برای مصطفی قربانی کوچک فقر (کودک کار)
محمد تاجاحمدی
شبها مرا در کنج خلوت جایی شبیه کافه از تنهایی نجات میداد! اگرچه 11 سال بیتشر نداشت اما خیلی چیزها را میفهمید! یعنی مجبور بود که بفهمد! چراکه زندگی آنروی سگش را به او نشان داده بود او باید برای رام کردن غول بی شاخ و دم فقر فکری میکرد!
از مصطفی سخن میگویم! پسرکی سیاهتو و ریزنقش که خنده برلبانش سنجاق شده بود و برق چشمانش همیشگی بود! او فرزند سوم یک حانواده نه نفره بود! پدرش یک کارگر ساده ساختمانی و مادرش از مهاجرین افغان بود. غیراز خودش یک برادر بزرگتر داشت که از بخت بد اوهم به اختلال حواس دچار بود! با وجودیک جین خواهر و برادر قد و نیم قد که بجز دونفر همه شان از او کوچکتر بودند و هزینه های تمام نشدنی این زندگی لعنتی، میگفت به اختیار خودش دست به اینکار زده و کسی او را مجبور نکرده! خوره بازیبود! هربار که به من میرسید گوشیام را میگرفت و بازی میکرد! برای اوکه هم نسلانش غرقهی لبتاپ و تبلت و اکسباکس هستند، او به همین بازی مار دلخوش بود!
مصطفی هم برای خودش آرزوهایی داشت! خریدن یک کفش 35هزارتومانی، خریدن یک گوشی 120هزار تومانی برای خودش، و یک گوشی 300هزارتومانی برای برادرش، کمک به تکمیل جهیزیه خواهرش و چیزهایی که نمیتوانم بگویم اما همینقدر باید دانست که تمام آرزوهای این «کودک کار» در یک کلمه سه حرفی خلاصه شده بود! در چرک کف دست! پول! و شاید برای همین دستانش کثیف بود!

تبلیغات: چطور بفهمیم از ما بهرهکشی میکنند؟
عصرها که از مدرسه میآمد یکدسته فال حافظ میچپاند توی جیبش و برای فروختن آنها شهر را زیر و رو میکرد! ازین خیابان! به آن خیابان! کارش تعطیل بردار نبود! برخلاف کار پدرش که نیمفصل است کار او زمستان و تابستان ادامه داشت
! او باید هرشب درخیابانهای شهر پرسه میزد تا با جلب ترحم و حس نوعدوستی ملت در ازای یک پاکت فالحافظ مبلغی را از آنها بگیرد! اما ماجرا اینقدرها هم رمانتیک نبود! و نه حتی غم انگیز! او در اوقات بیکاری که نه در اوقات کاری! با کودکان همکارانش
که اغلب باهم فامیل بودند بازی میکرد! دعوا میکرد! قهرمیکرد! آشتی میکرد! دوستانی که برای خودشان یک شبکه ی اجتماعی داشتند! خیابان در عین اینکه برای بچهها میتواند جذاب باشد بیرحمی هم دارد! و این بچه ها بیرحمیهای خیابان و تقدیر را دیده بودند برای همین بیش و کم هوای هم را داشتند! و اگر برای یکی مشکلی پیش میآمد یک تلفن کافی بود تا بقیه به دادش برسند! اما مصطفی اغلب تنها کار میکرد! میگفت بودنش با بچهها به بازی میگذرد و او را از کار غافل میکند! برای اوکه تمام آرزوهایش قیمت داشت، فقر هیچوقت نامید کننده نبود. متلکهای همکلاسیهایش را نشنیده میگرفت، آزار و اذیت دستفروشان قلدرخیابانی را مثل درد نداری تحمل میکرد اما همیشه میخندید. انگار که آلامش را پذیرفته و از پی آنها دنبال مفریست برای رسیدن به آمالش! کاری که خیلی از ماها عرضه انجامش را نداریم!
او همیشه به من خرده میگرفت که چرا تنهایم! میگفت «تنهایی آدمو جونمرگ میکنه» شماره یک آدم ناشناس را به من داده بود تا با او از تنهایی دربیایم! هرچند که من هرگز باآن آدم ناشناس دوست نشدم اما همینکه بمن و تنهایی من فکر کردهبود، خودم را مدیونش میدیدم! تصمیم گرفتم یکی از آرزوهای ارزانش را برآورده کنم! یک جفت کفش 35هزار تومانی
آخرین بار که او دیدم، یک فال نسیه از او خریدم! قرار بود در ازای کارنامهاش برای او جایزه بگیرم! هرچه اصرار کرد نگفتم جایزه چیست. میخواستم دفعه بعد که دیدمش غافلگیر شود. اما گویا دفعه بعدی درکار نبود. فردای آنشب و فرداهای دیگر منتظرش بودم اما خبری از او نبود! کافهچی هم ازاو بیخبر بود! تا اینکه یک شب وقتی ناامیدانه با کفشها از کافه بیرون آمدم صدای فریاد کودکی مرا سرجای خود میخکوب کرد: مصطفی مرد!
یکی از همکاران مصطفی بود! و البته پسرخالهاش! باورم نمیشد!حتی با اشکهای آن کودک 10 ساله! اماحقیقت داشت! همنشین همیشه خندان من که همیشه مرا از تنهایی برحذر میداشت، خودش جوانمرگ شد! پسرکی که اغلب مردم با دردهایش غریبه بودند در حوالی میدان «غریب کش» با یک ماشین تصادف کرد! راننده که نمیخواست اورا به بیمارستان ببرد، با ادعای اینکه این کودک را در اتوبان! زده به یک درمانگاه ساده برده بود که اگر اورا از ترس مامور زودتر به بیمارستان میرساند شاید زنده میماند. اما انگار تقدیر چیز دیگری برای او رغم زده بود. او از آن میدان که امروز «مینودر» اش میخوانند به بهشت رفت.
هیچیک از موسسات و ارگانهای دولتی و غیر دولتی که ادعای حمایت از محرومان جامعه و کودکان کار را دارند از ماجرا باخبر نشدند آنها درگیر کارهای تبلیغاتی خودشان بودند. تا فالفروش کوچک خیابان ولیعصر که میدانست چگونه به دردهایش فائق آید به دنبال آرزوهایش راهی خیابانهای بیرحم شود. و در همان خیابانهای بیرحم جانش را قربانی آرزوهایش کند.
راستی یک چیزرا فراموش کردم بگو.یم. پسرخاله مصطفی میگفت آنشب وقتی ماشین به مصطفی زدهه بود کنار فالهایش که به زمین ریخته بودند یک جفت کفش نو پیدا کرده بودند! کفش 35هزار تومانی!
اشاره: این مطلب در روزنامه همشهری مورخه 28 مرداد 92 منتشر شده

از مصطفی سخن میگویم! پسرکی سیاهتو و ریزنقش که خنده برلبانش سنجاق شده بود و برق چشمانش همیشگی بود! او فرزند سوم یک حانواده نه نفره بود! پدرش یک کارگر ساده ساختمانی و مادرش از مهاجرین افغان بود. غیراز خودش یک برادر بزرگتر داشت که از بخت بد اوهم به اختلال حواس دچار بود! با وجودیک جین خواهر و برادر قد و نیم قد که بجز دونفر همه شان از او کوچکتر بودند و هزینه های تمام نشدنی این زندگی لعنتی، میگفت به اختیار خودش دست به اینکار زده و کسی او را مجبور نکرده! خوره بازیبود! هربار که به من میرسید گوشیام را میگرفت و بازی میکرد! برای اوکه هم نسلانش غرقهی لبتاپ و تبلت و اکسباکس هستند، او به همین بازی مار دلخوش بود!
مصطفی هم برای خودش آرزوهایی داشت! خریدن یک کفش 35هزارتومانی، خریدن یک گوشی 120هزار تومانی برای خودش، و یک گوشی 300هزارتومانی برای برادرش، کمک به تکمیل جهیزیه خواهرش و چیزهایی که نمیتوانم بگویم اما همینقدر باید دانست که تمام آرزوهای این «کودک کار» در یک کلمه سه حرفی خلاصه شده بود! در چرک کف دست! پول! و شاید برای همین دستانش کثیف بود!
تبلیغات: چطور بفهمیم از ما بهرهکشی میکنند؟
عصرها که از مدرسه میآمد یکدسته فال حافظ میچپاند توی جیبش و برای فروختن آنها شهر را زیر و رو میکرد! ازین خیابان! به آن خیابان! کارش تعطیل بردار نبود! برخلاف کار پدرش که نیمفصل است کار او زمستان و تابستان ادامه داشت
! او باید هرشب درخیابانهای شهر پرسه میزد تا با جلب ترحم و حس نوعدوستی ملت در ازای یک پاکت فالحافظ مبلغی را از آنها بگیرد! اما ماجرا اینقدرها هم رمانتیک نبود! و نه حتی غم انگیز! او در اوقات بیکاری که نه در اوقات کاری! با کودکان همکارانش
که اغلب باهم فامیل بودند بازی میکرد! دعوا میکرد! قهرمیکرد! آشتی میکرد! دوستانی که برای خودشان یک شبکه ی اجتماعی داشتند! خیابان در عین اینکه برای بچهها میتواند جذاب باشد بیرحمی هم دارد! و این بچه ها بیرحمیهای خیابان و تقدیر را دیده بودند برای همین بیش و کم هوای هم را داشتند! و اگر برای یکی مشکلی پیش میآمد یک تلفن کافی بود تا بقیه به دادش برسند! اما مصطفی اغلب تنها کار میکرد! میگفت بودنش با بچهها به بازی میگذرد و او را از کار غافل میکند! برای اوکه تمام آرزوهایش قیمت داشت، فقر هیچوقت نامید کننده نبود. متلکهای همکلاسیهایش را نشنیده میگرفت، آزار و اذیت دستفروشان قلدرخیابانی را مثل درد نداری تحمل میکرد اما همیشه میخندید. انگار که آلامش را پذیرفته و از پی آنها دنبال مفریست برای رسیدن به آمالش! کاری که خیلی از ماها عرضه انجامش را نداریم!
او همیشه به من خرده میگرفت که چرا تنهایم! میگفت «تنهایی آدمو جونمرگ میکنه» شماره یک آدم ناشناس را به من داده بود تا با او از تنهایی دربیایم! هرچند که من هرگز باآن آدم ناشناس دوست نشدم اما همینکه بمن و تنهایی من فکر کردهبود، خودم را مدیونش میدیدم! تصمیم گرفتم یکی از آرزوهای ارزانش را برآورده کنم! یک جفت کفش 35هزار تومانی
آخرین بار که او دیدم، یک فال نسیه از او خریدم! قرار بود در ازای کارنامهاش برای او جایزه بگیرم! هرچه اصرار کرد نگفتم جایزه چیست. میخواستم دفعه بعد که دیدمش غافلگیر شود. اما گویا دفعه بعدی درکار نبود. فردای آنشب و فرداهای دیگر منتظرش بودم اما خبری از او نبود! کافهچی هم ازاو بیخبر بود! تا اینکه یک شب وقتی ناامیدانه با کفشها از کافه بیرون آمدم صدای فریاد کودکی مرا سرجای خود میخکوب کرد: مصطفی مرد!
یکی از همکاران مصطفی بود! و البته پسرخالهاش! باورم نمیشد!حتی با اشکهای آن کودک 10 ساله! اماحقیقت داشت! همنشین همیشه خندان من که همیشه مرا از تنهایی برحذر میداشت، خودش جوانمرگ شد! پسرکی که اغلب مردم با دردهایش غریبه بودند در حوالی میدان «غریب کش» با یک ماشین تصادف کرد! راننده که نمیخواست اورا به بیمارستان ببرد، با ادعای اینکه این کودک را در اتوبان! زده به یک درمانگاه ساده برده بود که اگر اورا از ترس مامور زودتر به بیمارستان میرساند شاید زنده میماند. اما انگار تقدیر چیز دیگری برای او رغم زده بود. او از آن میدان که امروز «مینودر» اش میخوانند به بهشت رفت.
هیچیک از موسسات و ارگانهای دولتی و غیر دولتی که ادعای حمایت از محرومان جامعه و کودکان کار را دارند از ماجرا باخبر نشدند آنها درگیر کارهای تبلیغاتی خودشان بودند. تا فالفروش کوچک خیابان ولیعصر که میدانست چگونه به دردهایش فائق آید به دنبال آرزوهایش راهی خیابانهای بیرحم شود. و در همان خیابانهای بیرحم جانش را قربانی آرزوهایش کند.
راستی یک چیزرا فراموش کردم بگو.یم. پسرخاله مصطفی میگفت آنشب وقتی ماشین به مصطفی زدهه بود کنار فالهایش که به زمین ریخته بودند یک جفت کفش نو پیدا کرده بودند! کفش 35هزار تومانی!
اشاره: این مطلب در روزنامه همشهری مورخه 28 مرداد 92 منتشر شده
0 comments:
Post a Comment