Tuesday, October 30, 2007

موسيقي در عصر رنسانس



عصر رنسانس(1600-1450 )
سده پانزدهم و شانزدهم در تاريخ اروپا به دوره رنسانس شناخته مي شوند. اين دوره را عصر« نوزايي» يا «تجديد حيات» خلاقيت انسان ناميده اند اين عصر با توجه به سفر هاي كرستف كلمب (1492)،واسكو داگاما(1498)وفرديناند ماژلان(1519)عصر اكتشاف و ماجراجويي بوده است.
لئوناردو داوينچي(1519-1452)،نقاش، پيكره ساز،معمار،مهندس،دانشمند و موسيقيدان برجسته مي تواند نماينده تمام عيار آن باشد.
در دوره رنسانس،جنبش فكري غالب،كه اومانيسم(انسان گرايي)ناميده مي شود،زندگي و دستاورد هاي انسان را در كانون توجه خود قرار داد..زندگي پس از مرگ،در بهشت يا دوزخ ،اومانيست ها را مشغول نمي كرد.

موسيقي در رنسانس
در اين زمان افق هاي موسيقي نيز،همانند ديگر هنرها،به گونه اي بس چشمگير گسترش يافت.اختراع چاپ ،سبب رواج بيشتر موسيقي و نيز شمار آهنگسازان و نوازندگان شده بود.
در دوره رنسانس ،با آرمان «انسان جهاني»؛از هر تحصيل كرده اي انتظار مي رفت كه تعليم موسيقي ديده باشد.(كاستيليونه در كتاب درباريان مي نويسد:«درباريي كه موسيقي نداند خوشايند من نيست.»
همچنين در راهناميي هاي پرداختصحنه آثار شكسپير،بيش از 300 بار به لزوم همراهي موسيقي اشاره شده و در نمايشنامه هاي او ستايش هاي زيبا از موسيقي فراوان است:
«آن كس كه بهره اي از موسيقي ندارد،
آن كه هماهنگي نغمه هاي دلنشين موسيقي دگرگونش نكند،
به كار خيانت،تباهي و فساد مي آيد.»
در اين زمان شمار همسرايان كليسا افزايش يافت.(شمار آواز خوانان گروه همسرايان پاپ در رم از ده آواز خوان در1442،به بيست و چهار آواز خوان در 1483 افزايش يافت)
موسيقي دانان شهر هاي دوره رنسانس،به اجراي موسيقي در اجتماع هاي شهر،مراسم ازدواج و آيين هاي مذهبي مي پرداختند و موسيقي دانان به طور عام،از شاني والاتر و در آمدي بيش از گذشته بر خوردار بودند و اين مايه خرسندي آن ها بود.
ويژگي هاي موسيقي رنسانس
در رنسانس نيز،مانند قرون وسطا،موسيقي آوازي مهم تر از موسيقي سازي بود.دلبستگي اومانيستي به زبان،بر موسيقي آوازي تاثير گذاشت و ارتباطي تنگاتنگ ميان موسيقي و كلام پديد آورد.آهنگسازان رنسانس،موسيقي را براي تعالي بخشيدن به معنا و تا ثيرگذاري متن به نگارش در مي آوردند.
جوزپه زارلينو،نظريه پرداز موسيقي در سده شانزدهم،مي نويسد:
«هنگامي كه كلام بيانگر سوگ،درد،دل شكستگي،حسرت و چيز هايي از اين گونه است، بگذار هارموني آكنده از اندوه باشد.» حال آن كه آهنگسازان قرون وسطايي نسبت به تجسم هيجان كلام در موسيقي،كم و بيش بي تفاوت بودند.
آهنگسازان رنسانس،اغلب اصطلاح نقاشي كلام را به كار بر ده اند،كه به معني بيان موسيقيايي تصوير هاي ويژه شاعرانه است.(براي مثال،گاهي ممكن است واژه دو.يدن با زنجيره اي از نت هاي تند و چابك به گوش برسد.)اما به رغم چنين تا كيدي بر پيروي موسيقي از حس تصويري متن ،موسيقي رنسانس شايد در نظر ما خود دار و آرام بيايد.با آن كه در موسيقي رنسانس گستره پهناوري از احساسات وجود دارد،اما اين احساسات اغلب به شيوه اي متعادل،متوازن و بدون تضاد شديد ديناميك،رنگ آميزي و ريتم بيان شده است
ادامه مطلب

Tuesday, October 23, 2007

نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن

هر آنچه را که مدرنیته جزو افتخارات خود می­دانست، نیچه همة آنها را زیر سوال برد. این امر در آثار مختلف نیچه مثل، چنین گفت زرتشت، شامگاه بتان، فراسوي نيك و بد، اراده معطوف به قدرت و دجال مشهود است. نیچه، پدر پست مدرنیسم است، یعنی خودآگاهی غرب به بحران، انحطاط و آگاهی نسبت به آن؛ اما در معنای دوم، نیچه فیلسوفی نیست‌انگار است.
اما نیهیلیسم یعنی چه؟ برای اولين‌بار، واژه نیهیلیست را هرمان یاکوبی، در نامه­ای که به فيشته در سال 1799 میلادی نوشت به کار برد؛ اما این اصطلاح با نیچه رواج پيدا كرد. وقتی او خود را بزرگترین نیهیلیسم تمدن اروپایی مي‌نامد، تعبیر نیهیلیسم را رواج می­دهد. نیهیلیسم از واژه «نیهیل» به معنای «هیچ» گرفته شده است.
در ترجمه تحت اللفظی باید گفت هیچ انگاری. در فارسی، مترجمان دهة 40 و 50 که خیلی هم اهل فلسفه نبودند، گاهی اوقات در ترجمه برخی واژه­ها، معادل گذاری­هایی می­کردند که گرچه با اصل مطلب بی­ربط نبودند، اما بیان دقیق یک واژه یا تعبیر هم نبودند.
این مشکل را در رابطه با واژة اومانیسم هم داشتیم که مثلاً مردم سالاری، مردم دوستی و انسان دوستی را برایش ترجمه کردند که به هیچ وجه، معنای اصلی اومانیسم را به ذهن متبادر نمی­کرد. در ارتباط با واژه پوزیتیویسم هم این مشکل وجود داشت. مثلاً تحصرگرایی را معادل آن گذاشتند و نيز دربارة سوبژکتیویسم هم این مشکل وجو داشت و به آن ذهنی گرایی اطلاق مي‌شد که از معنای اصلی خود سوبژه دکارتی که در عصر جدید و دوران مدرن محوریت داشت، تهی شده بود.
نیهیلیسم هم با این مشکل روبرو بود. نیهیلیسم را پوچ انگاری یا یأس انگاری اخلاقی ترجمه کردند. این دو واژه از نتایج و توابع مرحله­ای از نیهیلیسم است؛ اما معادل اصل نیهیلیسم نیست. یعنی اگر نیهیلیسم را چه از منظر لغوی و چه از منظر فلسفی مورد بررسي قرار دهيم، به معنای صرف پوچ­انگاری نیست. البته در مرحله­ای از مراحل نسبت نیهیلیسم، پوچ­انگاری ظهور مي‌كند و حاکم می­شود، ولی در تاریخ، نیهیلیست­هایی هم بودند که با اراده نفی عجیب و غریبی عمل می­کردند، اما پوچ­انگار نبودند.
نمونه ثابت آن از شخصیت­های داستانی، شخصیت «بازاروف» در رمان پسران و پدران تورگینف روسي، متولد 1818 و متوفی 1883 میلادی است. تورگینف از اولین کسانی است که به طرح و ترسیم چهرة نیست‌انگاری می­پردازد. او در آن کتابش، شخصیتی نیست‌انگار و نیهیلیست خلق می­کند، اما به هیچ عنوان پوچ‌انگار نیست. نیست‌انگاري وقتی بسط و گسترش پیدا کند، در مرتبه­ای از مراحل گسترش خود، پوچ انگاری را هم ظاهر می­کند. نیهیلیسم پست مدرن که نیچه نمایندة آن است، نیهیلیسم پوچ انگار است؛ اما نیهیلیسم معادل پوچ انگاری نیست.
پس نیهیلیسم چیست؟ نیست انگاشتن به چه معناست؟ هر چیزی را مثل معرفت، می­توان نیست انگاشت؟ مثل جرجیاس سوفسطایی قرن 5 قبل از میلاد، کسانی هم بودند که وجود را نیست می­انگاشتند. وقتی نیچه از نیهیلیسم صحبت می­کند چه مقصودی دارد؟ کدام حالت نیست‌انگاری را مدنظر قرار می­دهد؟ یا وقتي هایدگر از نیست‌انگاری صحبت می­کند، منظورش چيست؟ نیست‌انگاری که در طول تاریخ تفکر غربي و در تاریخ متافیزیک غرب، از دوران باستان وجود داشته و در دوران مدرن غلبه پیدا کرد، نادیده گرفتن حضور و ساحت غيب است.
وقتی حضور و هدایت ساحت قدسی را نادیده بگیرید، ممکن است به خدا ایمان داشته باشید، اما حضور و هدایت او را نادیده مي‌انگارید. انکار حضور هدایت قدسی، یعنی نیهیلیسم. داستایوفسکی نيز در کتاب جن‌زدگان، یک شخصیت نیهیلیست اساسی می­سازد.
نیهیلیسم از مسائل مبتلابه روس‌ها در قرن 19 بوده است. در تاريخ دو نفر هستند كه ما را بیشتر از هر شخص دیگري به نیهیلیسم هشدار داده­اند و آگاه ساخته­اند؛ یکی نیچه است و دیگری داستایوفسکی (متوفي به سال 1881). نیچه گفت، من روان شناسی را از او آموختم؛ ولی در واقع حالت نیست‌انگارانه هم تحت تأثير داستایوفسکی به او رسیده است. داستایوفسکی در صحبت از نیست انگاری می­گوید: راه نجات از نیست انگاری، ایمان دینی است. در کتاب برادران کارامازوف که نمایندگان سه سبک و سه نوع زندگی و تفکر هستند، برادری که عروج مسیحی را در پیش می­گیرد، از نیهیلیسم رهایی می­یابد.
ممکن است این انکار حضور و هدایت ساحت قدسی، همراه با تأیید زبانی وجود خدا هم باشد. اما وقتی حضور هدایت نادیده گرفته شود، نیست­انگاری خودش را نشان می­دهد. این انکار حضور هدایت قدسی، از ابتدای فلسفه غرب و زمانی که تالس (وفات 548 قبل از میلاد) بنيان متافیزیک غربی را در اندیشه یونانی می­گذارد، حضور دارد. در آناکساگوراس (وفات 428 ق­م) هم نفی حضور قدسی و نیست­انگاری دیده می­شود. حتی در اندیشه سقراطی و افلاطونی هم دیده می­شود.
نیچه حرف خود را صریحاً بیان می­کند؛ او می­گوید، تاریخ متافزیک و فلسفه غربی او، مرحله نیست‌انگاری را پشت سر گذاشته است. نیچه دو رویکرد به اندیشه یونان باستان دارد، یکی را رویکرد آپولونی و دیگری را دیونیزوسی می­نامد. رویکرد آپولونی را نمایندة عقلانیت و نظم در اندیشة یونانی می­داند (خرد حصولی و خرد خودآگاه) و رويكرد دیونیزوسی را به نوعی نماینده احساسات پرشور و انفجاری و انگيزه‌هاي رمانتیک می­داند. او این دو را در مقابل هم قرار می­دهد و می­گوید: زمانی که اندیشه آپولونی، رویکرد دیونیزوسی را نفی و نابود می­کند، اولین نیست­انگاری در تاریخ غرب رخ می‌دهد.
نيچه معتقد است، از پیوند اندیشه سقراطی و مسیحی، ساختمانی پدید می­آید که تمدن مسیحی ـ سقراطی ­نام دارد. تمدنی که در یونان باستان از سال 443 تا 429 قبل از میلاد ظهور کرده است. از این زمان انحطاط مدینه آتنی آغاز شد و نهایتاً در سال 404 قبل از میلاد، در پایان جنگ­های پلوپونزی، آتن توسط اسپارت نابود شده و بساط دموکراسی آتنی برچیده شد.
از این دوران به بعد، تمدنی شکل می­گیرد که نیچه آن را تمدن سقراطی ـ مسیحی مي‌نامد و معتقد است اين زمان، اولین صورت نیست­انگاری بوده است و اما زماني که تمدن سقراطی ـ مسیحی که در قرن 4 قبل از میلاد متولد شد، در یک سیر تاریخی، نهایتاً بعد از هگل به انکار خود و نفی تمدن سقراطی - مسیحی توسط خود برمي‌خيزد، ظهور صورت دوم نیهیلیسم در غرب است.
منظور اصلي نیچه،­ این نیهیلیسم است. او می­گوید تمدن سقراطی ـ مسیحی آمد، رویکرد دیونیزوسی قربانی شد و نظام تمدنی ساخته شد و بسط پیدا کرد. یونان و روم، قرون وسطی را طی کرد و به عصر جدید رسید و نهایتاً بعد از مرگ هگل و آغاز اندیشه انتقادی به ماهیت مدرنیته (كي‌ير كگور و شوپنهاور)، به انکار خود دست زد. تمدن سقراطی ـ مسیحی خود را نفی می­کند و نیهیلیسمی که با آن روبروییم این نیهیلیسم است. این ­تمدن سقراطی­ ـ ­مسیحی که نیچه از آن حرف ­می­زند، همين غربی ­است که ما می­شناسیم، مخصوصاً غرب مدرن. پس نیچه از انکار و انحطاط این تمدن سخن می­گوید.
اینجاست که نیچه در تاریخ اندیشة غربی برجسته می­شود؛ به این دلیل که اولین طلیعه­دار نیست­انگاری پسامدرن است. نیست­انگاری چند مرتبه دارد؛ در تاریخ غرب مدرن، حداقل سه صورت نیست­انگاری مشاهده می­شود، یکی نیهیلیسم آغازی یا رنسانسی است. نیست­انگاری رنسانسی، قدرت نفی عظیمی با خود می­آورد. تنوع، پیچیدگی، گستردگی و حضور ارادة نفی­گونه­ای که هر آنچه را تعلق به قرون وسطی دارد، نابود می­کند یا هرآنچه را رنگ و بوی سنتی یا مذهبی یا ایمانی دارد، نابود می­کند. (البته این به این معنا نیست که قرون وسطی دوراني دینی است). بنابراين اندیشة نیست انگار رنسانسی، به انکار عظیم تمامی آن چیزهایی می­پردازد که تا قبل از ظهور مدرنیته و رنسانس وجود داشت.
اما صورت دوم، آن جایی است که نیهیلیسم وارد فاز ارزش­گذاری می­شود و در واقع بعد از نیهیلیسم رنسانسی، نیهیلیسم ارزش گذاری ظاهر می­شود. (عصر روشنگری) اندیشه­های ولتر، دیدرو و تا حدی روسو، نیهیلیسم ارزش‌گذار عصر مدرن را بنا مي‌كند. پس از این دوره، نیهیلیسم پسامدرن ظهور می­کند که نیچه پرچمدار آن است.
اما نیهیلیسم پسامدرن چه تفاوتی با نیهیلیسم قبل دارد؟ بزرگ‌ترین ويژگي نیهیلیسم پسامدرن این است که مانند چاقویی است که می­خواهد دستة خود را ببرد؛ برخواسته است تا خویشتن را انکار کند. تمامی مبانی و غایات را نفی می­کند و تمامی مفروضات مدرنیته را زیر سوال می­برد. این خصیصة نیست‌انگاری پسامدرن است. هر تمدنی زمانی که توسط قله­های فکری خودش به انکار خويش برخواست، مرگش فرا رسیده است.
به تاریخ تمدن روم باستان نگاه کنید؛ در این تمدن از قرن دوم به بعد هرچه می­بینید، فیلسوفان مضطرب و مأیوس است. نگرانی­هایی که انگار در وسط طوفانی به دنبال دستاویزی برای آرامش می­گردند. این آغاز، پایان یک تمدن است. نیچه دقیقاً در چنین جایگاهی قرار دارد؛ نیچه آغاز یک پایان است؛ پایان عصر و تمدن مدرن که با ظهور پسامدرنیته خود را نشان می­دهد.
نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن چیست؟ در مرحلة اول نیچه سخنگو و داعیه­دار نیهیلیسم است. وجود، شخصیت و اندیشه­هایش تبلور این نیهیلیسم است؛ یعنی گویی تمام تاریخ تمدن غرب در وجود او به لرزه درآمده است. وجود نیچه بیان این اضطراب و فروپاشی است. ولی از سوی دیگر، از این نیست‌انگاری فاصله­گرفته و به­عنوان منتقد آن ظاهر مي‌شود. این ­خصیصة دوگانة نیچه است که او را برجسته می­کند و اینکه او از يك سو تبلور نیست انگاری است و از سوی دیگر ما را نسبت به آن هشدار می­دهد که نیست انگاری در راه است و حاصل چيزي جز برهوت نيست.
سخن نیچه این است که اگر این نیست انگاری که در میان خواص است به میان توده­ها برود و توده‌ها نيز پوچ بودن ارزش­ها و تمدن سقراطی ـ مسیحی را درک کنند، آنگاه برهوتی بر ما گشوده خواهد شد و هیچ مبنایی برای ما وجود نخواهد داشت.
ادامه مطلب

Sunday, September 30, 2007

مارتین هایدگر

امروز 29 سپتامبر مصادف است با صدمین سالگرد تولد «مارتین هایدگر»(1) فیلسوف ِ معاصر ِ آلمانی، که میتوان او را به عنوان ِ آخرین بازمانده و یادگار از دوران شکوه فلسفه در آلمان تلقی کرد. که انسان مدرن را خواب ِ غفلتی تلخی و دردناک بیدار ساخت و فلسفه معاصر را مدیون ِ خود ساخت.و به همین خاطر من هم به عنوان ِ یکی از کسانی که هایدگر را به عنوان بهترین الگوی ِ علم فلسفه میدانم، بر آن شدم تا مطلبی در این باب در وبلاگ بنویسم، هرچند که توصیف و تبیین ِ اندیشه هایِ غامض و نسبتا پیچیدهء این فیلسوف در این مجال، بیانگر ِ کلِّ حقایق نیست.
بیهوده نیست نیست که خیلی ها او را به عنوان ِ بزرگترین فیلسوف ِ معاصر و کتاب ِ معروف ِ «وجود و زمان»(2)- ِ او را به عنوان ِ برترین و تاثیر بخش ترین اثر فلسفی قرن میدانند.
به اعتقاد ِ نگارنده ء این سطور هایدگر را میتوان از سرآمد ترین ِ فلاسفه پست مدرنیسم تلقی کرد، کسی که بعد از نیچه(3) و قبل تر از آن مارکس(4) و در دوران ِ خود بسیار عمقی تر از سارتر(5)؛ به فلسفه ء مدرنیسم ضربه ای کاری وارد آورد که باعث ِ تزلزل ِ بنیان و پایه های اصلی ِ این فلسفه تاریخی گردید.
مارتین هایدگر اولین باری که شیفته فلسفه شد و تصمیم گرفت آن را بطور ِ جدی دنبال کند، به واسطه کتابی (6) بود که در دوران ِ نوجوانی اش از معلم خود گرفته بود. کتابی نوشته برنتانو(7) که به تبیین منطق ِ ارسطویی از منظر ِ پدیدار شناسانه پرداخته بود و در واقع معانی ِ چند گانه وجود را در منطق ِ ارسطویی مطرح کرده بود. هرچند هایدگر بعدها و در زمانی که به بلوغ فلسفی رسید ارسطو را هم مورد نقد خویش قرار داد، لیکن خودش نیز هیچگاه تاثیری که ارسطو بر اندیشه اش گذاشته بود را منکر نشد.
او تنها کسی بود که به راسیونالیسم(8) یی که برگرفته از فلسفه افلاطونی ست – و معتقد به اصالت ِ عقل- از منظری انتولوژیک(9) (یعنی وجودشناختی) و نه اُنتیک(10) (یعنی تجربی) نقد کرد. راسیونالیسمی که در دوران ِ دکارت(11)، کسی که از او بعنوان ِ پدر ِ فلسفه مدرنیسم یاد می کنند؛ به اوج ِ خود رسید، و در فیلسوفان ِ بعد از او و حتی کانت(12) اثر گذاشت. این نوعِ خردگرایی در فلسفه دکارت انسان را به عنوان ِ یک فاعل ِ شناسنده(13)و عنصری منفک از هستی تلقی کرد و جهان را به سان ِ ساعت واره ای مکانیکی و فاقد از هر نوع بودنی در کنار ِ انسان معرفی کرد(14).چنین اندیشه ای هرچند به مرور ِ زمان با فیلسوفان ِ انگلیسی نظیر جان لاک(15)، و دیوید هیوم(16) و آلمانی نظیر کانت، و هگل(17) تکمیل تر شد،و پایه های مدرنیسم را بنا کردند. لیکن در دوران ِ معاصر که از آن به عنوان ِ دوران ِ پسا مدرن(18) یاد می شود، انسان گرفتار و اسیر ِ سردرگمی و غرابتی شده است که منجر به تغییر رویکرد مثبت و خوشبینانه اش به مدرنیسم شده. به همین سبب در تاریخ ِ فلسفه معاصر ما شاهد ِ ظهور ِ اندیشه ای انتقادی هستیم، که مدرنیسم و معلولات ِ آن در جوامع ِ امروزین انسان، را نقد میکند(19)
هرچند که واژه «بودن» در ذهن و زبان ِ همه ء ما انسانها جاری ست، و هر فردی مطابق با میزان و معیار ادراکات ِ خود، از مفاهیمی چون «بودن» و یا مشتقات ِ آن مانند هستنده گی، موجودیت، موجود و... که انحاءِ مختلف ِ فعل، یا بهتر است بگوئیم مصدر ِ «وجود داشتن» است؛ درک، دریافت و برداشتی از وجود داریم. در واقع تمام مواجهات و تصورات ِ ما از تمام ِ موجودات ِ عینی و موجودیت های ِ ذهنی و حتی خودمان را بر مبنای همین درک، دریافت و برداشت ِ خود مان از «وجود» درمی یابیم. به قول ِ هایدگر "ما همواره در فهمی از وجود زندگی میکنیم، و تمام اعمال و فعالیت های ِ فیزیکی(20) و متافیزیکی(21) ما بر مبنای همین فهم صورت گرفته می توانیم دغدغه های ذهنی و عینی ِ خود را به «انجام»(درمورد اعمال ِ فیزیکی) و «انسجام»(در مورد اعمال ِ متافیزیکی) برسانیم." شاید فهم ِ «چیستی ِ معنای ِ وجود» در ظاهر و برای کسی که در این زمینه تحقیق نکرده بسیار آسان و ممکن بنظر برسد. در واقع باید گفت که نه تنها عامه مردم بلکه فیلسوفان نیز غالبا وجود را امری بدیهی می انگاشتند و چندان که باید بدان نمی اندیشیدند. حال با ذکر این مطلب یقینا این سوال در ذهنمان نقش خواهد بست که : این چه معنا و مفهومی از وجود بوده است که هایدگر تمام ِ جوانی و اندیشه اش را مصروف ِ فهم - َاش ساخت؟ در حالی که بسیاری از فیلسوفان ِ پیشین و هم عصر ِ او وجود را امری بدیهی و مسلم میدانستند!
توصیه میکنم برای فهم پاسخ ِ این سوال ادامه این متن را نیز بخوانید:
هایدگر اولین کسی بود که به این فلسفه (فلسفه مدرن) از منظری پدیدار شناسانه نگاه کرد وی با نقد ِ فلسفه ء راسیونالیستی ِ دکارت مدعی شد که این ساختار ِ فلسفی منجر به ایجاد دوآلیسم یا ثنویتی در جهان ِ معاصر ِ ما شده است، که در آن با تفکیک قائل شدن میان ِ میان ِ ابژه یا متعلق شناسایی و سوبژه یا فاعل شناسَنده انسان را به عنوان عنصری جدا از هستی محسوب کرد.
به اعتقاد ِ هایدگر چنین رویکردی، که خودش از آن به عنوان سوبژکتیویسم(22) – ِ دکارتی یاد می کند؛ سبب گردیده که انسان ویژه گی ِ اصلی درک و دریافت ِ اُنتیک یا تجربی ِ خود را، که همان وصف ِ در-عالم-بودن(23) است؛ فراموش کند. البته نباید از ذکر این نکته بسیار مهم غافل شد که در چنین شرایطی هایدگر تمام ِ عمر ِ فلسفی خود را (قریب به 60سال) برای رفع ِ این معضله مصروف ساخت. وی با ارائه مفهومی هرمنوتیک(24) از مقوله انتولوژیک (وجود شناسی) از جهان بر آن شد که فهم از دست رفته انسان از عالَم را؛ به وی باز گرداند. و انسان را به وجود(25) یا هستی(26) ِ اصیل ِ خود باز گرداند.
هایدگر برای انجام این پروژه عظیم و دشوار ِ فلسفی اش مفهومی را که در ساختار ِ فلسفی ِ اُستاد ِ خود هوسرل (که با پدیدار شناسایی ِ استعلایی(27) ِ خود بر علوم انسانی به خاطر ِ نیّت مند نبودن شان خرده گرفت) و قبل تر از آن در فلسفه کانت بود را از ایشان وام گرفت ضمن ایجاد تغییراتی در آن این مفهوم (یعنی استعلا) آن را به عنوان ِ ریشه ء اصلی و اصیل انسان، و به قول خود هایدگر دازاین(28)؛ مطرح کرد.
او با ریختن چنین طرحی از هوسرل و فلاسفه قبل تر از آن و حتی خود کانت، انتقاد کرد. به نظر هایدگر تمام فلاسفه ء مدرنیسم حتی فیلسوفان ِ معاصر ِ خود، فی المثل هابرمارس(29) را، تحت تاثیر ِ دوآلیسم ِ دکارتی و قبل تر از آن اصالت عقل ِ افلاطونی قرار گرفته اند. در واقع غفلت ِ تاریخی ِ این فیلسوفان، منجر به ایجاد ِ گسستی بین ِ انسان و هستی در طول ِ تاریخی فلسفه گردید. و به همین خاطر هایدگر آن را به عنوان ِ سنّت ِ فلسفی ِ اشتباهی میدانست که با گذشت ِ زمان، و پس از آخته شدن زیر ِ تیغ ِ نقد ِ فیلسوفان؛ سبب شده انسان ِ امروز نتواند به فهم و درک ِ انتولوژیک یا وجود شناسانه اش از عالَم ِ هستی، که همان هستنده گی و بودن-در-عالم-بودن است؛ نائل آید.
هایدگر اولین کسی بود که در قرن ِ بیستم (که از آن به عنوان ِ امپراطوری ِ مدرنیسم یاد می کنند)، با تفهیم و تبیین ِِ این مهم، یعنی نظریه «وجود شناسی بنیادین»(30) یا «وجود شناسی ِ مبتنی بر مفهوم ِ جوهر»(31)؛ به مثابه اس و اساس ِ دستگاه ِ عظیم ِ فلسفی ِ خود، برآن شد تا تمام ِ وقت و نیروی ِ اندیشه اش را در راه ِ حل ِ این معضل ِ فلسفی صرف کرده، و برای رفع گسست ِ ایجاد شده ما بین انسان و مدرنیسم تلاش نماید. و به گواه ِ تاریخ ِ فلسفه و حاکم کردن ِ قاضی ِ انصاف باید هایدگر را در بیان ِ این معضل، دوآلیسم ِ عقل گرایان و دکارت که آدمی را از عالم جدا میدانست؛ مُویَّد و در ارائه راه ِ حل آن، که همانا مطرح کردن مفهوم ِ بودن-در-عالم به نحوی بنیادین و اساسی در اثر عظیم ِ فلسفی ِ خود «وجود و زمان» است؛ موفَّق دانست. اصلا به همین خاطر است که بسیاری «وجود و زمان» ِ هایدگر را بزرگترین و تاثیر گزار ترین کتاب ِ قرن ِ بیستم میدانند.
او تنها کسی بود که توانست فلسفه را در دنیای امروز که در حصار ِ دیوارهای ِ بلند مدرنیسم و در محافل و مجامع ِ آکادمیک و انزوای مباحث ِ دانشجویان و علاقه مندان ِِ این رشته اسیر شده بود، به بطن جامعه و در میان ِ همه اسلاف و اصناف بازگرداند. هرچند در حال ِ حاضر و در کشوری همچون ایران نمی توان این تاثیر را به درستی درک کرد و فهمید چرا که وقوع این مهم، یعنی کسب شکوه ِ مجدد ِ علم فلسفه؛ به غیر از ایران در بسیاری از کشورهای جهان ِ سومی و مصطلح به واژهء «درحال توسعه»! فی الحال میسر نیست و نیاز به مرور زمان دارد.
اما با گذشتن از تمام ِ این مسائل باید قبول کرد که هایدگر سهم خویش را به اندیشه ء بشری و دین ِ خود را به علم ِ فلسفه ادا کرده است. البته هنوز هم هستند کسانی که گمان میکنند که "او نه یک فیلسوف بلکه یک زبان شناس ِ قهّار بود، که میتوانست از طریق ِ بازی کردن با کلمات، و اصطلاحات ِ زبان ِ فلسفی؛ خود را به دروغ عنوان ِ یک متفکر ِ بزرگ در تاریخ ِ فلسفه جا بزند! در حالی که اصلا شایسته این مقام نبوده و نیست، چه رسد به اینکه بزرگترین فیلسوف ِ قرن باشد!" که از جمله ایشان می توان به هانا آرنت(32) اشاره کرد که او را به سان ِ روباهی مکّار در سرزمین ِ پهناور ِ فلسفه میدانست{*} لیکن باید قبول کرد که چنین استنتاجاتی نه از سر ِ واقع بینی بلکه از روی حسد و یا جزمیَّت گرایی(33) ِ نهفته در تاریخ ِ فلسفه ء مدرنیسم است. و حقیقت چیز ِ دیگری ست.
اثیری ِ فلسفه هایدگر و مثمر ِ ثمر بودن تلاش ِ وی را می توان، از تاثیری که فلسفه ء او بر بسیاری از اندیشمندان، متفکران، و فلسفه مندان ِ فلسفه گذاشته است؛ فهمید. آنجا که میشل فوکو(34) او را به عنوان ِ معشوق و محبوب فلسفی ِ خود معرفی می کند، و ژاک داریدا(35) فلسفه را بدون هایدگر قابل فهم نمی داند، و حتی فیلسوفانی چون یورگن هابرمارس که بدوا متاثر از فلسفه ء هایدگر شده بودند و بعدها به مخالفت با وی پرداختند، را میتوان وامدار ِ اندیشه های هایدگر دانست. از سوی دیگر وقتی در مراسمی که امروز به مناسبت صدمین سال ِ تولد ِ این فیلسوف در دانشگاه ِ برکلی برگزار شده بود
به غیر از اساتید،علاقه مندان و دانشجویان ِ فلسفه، حضور ِ بسیاری از چهره ها و شخصیت های معروف وادی ِ سیاست، اجتماع, اقتصاد، و حتی پزشکان و روانشناسان
که همه گی وامدار و مدیون هایدگر و نظریه وجود شناختی او هستند، خود گواهی بر صدق ِ این مدّعاست.
___________________________________________________________

1- Matin Heidegger
2- Being And Time
3- Fredric Wilhelm Niche
4- Karl Marx
5- Jan Poll Sartre
6- On the Several Sence of Being in Aaristoe
7- Franz Berntano
8- Rationalism
9- Ontology
10- Ontic
11- René Discard
12- Immanuel Kant
13- Subject
14- Object
15- Johan Luck
16- David Hieume
17- Fredric Wilhelm Hegel
18- Post Modern
19- Post Modernism
20- Physician
21- Meta Physician
22- Subjectivism
23- Being-in-world
24- Hermeneutic
25- Being
26- Existence
27- Transcendental
28- Dassin
29- Jorgen Haber Mars
30- Fundamental Ontology
31- Substance Ontology
32- Hannah Arendt
33- Dogmatism
34- Michael Foucault
35- Zahak Daaridda

پانوشت:
* - برای خواندن ِ این متن رجوع کنید به متن ترجمه شدهء این نوشتار توسط دکتر حنائی کاشانی و در سایت شخصی ایشان
در اينباره بخوانيد :
ادامه مطلب

Friday, September 28, 2007

جهان را با بیضه ات هم ترادُف نکرده ای



تو در جهان ِ غم و فقر و سرنوشت ،
در جاده های فکورانه، توقف نکرده ای؟

یا از صدای کسل وار ِ کهنه گی،
آیا شرارتی برای تفلسف نکرده ای؟

آیا تو از طعم ِ گس ِ «میقات در لجن»
در انحنای مرگ با خدایان، تصادف نکرده ای؟

با هر جنون پر از مستی و نیاز
در آینه برای خودت اظهار ِ تاسف نکردهای

در دود ِ سربی سیگار ِ نعشه گی
این بیضه ات را با جهان، هم ترادِف نکرده ای؟

در بستر ِ لطیف نیاز و برهنگی
تو مقعدت را به کسی تعارف نکرده ای؟

بر سایه ء نحوست کنار ِ نبود نت
تو تا بحال به خودت تف نکرده ای؟

رقصیده ای سماع را در شب ِ الست
در صبحگاه ِ خمار، کمی پف نکرده ای؟
محمد تاج احمدی - اسفند هشتاد و پنج
ادامه مطلب

Tuesday, September 25, 2007

سوالی از شارح ِ عاشقی

جناب ِ آقای ریاضی فرمایش ِ شما کاملا متین و موجه و محترم است.آنچه در باب ِشما با عنوان ِ نامجویی ِ «نامجو» بیان کردید و یا بهتر بگویم مصادیق ِ شخصیتی وی را به زیر ِ تیغ ِ نقّادی ِ خود بردید، نمی توانم و در جایگاهی نیستم که نظر دهم. چون از خصائص ِ مفعول - که در اینجا محسن نامجوست - چندان که باید آگاه نیستم.
لیکن آنچه باعث شد من به خود این اجازت را بدهم که درباب ِ مطلب ِ نگاشته شده در وبلاگتان زیر ِ عنوان ِ «شرح ِ عاشقی» حرفی بزنم فقط واصل به اصل ِ نادانی من بوده و برآنم تا آنچه از شما و امثال ِ شما در فرهنگ ِ موسیقایی آموخته ام ذاکر شوم. خود شما بهتر از من میدانید که نه تنها در موسیقی که کلا در عرصهء هنر سلیقه موثِّر و مثَمِّر است. که در این صورت باید قبول کرد که به تعداد هنر مندان سلیقه و بینش و رویکرد هنری وجود دارد که برای هریک با دیگری متفاوت است.از سوی دیگر آنچه قطعا شما بیشتر و بهتر از حقیر بر آن اجحاف و اشراف دارید، خلاقیت در وادی هنر - خصوصا اگر موسیقی باشد- از اهمِّ مواردیست که نادیده انگاشتن ِ آن هرچند ضعف نیست، لیکن دیده انگاشتن آن به مرور ِ زمان هنرمند را نه تنها دارای سبک و سیاق ِ خاص خود می نماید بلکه در مورادی استفاده از این عنصر می تواند گشایش گر ِ مسیری متفاوت و راهی نو باشد. که فعالیت ِ محسن نامجو در هر موردی دچار اشتباه یا ضعف باشد، از این لحاظ قابل سایش است. در مورد اینکه می بایست احترام پیشکسوتان هنرمند را در هر حوزه و سبکی که باشند نگه داشت، من نیز با شما موافقم.لیکن آنچه که در این میان غالبا - و به طور ناخودآگاه - تبدیل به مسئلت میشود اینس که، مغروق گشتن ِ بیش از حدِّ یک هنرمند یا هنرجو در آثار ِ هنری ِ یک پیشکوست، قوهء خلاقه اش را از وی می ستاند. بدیهی ست که شیوع ِ این بیماری، که منشعب از «تعصبات ِ فرا رفته تر از احترام» است باعث، ترویج ِ تکرار و تقلید میگردد. از این رو در چنین شرایطی این ساحت ِ موسیقایی گرفتار ِ کلیشه هایی میگردد که شاید خود ِ هنرمندان را راضی نگه دارد، لیکن منطبق بر دردها و دغدغه های امروزین ِ ایران ِ گرفتار ِ برزخ ِ نادانی، نیست. حال اگر در چنین شرایطی فردی با داشتن ِ اجحاف و تسلط ِ کافی بر ساختار یا Construct و بدون ِ نفی کردن ِ آن بخواهد ساختار را تغییر دهد و یا اصلا از بنیان به هم بریزد، در صورتی که بتواند کاری قابل ِ قبول ارائه دهد، نباید او را طرد و یا تحقیر کرد و بلعکس باید که او را ستود. به بیان ِ دیگر نظر ِ حقیر آنست که اگر هنرمندی بر اسلوب و ساختار ِ حوزه ء فعالیتش مسلط باشد. نباید جرات ِ ساختار شکنی را از او گرفت و با تعصباتی که - هرچند محترم و مقبول هستند و لیکن - ناشی از نگره ای احساسی - و نه منطقی - ست. او را مجرم به انحاء و انواع ِ جرمها و معصیت ها تلقی کرد؟
بازهم از جسارتی که کردم عذرخواهم و امیدوارم که درسم را درست جواب داده باشم
ادامه مطلب

Sunday, September 23, 2007

وبگردی ِ سکوت - 1 - 7 - 86

استادان و معتادان موسیقی سنتی ایرانی، به پدیده‌ی نامجو همچون ادا و اطوارِ سبک‌سرانه‌ی «مرد بی‌اساس» می‌نگریستند. آنان نه شعر تی.اس.الیوت را می‌شناسند و نه ربط شعر او با آواز ابوعطای نامجو را درمی‌یابند و نیز برمی‌تابند.
راجع به سه سبک باروک، کلاسیک و رمانتیک
در تقسیم بندی دوره های هنری - از جمله موسیقی - بعد از رونسانس چهار دوره اصلی در نظر گرفته میشه. اول از همه سبک باروک (Baroque) که بطور تقریبی بین سالهای 1600 تا 1750 میلادی بوده، دوم دوره کلاسیک بین سالهای 1750 تا 1820، سوم رمانتیک بین سالهای 1820 تا 1910 و بالآخره موسیقی مدرن یا همین موسیقی عصر حاضر از 1910 تا به امروز. طبیعی هستش که این تاریخ ها تقریبی هستند و انتقال سبک موسیقی از یک دوره به دوره بعد یک دوران گذری داشته که در اون مدت موسیقیدانانی بودند که با سبک هایی بینابین آثار هنری خودشون رو خلق میکردند.

پردرآمدترين‌هاي موسيقي جهان معرفي شدند
مجله آمريكايي «فوربس» عنوان پردرآمدترين گروه‌ها و افراد موسيقي سال معرفي كرد.
نغمه‌خوان ربنا 67 ساله شد
فردا شصت و هفتمين سال تولد محمدرضا شجريان استاد مسلم آواز ايران است.
‌سیبلیوس و جانی دالر
برای عاشقان موسیقی‌های نوستالژیک
اصطلاحاتی که جامدکننده فکر و عمل‌اند
با بررسی دقیق جنگ‌های کردستان در 100 سال گذشته متوجه می‌شویم که تقریبا آغاز نیمی از این جنگ‌ها ریشه در برعکس شدن مفهوم «ئاش به‌تال» در جامعه کردی دارد؛ جنگ در تمام سطوحش، چه جنگ با غریبه، چه جنگ درون‌گروهی.

حیوانات به ما می‌خندند
گفت‌وگو با شاعر و فیلمسازی که نام ندارد؛ نانام است. یعنی نامش نانام است. شعر او دیوانگی آگاهانه‌ای‌ست که خودش آنها را شعر نمی‌داند. «کار» می‌نامد. پارتیزانی‌ست که با واژیست‌ها (بر وزن فاشیست‌ها) در جنگ است. در جهان سینما هم تا حالا ۹ فیلم ساخته و ۲۹ جایزه برده.

آل پاچينو از نگاهي كه هرگز نديده ايد!
اين عكس متعلق به آل پاچينو هنرپيشه معروف هاليوودي است كه همگان او را لااقل بخاطر فيلم پدرخوانده ميشناسند. اما اين عكس در صحنه فيلمبرداري گرفته نشده بلكه مربوط به دستگيري وي توسط پليس در ۴۶ سال پیش و به دلیل حمل غیر مجاز اسلحه میباشد. عکس بعد از این عکس هم مربوط به کیانو ریوز بازیگر معروف سه گانه ماتریکس است که در سال ۱۹۹۳ به دلیل رانندگی در حال مستی توسط پلیس بازداشت شد. این عکسها را در آرشیو خود داشته باشید.

فراخوانِ وبلاگِ برنامه‌ی ادبیِ رادیو
برنامه‌ی کلک شبانه به تازگی متولد شده که کاری است ازگروه شبانگاهی رادیو تهران، شامل طنز، داستان‌خوانی، اخبار ادبی ایران و جهان، معرفی کتاب، گفت وگو با اهل شعر و ادبیات و... [فراخوان سازندگان این برنامه را بخوانید.]

مرز «ارتداد» در اسلام
چالش مشخص‌کردن مرز ارتداد و دینداری نه تنها برای ادیان‌دیگر جالب توجه است، بلکه معمولا در طول تاریخ جامعه‌ی اسلامی نیز مناقشه‌آفرین بوده است. این که چه عملی ارتداد است و چه عملی اشتباه در استنباط، همواره یکی از دغدغه‌های اساسی اندیشمندان مسلمان بوده. اما بعضا این مسئله به حربه‌ای برای کوبیدن و حذف عقیده و مرام مخالف در میان مذاهب اسلامی گوناگون درآمده است. برای تعریف واژه‌ی ارتداد، منشأ و عوامل آن و هم‌چنین استدلال مجازات آن، گفت‌وگو با دکتر عابدین مومنی، عضو هیئت علمی دانشکده‌ی الهیات دانشگاه تهران را بخوانید

مصاحبه با سيدمحمد خاتمي
گفت‌و‌گوي تمدن‌ها پروژه‌اي سياسي نبود

دستاوردهای سفر کاوه بغدادچی به اروپا
حیف که بخاطر اینکه باز کل مطلبش را در ادامه متن نیاورده است نمی شود به خود مطلب لینک مستقیم داد. شما خودتان بر روی ادامه مطلب کلیک کنید. چیزهای جالبی از تفاوت های ایران با آنجا دیده است.
حرمت استبداد در انديشه‌اسلا‌مي - [رحمت‌ا... بيگدلي]
حكومت زماني داراي مشروعيت است كه هم در مقام تاسيس و هم در مقام اجرا مبتني بر آراي ملت در چارچوبي كه خداوند ترسيم كرده است باشد، از اين رو استبداد ورزيدن و خودكامگي پيشه‌كردن در تعارض با مشيت الهي و حرام است؛ زيرا خودكامگي و استبداد، در انحصار قرار دادن حقوق ديگران اعم از حقوق معنوي، مالي و ... و تصرف در حق و ملك مردم بدون رضايت آنان است

نهاد رياست‌جمهوري: احمدي‌نژاد، سقراط زمانه است
بيني‌هاي سقراط از آن روي كه از منافذ گشادي برخوردار بود، وي را مورد طعنه طايفه سفسطه‌گرا قرار مي‌داد، اما سقراط مي‌گفت: مگر نه اين‌كه بيني براي نفس كشيدن است؟ رقباي احمدي‌نژاد بر آن بودند كه رياست‌جمهوري به او نمي‌آيد! اشكالي كه البته، ليبرال‌ها بر «رجايي» هم وارد مي‌نمودند.
نوعى احساس حيا در حيوانات وجود دارد؛ زيرا ميل به اختلاط جنسى در حيوانات به صورت ادوارى است؛ يعنى در مقاطع خاصى از زمان چنين ميلى وجود دارد و در مقاطع ديگر زمانى تمايلى به آميزش جنسى در آنان به چشم نمى خورد. در چنين مواقعى، آنان نوعى احساس حياى تناسلى دارند. بنابراين، ممكن است بگوييم اصل و مبدا احساس حيا، همان احساس طبيعى جنس ماده در مورد حيا است و به همين جهت، مى بينيم نوع احساس حيا در زنان از مردان قوى تر است.
مطلبي نسبتا تكان دهنده دربارهء نظرات و آراء ِ انديشمندان ِ اسلامي (ملاصدرا و ملاهادي سبزواري) در مورد ِ زن
ادامه مطلب

Wednesday, September 19, 2007

بررسي اجمالي ِ وجود شناسي

در نوشتار ِ قبل ضمن بيان توضيحي اجمالي از وضعيت انسان در مواجهه با جهان ِ امروز، و شرايط ِ لحاظ شده توسط انسان ِ معاصر به اين نتيجه دست يافتيم كه «پرسش دوباره از وجود» ضرورت يافته است. به بيان ديگر انسان نياز دارد تا به بازبيني مجدد صُوَر ِ‌ وجودي ِ خود بپردازد و به رفع خلع هاي پيش آمده در آن همت گمارد.
مقدمه «وجود شناسي»:
وجود، امريست كه در ظاهر بديهي به نظر مي رسد و گويي معناي ِ آن چندان بر كسي پوشيده نيست! مصدر «وجود داشتن» و شقوق مختلف آن براي ذهن و زبان ِ ما آشناست. و مثلا جملهء «من هستم» براحتي براي ما قابل فهم است. اين جملات كه از مصدر «وجود داشتن» برگرفته شده اند، همگي از شقوق ِ مختلف وجود داشتن هستند و در واقع از «درك و دريافت ِ ما از وجود» نشات مي گيرد.
در محيط زيست ِ انسان اشياء و اجزاء كثيري وجود دارند كه «موجود» ناميده ميشوند. اساسا در باره هر چيزي كه صحبت مي كنيم و هر تصوري داريم و با هر چيزي كه مواجه مي شويم، همه اينها صورت هاي مختلف «موجود داشتن» هستند. حتي ما خودمان يز موجوديم، يعني ما نيز براي ِ خودمان تصوري از وجود { - ِ خودمان} داريم. و در واقع بايد گفت كه ما انسانها { بصورت اغلب ناخوآگاه} همواره درون ِ فهمي از وجود زندگي مي كنيم.
تاريخ ِ «وجود شناسي»

افلاطون :
دستيابي به فهمي از وجود كه بنيان و اساس ِ هرگونه فهم و درك ِ ما از واقعيت و مبناي ِ اِرتكاب ِ هر فعل و فعاليتي، برخلاف ِ نظراندازي ِ اول نه تنها امري سهل و ممتنع نيست بلكه خود يكي از بزرگترين رازهاي فكري - فلسفي ِ بشر است. وليكن اين پرسش جديدي نيست. آنگونه كه افلاطون در رساله سوفيست مطرح نموده است " آشكارا ديرزماني ست كه شما مي انگاريد هنگامي كه تعبير ب«بودن» را به كار مي بريد، بر معناي ِ آن واقف ايد؛ اما ما، يعني كساني كه عادت كرده ايم كه تصور كنيم معناي ِ آن را ميدانيم، اينك متحيّر گشته ايم" به اعتراف ِ دروتي فرد افلاطون فهم معناي ِ وجود و ارائه تعريفي صحيح از آن را «مبارزه با ديوان» ناميده است. افلاطون خود از بدوي ترين فيلسوفاني ست كه به مقوله وجود انديشيده است و در اين باب چند مقاله در رساله هاي ِ او بازمانده. بهترين و واضح ترين مثال براي فهم معناي وجود در انديشهء افلاطون همان مثال ِ معروف ِ غار ِ اوست. كه افلاطون انسان ها را بسان ِ همان كودكاني ميداند كه تمام ِ عمر ِ خود را درون آن غار تاريك سپري كرده اند و هنگامي كه نوري از بيرون به ديوارهء داخل غار افكنده مي شود، آن كودكان حقيقت را همان نور افتاده بر غار مي پندارند. در حالي كه حقيقت بيرون از غار است. در واقع بنظر افلاطون انسان با توجه به درك و دريافت ِ فعلي خود {كه دريافتي قليل و ناچيز است} در همان غار تاريك بسر مي برد و هنگامي كه نوري از جانب بيرون بر ديواره غار افكنده ميشود، انسان نيازمند رويگرداني براي درك و دريافت حقيقت در بيرون از غار است و نه بر روي ديواره هاي آن! تا بدين طريق بتواند بر گمان ِ فعلي اش كه توهمي بيش نيست پايان دهد. در واقع بايد گفت كه به اعتقاد افلاطون ريشهء «وجود» را بايد در «عدم» يافت. به بيان ِ ديگر فهم ِ معناي وجود در انديشه افلاطون در گرو ِ فهم معناي عدم است.
آنچه كه در باب ِ تفكر وجود شناختي افلاطون بديهي مينمايد اينست كه او بعنوان فيلسوفي كه «خردگرا» ست قائل به «وحدت معناي وجود» بوده است.
ارسطو:
"وجود (موجود ، موجوديت) كلي ترين مفهوم است". اين جمله ايست كه ارسطو در باب ِ انديشهء وجود شناسانه خود گفته است.آنچه از اين سخن بدست ميآيد اينست كه وجود در انديشهء ارسطو امري بديهي انگاشته شده است. ارسطو موجودات (يا بهتر بگويم موجوديت هاي) موجود در جهان را بر مبناي جواهرشان طبقه بندي كرده است. بدين گونه كه وي معاني ِ متعددي از وجود را بر حسب تعداد مقولات ِ موجودات، متمايز ساخت.در انديشه ارسطو مقوله اي اولي و اساسي ست كه براي ناميدن آندسته از اشياء طبيعي بكار مي رود كه به نحو مستقل وجود دارند، در حالي كه بقيه موجودات {ساير انحاء بودنها} يا اوصاف جواهر هستند يا ملتصق به جوهر يا قائم به نسبتي با جواهر ( از قبيل كيفيت، كميت، نسبت، مكان، زمان، فعل، انفعال، ملك، و وضع) مي باشد. به اعتقاد ارسطو اينم مقولات از خود اشياء برخوانده و برگرفته مي شوند. بنابراين در عالم ارسطو جواهر يگانه موجوداتي هستند مي توانند وجود داشته باشند.
البته نبايد فراموش كرد كه چنين رويكردي نه فقط خاصّ ارسطو كه مختص دورانهاي پس از وي نيز بوده است.آنگونه كه توماس آكويناس مي گويد: " همان چيزي كه از موجود درمي يابيم، ادراك ما را از وجود شكل مي بخشد و اين به معناي ادراك جزء از كل است." ليكن در بيان اين تذكار بايد اين نكته را قبول داشت كه كليّت ِ منظور ِ نظر آكويناس، به معناي آن كليتي نيست كه اجزايي را دربر بگيرد. از سوي ِ ديگر ارسطو تحديد ِ مرزهاي برترين حوزه وجود و نيز آشكار شدن ِ نشانه هايش را با صورت ِ فعلي ِ شناخت ِ وجود ؛ كه مبتني بر كل و جزء است؛ مقدور و ميسور نمي داند. چراكه «وجود» در چنين حالتي از تمام كليت هاي معمول فراتر مي رود. نكته آخر اينكه تعريف ِ ارسطو در باب ِ كثرت ِ معاني ِ وجود، يا همان قول به مشترك ِ لفظي بودن ِ وجود، از جهتي با نظريه اش در باب ِ مقولات و از سوي ِ ديگر با مفهوم ِ جوهر در فلسفهء ارسطويي ارتباط ِ وثيقي دارد. Substance Ontology
وجود شناسي در قرون ِ وسطي :
اما وجود شناسي در قرون ِ وسطي به دليل رواج يافتن ِ «تئولوژي» در آن عصر ؛ كه اقتضاي ِ حكومت مذهبي ِ كليسا بود؛ عبارت يود از امري فرارونده و متعالي يا «استعلايي» Trancendental
ارسطو اين كليت استعلايي را براي ِ اولين بار در تقابل با مفاهيم كلي موضوعي، همچون قياس مطرح كرده است و به همين ترتيب است كه پرسشها و اُنتولوژي ِ افلاطون را بر بنياد ِ جديدي بنا مي نهد.
مسئله «وجودشناسي» در قرون ِ وسطي در نحله هاي مدرسي «سن توماس» و دونس اسكوتوس» مورد تعمق قرار مي گيرد. بي آنكه گشايش ِ چنداني حاصل شود.
وجود شناسي در فلسفه مدرنيسم :
رويكرد ِ فيلسوفان ِ مدرن كه بنيان و شالوده جهان ِ امروزي ِ مارا بنا كرده اند با «رنه دكارد» فيلسوف ِ فرانسوي آغاز شد. و به همين دليل وي را پدر ِ فلسفهء مدرن مي نامند. فلسفه اي كه دكارت بنا كرد مبتني بر اصالت عقل يا همان «خرد گرايي» Rationalism بود
اين فلسفه بر مبناي ِ نوعي دوآليسم ايجاد شد كه بر اساس آن انسان به عنوان ِ «نيروي ِ انديشنده» يا «فاعل ِ شناسا» بصورت ِ عنصري منفك از عالم در نظر گرفته مي شود. و انديشيدن را تنها دليل ِ قابل قبول براي اثبات ِ بودن ِ خود مي داند. اين نحله در طول تاريخ ِ فلسفه ء مدرنيسم و «عصر ِ روشنگري» علي رغم تغييرات ِ كثيري كه پيدا كرد ليكن به عنوان انديشه اصلي مدرنيسم جريان ساز شد. انسان در فلسفه مدرنيسم تبديل به وجودي «محوري» و «مستقل از هستي» گريد. و بر آن شد تا به هيچ چيز جر انديشهء خود اتكا نكند. هرچند كه اين فلسفه در طول عصر روشنگري با ظهور ِ فيلسوفاني چون لاك، هيوم و از همه مهمتر كانت، دچار ِ تغييرات و تحولات زيادي شد. ليكن از انجا كه اين تغييرات به صورت ِ ديالكتيكي بودند، مبناي ِ آن كه (همان ثنويت دكارتي بود) تغيير نيافت و به عنوان مبناي فلسفه مدرن باقيماند.
بعد از كانت هگل وجود را نوعي «غير ِ قابل ِ واسطهء نامعين» مي نامد و آن را به همه حوزه اي ِ مقولاتي ِ ديگر ِ خويش تسري ميدهد. و در واقع در همان راهي قدم ميگذارد كه وجودشناسي باستان در آن پيش رفته بود. تنها فرق ارسطو با هگل در اين است كه ارسطو مي خواست با مرزهاي برگزيدهء انديشهء خويش، وحدت وجود را حفظ نمايد. اما هگل همان مقولات ِ موضوعي را برميگزيند و بدين ترتيب وحدت وجود را نيز از دست ميدهد.
اما پاسكال ديكر فيلسوف و داشمند ِ عصر مدرنيسم نظر ديگري دارد : نمي توان به تعريف ِ وجود مبادرت ورزيد، بي آنكه كار ِ عبثي ننمود؛ زيرا نمي توان كلمه اي را تعريف نمود، بي آنكه با اين شروع كنيم؛ «اين هست» چون با اينكه آن را بيان مي كنيم يا آن را بطور ضمني مي گوئيم. بنابراين براي تعريف وجود بايد گفت؛ آن هست و بدين ترتيب واژه اي را كه تعريف شده در تعريف آنكار بكار برد
هيدگر؛ تخريب تاريخ وجودشناسي :
مارتين هيدگر1889 - 1976 فيلسوفِ معاصر آلماني، تنها فيلسوفي ست كه تمام ِ عمر ِ فعاليت ِ فلسفي ِ خود را - كه بالغ بر شش دهه بود- بر سر فهم و درك ِ معناي وجود گذاشت. اين فيلسوف آلماني قبل از غرق شدن در تفكرات ِ فلسفي مي خواست كشيش بشود، اما خواندن يك كتاب مسير زندگي ِ او را عوض كرد و او را تبديل به يكي از بزرگترين و چالش برانگيز ترين فلاسفه {اگر نگوئيم بزرگترين} قرن ساخت.
داستان از اين قرار بود كه هيدگر در سالهاي ِ اول جواني، زماني كه يك دانش آموز دبيرستاني بود، از معلمش كتابي گرفت به نام ِ «معاني ِ چندگانه وجود در فلسفه ارسطو». يقينا فرانس برنتانو نويسنده اين كتاب ؛ كه ضمن ارائه خلاصه اي از تاريخ وجودشناسي ِ ارسطويي و انشعابات، نتايج و پيامدهاي اين نحوه سنّتي ِ وجود شناسي را براي هيدگر جوان مطرح ساخت ؛ خود نيز گمان نمي كرد كه كتابش روي شهيرترين فيلسوف ِ قرن بيستم چنين تاثيري بگذارد. هيدگر تحت تاثير همين كتاب برآن مي شود تا «پرسش از معناي ِ وجود» را احياء سازد. و در اين راه نيز به موفقيت هاي زيادي نائل مي گردد. آنچنان كه دودهه بعداز خواندن كتاب ِ برنتانو اثر ِ معروف خود «وجود و زمان» را ارئه ميدهد كه به اعتقاد خيلي از متفكران مهمترين كتاب فلسفي قرن بيستم است.
هيدگر در نظريه وجود شناختي ِ خويش ضمن انتقاد از تئوري ِ كسرت ِ وجود ارسطو، انديشه اش را به سمت افلاطون ارجاع ميدهد و مانند ِ او فهم ِ وجود را درگرو انديشيدن به «عدم» ميداند. در واقع پژوهش درباره عدم را اصلي ترين وظيفه «متافيزيك» تلقي مي نمايد. ليكن عدم در انديشه هيدگر همسنگ ِ ديدگاه ِ هگل نسبت به عدم مي باشد؛ كه مي گويد «وجود ِ محض و عدم ِ محض در واقع يكي هستند». در انديشه هيدگر عدم خودش موجود يا شئي در كنار ِ ساير موجودات يا اشاء تلقي نمي شود، بلكه بسان ِ يك وجود يعني به سان «چيزي كه موجودات را به منزله موجود تعيُّن مي بخشد و بر مبناي آن موجودات پيشاپيش فهم ميشوند»
يقينا اينجا و در اين مجال اندك فرصت آن نيست كه به شرح جامع و كاملي از تفلسفات هيدگر پرداخته شود. ليكن تلاش وي براي نشان دادن مباني و ريشه هاي تارخي ِ فهم ِ مرسوم ما از وجود و نيز نقد، بررسي و تحليل ِ اين مباني ؛ از اهداف هيدگر بوده است. كه خودش آن را «تخريب ِ تاريخ ِ وجود شناسي» نامگذاري كرده است.
اما انتقاد ِ ديگر هيدگر - كه آهنم مرتبط با انديشه وجود شناختي ِ وي مي باشد - از همان ثنويت يا دوآليسم ِ دكارتي ست كه در كل تاريخ ِفلسفه مدرنيسم تداوم داشته است. چراكه به اعتقاد هيدگر انسان (يا به تعبير او در «وجود و زمان» دازاين) را نه مي توان و نه بايد جزئي جدا از عالم دانست. چراكه يكي از مهمترين و اصوليترين خصلت هاي «دازاين» خاصيت ِ در - عالم - بودن ِ اوست.
همانطور كه پيشر - در همين نوشتار ذكر شد - به نظر دكارت صرفنظر از جوهر ِ خلاقه خداوند، دو جوهر كاملا مستقل از يكديگر وجود دارند. يك «ذهن» يا «فاعل شناسا» كه صفت بارز ِ آن انديشيدن است و ديگري «ماده» يا «متعلق شناسايي» كه صفت اصلي آن داشتن ِ بُعد يا امتداد است. يقينا با پذيرش ِ اين رويكرد ِ فلسفي، دشواريهاي ِ ذهني ِ لاينحل و بعضا بيهوده اي پيش ِ روي ِ ذهن ِ آدمي نمايان ميشود. پرسشهايي نظير ِ «اثبات ِ وجود جهان!» و يا «تبيين رابطهء ذهن و جهان ِ خارج» كه مطابق با راي هيدگر اين منش از بنياد ِ خود كه مبتني بر ثنويت ِ انسان و ماده (جهان) است، اشتباه مي باشد.
نكتهء ديگري كه لازم است در مورد ِ انديشه هيدگر مطرح گردد مربوط به «دازاين» است. هرچند كه ما اين واژه را در متن حاصر ابتدا به عنوان ِ انسان بكار برديم. اما نبايد از ذكر اين نكته غافل شويم كه معني ِ «دازاين» در فلسفه هيدگر با معني ِ امسان در فلسفهء مدرنيسم يكي نيست. به قول والتربيمل دازاين را در ترجمه اي تحت الفظي ميتوان به معناي آنجا - بودن Being - There تلقي كرد.
ليكن بايد قبول كرد كه دازاين يك جانشين ساده و اسمي اختصارا براي انسان نيست. بلكه علاوه بر نام ظاهري آن باطنش نيز دچار ِ تغييرات ِ اساسي شده است. دازاين موجودي ست كه به واسطه نسبت اش با وجود از ساير ِ موجودات متمايز مي شود. و نبايد مفهوم دازاين را صرفا اصطلاح ِ ديگري براي «فاعل شناسا» دانست. بلكه دازاين از همان آغاز با در - عالم - بودن به منزلهء يك ساختار ِ بنيادين لحاظ شده است و با اين مفهوم نشان داده ميشود. در واقع هيدگر آنگونه كه در وجود و زمان ميگويد مراد از دازاين در اصل همان نحوه {وجودي} خود ِ ماست كه همواره در آن غوطه ور هستيم. و اين فهم مختص ماست. و انسان در انديشه هيدگر بدين نحو تلقي مي شود.


اما همانطور كه پيش تر ذكر شد در اين مجال اندك شرايطِ تحقيق و تفحص كافي و مفيد نيست، و اين نوشتار تنها بهانه ايست تا علاقمندان به وادي ِ فلسفه با مراجعه به منابع ذكر شده. نسبت به فهم اصيل آن اقدام نمايند
______________________________________________________________
منابع :
ص1- جهان در انديشه هيدگر - دكترمحمود خاتمي
ص2- هايدگر و استعلا - دكتر بيژن عبدالكريمي - انتشارات نقد فرهنگ 1381
ص3- درآمد ِ وجود و زمان - مارتين هيدگر - منوچهر اسدي - انتشارات پرسش 1380
4- History Of Philosophy from Thoma Aquinas to Kant - Martin Heidegger -Translated from German to English By James Churchil , Bloomington: Indiana University, press, USA ,1962
5- Being and time - Martin Heidegger - Translated from German to English By Johan Macquarrie and Edward Robinson - Oxford, USA ,1978
لينك مستقيم اين مطلب : http://hooliganboy.blogspot.com/2007/09/blog-post_19.html
ادامه مطلب

Monday, September 17, 2007

وطن!!!

ادامه مطلب

Saturday, September 15, 2007

حكايت نامجو و انسانهاي «عجيب»

خب در اين چند روز كه نتوانستم اينجا را به روز نمايم اتفاقات ِ جالب، ميمون و مباركي افتاده كه من شخصا نمي توانم خوشحالي خود را از اين بابت پنهان نمايم. اول از همه اينكه محسن نامجو خوانندهء تازه مشهور شدهء كشورمان - كه در نشريه معروف امريكا هم ردي از خود برجاي گذاشت- بالاخره آلبومش به صورت رسمي توسط شركت آواي باربد ارائه شد. هرچند كه ميدانم زماني كه محسن نامجو از ايران رفت و تهران را به مقصد هلند تركرد. نسبت به ما و فرهنگ ِ موسيقايي ِ مان تاسف و تاثري غيرقابل وصف ميخورد و بغض اين بي فرهنگي يا بقول خودش «عجيبي» را با خود به ديار ِ فرنگ برد. بعد از اين هجرت خيلي ها ميگفتند كه او ديگر باز نخواهد گشت و معتقد بودند كه هم جزء جماعت هنرمندي خواهد بود كه ماند در جايي غير از ايران را به ماندن در سرزمين مادزي خود ترجيح ميدهند. من نيز از بابت رفتن ِ محسن نامجو نگران بودن، اما نه به خاطر كه او اقامت در فرنگ را ارجح تر از زيستن در سرزمين آدمهاي ِ«مشنگ» و فرهنگ هاي «قشنگ» دانسته است. چون از اين بابت اگر هم منصف باشيم بايد حق را به او بدهيم. اما نگراني من از اين بابت بود كه هجرت ِ او به ديار رفيق به بلاد غريب به خاطر نارفيقي ِ رفيقان يا به اصطلاح رفيقان بوده است. كه او را با دلي شكسته از موطن ِ خود بدرقه كردند! و بي آنكه در بارهء «عجيبي» شان تاملي كرده باشند. و ميترسيدم كه از اينكه محسن‌نامجو اگرچه در ظاهر بخاطر تحصيل و كار موسيقايي به هلند رفته و در باطن جفاي رفيقان ِ «عجيب» او را رانده كرده است.

اما ديروز خبري را خواندم كه شايد براي خيلي ها چندان مسرت بخش نبود كه براي من. وقتي فهميدم كه نامجو بعد از ماه رمضان در تالار انديشه حوزه هنري كنسرت برگازار ميكند، فهميدم كه قلب اين مرد مثل هنرش فراخ است و تمام انسان هاي «عجيب» را بخشيده است! سعيد آقا عليخاني هم مطلب جالبي در باره نامجو در وبلاگش نوشته كه شما را به خواندن آن توصيه ميكنم.
دوست ِ عزيز وبلاگ نويس من جناب عليرضا خان ِ خدابخش بازهم در وبلاگش نسبت به بنده لطف كردند و مارا شرمنده كردن كه ازش ممنونم.
خبر ديگه اينكه :
مامک خادم در کانادا به روی صحنه می‌رود
«مامک خادم» خواننده ایرانی مقیم آمریکا که پیش از این به همراه گروه «Axiom of Choice» آثار بسیاری را در زمینه موسیقی تلفیقی منتشر کرده، در روزهای پنجشنبه 29 شهریور (20 سپتامبر) و شنبه 31 شهریور (22 سپتامبر) 2 کنسرت را در کانادا به روی صحنه خواهد برد.






لينك مستقيم اين مطلب : http://hooliganboy.blogspot.com/2007/09/blog-post_15.html
ادامه مطلب

Monday, September 10, 2007

انسان مدرن و چالشهاي پيش ِ رو

چندي پيش دوست ِ وبلاگ نويسي سوالي را برايم مطرح كرد كه براي پاسخ به آن احتياج به تفسيري مفصل بود و به همين دليل تصميم گرفتم تا يك پست جداگانه را به اين سوال اختصاص دهم :


هرچند اين سوال براي مطلبي در باب ِ جامعه شناسي ِ شناخت مطرح شده بود ليكن، كند -و- كاوي كه بصورت ِ معقول و با رعايت منطق اصيل ما را به جواب ِ سوال نزديك سازد جز از راه ِ فلسفه نخواهد بود

هستي آدمي و نحوهء وجود آن در جهان ِ مدرنيزه شدهء امروزي به طُرُق و اَنحاء ِ مختلف به چالش كشيده شده است و منجر به گشايش ِ فصلي جديد در رويكرد ِ انسان ها بر خويش و هستي شان گرديده كه به پست مدرنيسم شهرت يافته است. براي سهولت در درك ِ ماهيت ِ تبلور ِ انديشهء پسامدرن و كسب ِ معرفت در باب ِ علت ِ تجلي ِ اين رويكرد در فرهنگ ِ انسان ِ امروزي دلايل ِ گوناگوني ميتوان مطر ساخت - كه از حوصله خوانندگان و چارچوب ِ اين نوشتار خارج است- كه به همين خاطر به از ميان ِ مشتقات ِ بذل يافته از مدرنيسم به دو شق - از اهمِّ آنها- اشارت مي نمايم :
الف - حاكميَّت ِ انسان بر طبيعت :
در دوران ِ فعلي رابطه انسان با محيط بدل به نوعي ارتباط ِ يكسويه و يك طرفه شده است. كه بر مبناي ِ آن محيط متبوع ِ خواست هاي انساني قرار مي گيرد.اين نكته خصوصا در تلويحات و مواجهات ِ انسان با طبيعت بيشتر مصداق يافته است. و نتيجهء داشتن ِ چنين رويكردي بر هستي موجب آن شده گويي انسان به جنگ با طبيعت پرداخته است، چراكه بر طبق فلسفهء مدرنيسم انسان بر آن است با غلبه بر طبيعت بر آن احاطه يافته و به لحاظ ِ كسب اقتدار در طبيعت و مسجَّل ساختن حاكميت خود بر‌هستي سعادت خود را متجلي سازد. اين انديشه يكي از ثمرات ِ مدرنيسم ِ غربي ست كه هم اكنون چالش برانگيز شده است. به عنوان ِ مثال، هنگامي كه قارهء امريكا توسط اروپائيان كشف گرديد آنها سوداي دستيابي بر منابع آن را درسر ِ خود پروراندند و هجمه اي غارتگرانه را به طبيعت ِ بكر و دست نخورده اين سرزمين ِ نوظهور آغاز كردند. و با انديشه اي سود گرايانه به زير و رو كردن اين سرزمين - و به نوعي غارت كردن ِ آن پرداختند - دردناك تر اينكه بشر ِ آنزمان چنين هجمهء ظالمانه اي را تحت ِ لواي ِ «تمدن» براي ِ خود موجه ساخت و در واقع غارتگري را نشان ِ تمدن دانست و به همين خاطر به بوميان ِ اين قاره (سرخپوستان) نيز رحم نكردند. و اين كار ِ خود را به سان ِ افتخاري پنداشتند و با غرور در اوراق ِ تارخ ِ خود نگاشتند.
يقينا يكي از مهمترين علل ِ بيروني ِ بروز ِ اين چالش كه به بشر جسارت ِ حاكميت بر جهان را بخشيد مقولهء صنعت بود. چراكه در از آن زمان به بعد صنعت ِ بشر به قدرتي دست يافت كه ميتوانست بر كيفيت و كميت ِ اعمال ِ انساني بيفزايد.
ب - نسبيت گرايي :
چالش ِ ديگر برگرفته از علم - فيزيك - بود. نسبيّت ِ مكشوف در فيزك تمام ِ صور ِ مطلق انگاري را درهم شكست و منطبق و متاثر از فلسفهء انسان مدار ِ مدرنيسم، اسطور هاي ماوراء انساني را از عرش ِ شوكت و جبروت و قدسيّت و حرمت به فرش ِ نقد و نسبيت و تاريخ و طبيعت كشاند.چنين بينشي منجر به آن شد كه انسان به هيچ چيز جز نفس ِ خويش - آنهم در قلمرو نسبيت و ماترياليسم دانسته ميشود - اعتماد نكند و خود را به عنوان ِ« موجود ِ انديشنده» مركز و مبناي ِ اصلي و اصيل براي زيستن در طبيعت بپندارد.
اين رويكرد به مرور ِ زمان و پس از ازدواج ِ «علم» و «صنعت» كه منجر به تولد ِ فرزندي بنام ِ «تكنولوژي» گرديد، موجب ِ بروز ِ خلعي متافيزيكي در هستي (اگزيستانس) آدمي گرديد كه تا كنون نيز ادامه داشته است. بروز ِ اين خلع در روان ِ آدم منجر به تجلي ِ نوعي سرگرداني در ذات ِ آدمي شده است . گويي كه انسان چيزي را گم كرده و براي پيدا كردنش به هر خانه و كويي سرك ميكشد. توجه ِ انسان ِ عصر ِ تكنولوژي به مكاتب ِ الوهيت مآبانهء شرقي و يا سلوك ِ شيطان منشانهء غربي مثالي بارز براي ِ اثبات ِ اين مدعاست.
انسان ِ عصر مدرن با هرچه دارد و دستش ساخته است اسارت و سرگرداني ِ خود را فرياد ميزن. برداشتي لذت گرايانه از تئوري هاي فرويد باعث رواج ِ روزافزون ِ فساد و فحشاء گرديد، و به شكرانهء فرد گرايي انسان ِ اكزيستانس نگر ِ امروزي زيست در انزوا و با افسردگي و عصيان هاي پي در پي در فرهنگ و هنر ِ جوامع ِ مدرن پديدار گرديد.
به وجود آمدن ِ موسيقي هاي ِ راك و متال كه بر بنياد عصيانگري و اعتراض بنا شده اند و فرياد هاي اعتراض گونه - كه نه آواز بل عربده است - و ملوديهايي - كه گهگاه به سولويي چندش آور تبديل ميشود. مدلولي ست انكار ناپذير براي قبول اينكه انسان ِ امروز به بن بست ِ نسبيَّت خورده است.
در هنرهاي بصري ِ جوامع ِِ مدرن (خصوصا سينما) تجلي ِ ايده‌آليسمي ماوراء قوانين حاكم بر هستي و خلق ِ قهرمانان و آرتيست هايي كه با نيروهاي فراانساني مردم را سرگرم ميكنند. نيز نشان از كسالت ِ انسان ِ گرفتار ِ نسبيت دارد. و اين را با خلق ِ كاراكتر هاي ماوراء انساني - كه نمادي از مطلقَّت هستند - به خودش يادآور ميشود. تولد ِ «سوپرمن» ها و «بتمن» ها و «اسپايدرمن» ها در عرصهء سينما و ظهور «پينك‌فلويد» ها و «نيروانا» ها و«بيتل» ها در هنر ِ موسيقي، نشان از درديست كه نهاد ِ انسان ِ متمدن ، صنعتمند، و تكنولوژيك را فراگرفته است. چونان كه امثال ِ«راجرواترز» و «سيد برت» و «كِرت كوبين» و «جان لنون» بتهاي جوانان مي گردند.
(بيش از اينها نيز ميتوان گفت، ليكن ذكر ِ ادلّهء بيشتر ممكن است منجر به انحراف از رويكرد اصلي اين نوشتار - كه همانا رويكردي فلسفي ست - بشود).
براستي ماهيت ِ بروز اين چالش ها چيست؟ انديشهء مدرن در كجاي تفلسف ِ خويش غفلت ورزيده است كه هم اكنون چنين معضلاتي انساني عصر مدرن را دربر گرفته است؟آنچه مسلم است اينست كه چنين معضلاتي تا پيش از احاطه مدرنيته بر جوامع انساني وجود نداشته است. بنابراين آيا ميتوان تمام ِ اين چالش ها را به گردن ِ « فرهنگ ِ منشعب از مدرنيته» انداخت؟
اگر بخواهيم براي يافتن پاسخ ِ اين سوال ها به فلسفهء مدرنيسم نظر بيفكنيم، متوجه اين نكته ميشويم كه فلاسفهء مدرن - و اصيل ترين آنها دكارت - مدرنيسم را به دنيا آوردند و پنهان از چشم ِ كليسا و مذهب گرايان ِ مجزوم آن را به متفكران ِ عصرتجدد - و اصيل ترين ِ ايشان كانت - سپردند تا «مدرنيتسم»به سان ِ كودكي در دامان ِ انديشهء ايشان پرورش يابد و به تكامل برسد تا پس آن سعادت ِ انسان را در جهان ِ مادي ميسر سازد.
اما اين كودك ِ محبوب و به ظاهر محجوب (مدرنيته) در دوران ِ ما - كه آن را عصر پسامدرن ميخوانند - تبديل به فرزند ِ ناخلفي گرديد كه بر خلاف ِ نيت ِ پدرانش كه آن را براي سعادت ِ انسان ساختند، اكنون خود تبديل به سدّي محكم در راه ِ دستيابي ِ انسان به سعادت شده است. در عصر ِ ما «مدرنيته» خود را مثل بختكي بر هستي ِ انسان افكنده است، و برآن است نفس حقيقت جويي در انسان را از بين ببرد.
انسان ِ عصر ِ مدرن عالمي را كه در سنت ِ فلسفي ِ غرب عرصه اي براي حكمراني ِ خود ميدانسته ميشده و خويش را افضل ترين ِ موجودات براي جلوس بر تخت ِ حكَميَّت ِ جهان مي پندارد. و لذا تمام هستي را براي خود ميداند، به مدد ِ صنعت؛ علم؛ و تكنولوژي بر جهان ِ خود احاطه يافته است. و طبيعت را مطيع و متبوع ِ خود ساخته است.
به راستي مفهوم ِ اصيل ِ هستي ِ آدمي در سنت ِ فلسفي ِ غرب چه بوده است كه هم اكنون انسان را در عالم هستي دچار ِ غربت و سرگرداني كرده است؟ فلسفهء مدرنيسم در كدام مقطع از مسير ِ خود (مكان) و در كدام برهه از تاريخ ِ خود (زمان) دچار ِ اشتباه شده است؟ بنيان ِ موجوديَّت ِ انسان بر طبيعت و هستي به چه دليلي مبتني بر اولويت قرار دادن ِ انسان و مطيع ساختن ِ طبيعت بنا شده است؟

(تلاش ِ نگارنده براي پاسخ به اين سوالات را در پست ِ بعدي تقديم ِ مخاطبان و خوانندگان ِ محترم و ارجمند مي گردد)
«اميدوارم كه حقير را از نقد هاي سازندهء خود محروم نسازيد»
ارادتمند - محمد تاج احمدي
لينك مستقيم اين مطلب : http://hooliganboy.blogspot.com/2007/09/blog-post_10.html
ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده