نمی شود که شاخصه های ادبی و آرتیستیک که برسازنده تفکیک شعر از "خاطره نویسی" ؛ "متن معمولی" یا "گزارش ژورنالیستی" ست نادیده گرفته شود! و این ورای داشتن درکی زیبایی شناختی از هستی انسان و روایت پدیدارهای انسانی در این انتولوژی ست که قید مورد دوم را (که دلیل اصلی ساده انگار خواندن ایشان توسط نگارنده است) در میان و پس پشت واژه پردازی های حضرات بالکل باید زد.
 
 
"
 
 
 
 
 
 
 

ادامه مطلب

Friday, March 02, 2012

من و بوکوفسکی (دانلود کتاب)



زندگی هرکسی سختی‌های خودش را دارد! هر آدمی بسته به جایگاهی که در آن قرار گرفته با فراز و نشیب‌های متعددی روبرو می‌شود که گاهاَ برایش ناخوشایند است. من‌هم از این قاعده مستثنی نیستم، اما گاهی اوقات فکر می‌کنم تمام این زندگی یک شوخی بیشتر نیست! یعنی چیزی که به ما گفته‌اند بسیار بسیار جدی‌ست چیزهای پیش پا افتاده‌ای هستند و آن‌کارهایی که از انجامشان لذت می‌برم اصل زندگیم را تشکیل می‌دهد.
بسیاری از نویسندگان و شاعرانی بوده‌اند که زندگی خوش‌آیندی نداشتند، دائم آواره بودند و در فقر و فلاکت زندگی می‌کردند اما از میان تمام آنها بیشتر از همه من با «چارلز بوکوفسکی» احساس همدردی می‌کنم. این شاعر/نویسنده کسی بوده که از همان کودکی‌‌اش فلاکت را به سان یک همزاد همراه خویش می‌دیده! پدر او که دوره خدمتش را در آلمان گذرانده بود و پس از بازگشت به آمریکا و سپری کردن دوران خدمت، دچار مشکلات مالی شدید می‌شود و به الکل روی می‌آورد. بنظر می‌آید تلخی رفتار و کتک‌های پدرش هیچگاه او را رها نکرد! اما او در سن 15 سالگی دریچهء رهاشدن از این جهان ناخوشآیند را پیدا می‌کند: کتاب!
آری او وقتی بخاطر بیماری آکنه خانه‌نشین شده بود با معجزهء ادبیات آشنا شد، از آن به‌بعد ادبیات ماوای امن این پسر بیچاره شد! ماوایی که تا پایان عمرش در آن‌زیست! این‌جاست که حس همدردی من با بوکوفسکی گل می‌کند، باید اعتراف کنم که زندگی من به سختی و فلاکت این خانوادهء آمریکایی آن‌هم در دوران رکود دهه سی در امریکا نبوده، اما من هم فکر می‌کنم آن چیزهایی که کلمات را در خود جای می‌دهند می‌توانند همان ماوای همیشگی من برای فرار از روزمرگی‌های طاقت فرسا باشند! کلماتی که گاه در نشریات گاه در اینترنت و گاه در کتاب‌های جورواجور می‌یابم‌شان! گاهی به عینه باور می‌کنم مشغول شدن به این قسم از زیستن و گذراندن عمرم دراین وادی کاریست که به زندگی من اصالت می‌بخشد و من چرا باید لذت این زندگی اصیل را از خود بگیرم! بنظرم سال‌ها و ساعت‌هایی که برسر زندگی آدمی‌زادی (که بخش غالب آن صرف تامین معاش می‌شود) سالهایی‌ست که نیست! یا بهتر است بگویم سالهایی‌ست که نیستم!
اما همدردی من با بوکوفسکی به فقط به دوران نوجوانی‌ او ختم نشد. چه اینکه او در دوران بزرگسالی‌اش در روزهای آغازین دهه 1970 دست به انتخابی بزرگ زد! او تصمیم گرفت قید آن زندگی بی اصالت را بزند و تا آخر عمرش در همان ماوایی زندگی کند که سالهای نوجوانی آن را یافته بود. هرچند که غم نان نگرانش می‌کرد! گواه این نگرانی جمله‌ایست که او در نامه‌ای به کارل وایسنر نگاشته :
«دو راه داشتم، در اداره ی پست بمانم و ديوانه بشوم و يا نويسنده بشوم و گرسنگی بکشم. انتخاب من گرسنگی بود.»
از اداره پست استعفا داد و خودش را وقف نوشتن کرد
اینگونه بود که او نتیجه اطمینانش به ادبیات را گرفت و در سال 1982 معروف ترین رمان خود به نام
Ham on Ray
را نوشت و تبدیل به یکی از بهترین‌ها شد!
ولی شاید هرگز نتوانم چنین تصمیمی بگیرم، به‌فرض هم بگیرم، اگر من مثل بوکوفسکی نشدم بروم یقهء چه کسی را بگیرم؟


پرنده ی آبی: سروده‌ای زیبا از بوکوفسکی

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد پر بگیرد
اما درون من بسیار تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم آنجا بمان!
نمیگذارم کسی [تو را] ببیند

پرهنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون برود
اما شراب‌ام را سر می‌کشم
دودسیگارم را قورت می‌دهم
و روسپیان و می‌فروشان ...
هرگز نمی‌فهمند که او آنجاست

....

پرنده‌ای آبی درون من هست
که می‌خواهد پر بگیرد!
اما درون من بسیار تنگ است و تاریک برای او!
به‌ او می‌گویم: همان پائین بمان!
                 می‌خواهی آشفته‌ام کنی
                 می‌خواهی همه کارها [- َ یم] را بهم بریزی؟

...

وقت هایی که همه‌گان در خوابند
بهچشمانش زل می‌زنم
به او می‌گویم: می‌دانم آنجایی
غمگین مباش

آن گاه می‌بلعم‌ش!
اما او در آن جا
کمتر آواز می‌خواند
نمی‌گذارم تا کاملاً بمیرد
و ما باهم می‌خوابیم
چونان عهد نهانی که باهم بستیم


× پانوشت: هرچند در مورد آثار این نویسنده برای ما یک واقعیت تلخ وجود دارد و آن اینست که بسیاری از آثار این شاعر و نویسنده مطرح را نمی‌توان به کل به فارسی ترجمه و منتشر کرد! یعنی ترجمه می‌شود اما انتشار .... اما درحال حاضر معروف‌ترین اثر او که آخرین کتابی‌ست که در سالهای پایانی عمرش نگاشته زیر نام «عامه پسند» توسط پیمان خاکسار منتشر شده. که این مترجم اصلی ترین مترجم آثار بوکوفسکی‌ در ایران است. که از میان آنها می‌توان به «هالیوود» نیز اشاره کرد. اما غیر از اینها بهمن کیارستمی یک مجموعه بنام «موسیقی آبگرم» منتشر کرده و افشین رضایی نیز به انتشار 5 مجموعه از آثار وی با ترجمه خودش همت گماشته‌است
اما جالب ترین این ترجمه‌ها برای کسانی‌ که می‌خواهند شعرهای بوکوفسکی (و نه داستانهایش را) بخوانند، کتاب «آنسوی پنجره سه پرنده کوچک» را توصیه می‌کنم که توسط افشین هاشمی ترجمه شده و سیدعلی صالحی اقدام به بازسرایی این اثر کرده است.
در مورد داستهای این نویسنده بنظر من ترجمه‌های پیمان خاکسار از همه بهتر است.

عناوین مرتبط:
کتاب زندگی در یک نجیب‌خانهٔ تگزاس – چارلز بوکوفسکی – ترجمهٔ م . ع. سپانلو [لینک دانلود] - پی دی اف *
 poems • stories • articles • interviews *


ادامه مطلب

Tuesday, February 28, 2012

حکایت تلخ و شیرین یک «جدایی...»

اصغر فرهادی توانست جایزه بهترین فیلم غیرانگلیسی زبان را در اسکار 2012 از آن خود سازد. طبعاً این توفیق مایه خوشحالی همه وطن‌خواهانان ایرانی‌ست. وقطعاً خوشحالی و تبریک حال غالب این روزها خواهد شد و خنده‌ای که در میانهء این همه بحران و امواج سیل آسای گرانی و تورم و ارز، برلبان مردم می‌نشیند شاید ارزشمندتر از هرچیز دیگری باشد! باری خوشحالی مردم می‌تواند مهمترین چیز باشد!

اما....

اینروزها که دیگر می‌دانیم حکایت اصغر و اسکار نقل محافل خواهد شد و شادی و سرخوشی آن خاطره‌ای ماندنی، گفتن یک واقعیت گرچه شاید کمی برایتان خوشایند نباشد اما اولاً آنقدر نخواهد بود که اثر این سرخوشی را نابود کند و دوماً دانستن آن بهتر از ندانستن آن‌ست!

برای گفتن این حرف باید به عقب برگردیم، به روزهایی که اصغر فرهادی فیلم جدایی را داشت می‌ساخت و بخاطر بیان یک "آرزوی کوچک" فیلمش تهدید به توقیف شد! نمی‌دانم آیا می‌توان این مسئله را شروع ماجرا دانست یا نه؟ اما به هر روی این فیلم ساخته شد و برای دیدن و فهمیدن و قطعا خوب دیده شد اما فهمیده را نمی‌دانم. در میانهء اکران این فیلم عده‌ای از هواداران این جدایی بحث رقابت یا شاید بهتر باشد بگوییم تقابل این جدایی را با یک فیلم (به اصطلاح) سیاسی پیش کشیدند! رقابتی که در ظاهر بین دو فیلم از دوکارگردان و با دو خواستگاه فکری و فرهنگی متفاوت بود، اما باطن آن رقابتی بین طیفی از جامعه با طیف دیگر آن بود!

درست یا غلط آن را کار نداریم، اما اگر بخواهیم به راه حقیقت برویم باید قبول کنیم که این تقابل صورت گرفت اگرچه غایت آن از پیش معلوم بود! اما باید قبول کرد که این قاعده مشمول تمام مخاطبان این دوفیلم نبود! عده‌ قابل توجهی از مخاطبان اخراجی‌ها تنها هدف‌شان خندیدن با قیمتی نسبتاً ارزان بود و عدهء قابل توجهی از مخاطبان «جدایی...» هم هدف‌شان دیدن یک فیلم خوب بود! آن‌ها کاری به این نداشتند که دو طیف مختلف از جامعه تجلی رقابت خود را (که گاهاً به دشمنی بدل می‌شد) در این دو فیلم می‌دیدند! و دعوی آنها برسر این بود که پس از اکران این دو فیلم و اعلام فروششان معلوم شود کدام طبف در اقلیت است و کدام طیف در اکثریت!

و این‌گونه بود که هنر سینما چونان که فرهادی در نطق کوتاهش پس گرفتن نوبل بدان ازعان داشت: زیر غبار سنگین سیاست پنهان شد! لفظ بیان این حرف می‌تواند خود حکایتگر مخالفت فرهادی با برخوردهای سیاسی مخاطبان با فیلمش نیز باشد

اما جالب آن‌جاست که بخش قابل توجهی از فیلم فرهادی خود حکایت شرح این «جدایی...» بود. جدایی نادر از سیمین فقط برسازنده این جدایی طبقاتی نبود بلکه جدایی سیمین از پدر نادر (به رغم آنکه آن پیرمرد در لحظه رفتن سیمین دست او را محکم می‌گیرد)، جدایی این زوج در حال طلاق از زوج جوان دیگری که خواستگاه فکری و فرهنگی‌شان متفاوت است و حتی جدایی ترمه از پدرش به رغم تمام تعلقاتی که به وی دارد؛ همه و همه می‌تواند مبیّن دیوارهایی باشد که ما دورخودمان کشیده‌ایم تا کمتر با دیگران برخورد کنیم!و به همان طبع کمتر از عمق و ژرفای این «جدایی» باخبر گردیم! تا شاید به این بهانه تلخی‌های آن را فراموش کنیم!

اگر پدر نادر را به عنوان نماد نیمه‌جان سنت در خانوداهء این زوج متجدد فرض نماییم، و صحنهء نگه داشتن دست سیمین توسط آن پدر ناتوان را در خاطرمان نگه داشته باشیم می‌توانیم قبول کنیم، که این سنت نیمه جان و دست و پا گیر می‌تواندعامل حفظ پیوندهای درونی یک جامعه نیز باشد! هرچند که به موازات آن می‌تواند عامل جدایی هم بشود!

 هنر فرهادی این بود که روایت را طوری نوشت و به تصویر کشید که قضاوت به‌عهده ما مخاطبان باشد، اما این تفصیل فرهادی خود تاویلی ست که قضاوت را برای ما سخت و حتی غیر ممکن ساخته است! سینمای فرهادی نشان داده که او فیلم‌سازی‌ست که دغدغهء تعین و تحقق «امر اخلاقی» را در روایت‌های کاملا محسوس و واقعی دارد. حضور و یا عدم حضور این مولفه در آثار فرهادی را می‌توان به اندیشهء غالب در فیلم‌های او تاویل کرد، چونان که وی در فیلم‌های پیشین خود هم شخصیت‌هایش را در معرض آزمون‌هایی سخت و واقعی قرار داده بود!

منتهای مراتب در فیلم «جدایی...» این مسئله بسیار پیچیده‌تر است و همین پیچیدگی‌ست که بر اهمیت این جدایی افزوده است! این پیچیدگی برساختهء مواجههء جامعه با تجدد و تغییر نگاه آن به سنت است! باری بازهم همان دعوای سنت و مدرنیته! در شرایطی که نه می‌توان جامعهء ما را سنتی دانست و نه مدرن (که فکر می‌کنم این یکی از مهم‌ترین عوامل جذابیت فیلم برای غربی‌ها باشد) ما خودمان را در فضایی برزخ مانند می‌یابیم، که در آن بسیاری از پارادایم‌های سنتی و یا مدرن آن کارایی یا عدم کارایی سابق را ندارند! و اوج این پیچیدگی درآنجاست که فرهادی در چنین شرایطی به دنبال «امر اخلاقی» می‌گردد! و در این جستجو به رغم اعتراض برخی مخالفان، وی سعی می‌کند نگاهی بی‌طرفانه و از بیرون نسبت به ما داشته باشد! نگره‌ای که در فلسفه مدرن از آن بنام نگاه ابژکتیو یاد می‌شود! اما باید بدانیم که ما علی‌رغم اینکه در مقام یک ابژه در معرض قضاوت قانون و همدیگر قرار می‌گیریم، به موازات آن هرکدام ازما یک فاعل شناساییم که با اندیشه و عمل‌مان در تحقق امر اخلاقی و غایت این قضاوت تاثیر می‌گذاریم.
و در این مقال همانطور که فرهادی نشان داده اگرچه ما هرکداممان با تمام خوب و بدهایمان آینهء طرف مقابلمان هستیم، اما اگر قادر به همیاری و درک واقع‌بینانه از همدیگر نباشیم عاقبت خوبی نخواهیم داشت! اما این همیاری و درک واقع بینانه را چگونه می‌توان بدست آورد؟
  
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده