رمان «كافه پيانو» نوشته ی «فرهاد جعفری» را كه خريدم، هرچه كتاب و مقاله براي خواندن داشتم را كنار گذاشتم تا ببينم اين رمان كه از هر دري كه وارد ميشوي، در حواشي نشريات چاپي و اينترنتي مطلبي درباب آن نوشته شده و در كتبخانه ي شخصي هركدام از دوستانم يك نسخه از آن وجود دارد، چيست و چه دارد كه از زمان اولين چاپش تا به حال كه به يك سال هم نمي رسد هشت بار تجديد چاپ شده!
اين اشتياق باعث شد تا من بروم و يك نشخه از اين رمان را كه قيمتش 4000 هزارتومن بود(به نظرمن نسبت به سطح و حجم محتوايش قيمت زيادي بود، اما با در نظر گرفتن طمع ذاتي انتشاراتي ها يك چيز منطقي و بديهي به نظر مي رسد- خريدم و آن ظرف كمتر از 48 ساعت – براي اولين بار- خواندم
از همان آغاز كه شروع به خواندن رمان كردم و تا بسيت و چند صفحه ي اول متوجه شدم اين در رمان چند قسمتي كه فهرست هم ندارد (اين يك ايراد) اگر بخواهم برگ سبزي پيدا كنم بايد تا ته رمان را دربياورم و تازه آنوقت بنشينم به اين فكر كنم كه اين رمان چه داشت و چه نداشت، اين رماني كه نويسنده اش مي خواست آن را پيچيده واري اي در عين عينيّت و سادگي نشان دهد كه از پس اينهم به خوبي برنيامده بود (اين هم ايراد دوم)
يكي از طرفند هاي نويسندگان در جذب مخاطب فضا سازي است –که از زمان صادق هدايت در ايران باب شده و انصافا هم تابحال هيچكس به خوبي او از عهده ي آن برنيامده ! نه اينكه بخواهم از او اسطوره اي لاانكار بسازم نه! فقط من اين را از داستان هايش فهميدم- جناب «فرهاد جعفري» نيز در قافله ي نويسندگان از اين قائده استفاده كرده است. تا از غبل اين مهم بتواند مخاطب را از دنياي پرهياهوي بيرون از داستان به واسطه ي كلماتي با مفاهيمي اثيري به داخل داستان بكشاند و براي همین مي بایست چونان به تبيين ماوقع و خصائص و بسترها بپرداز كه تمام فيدبك ها و ري اكشن ها در ذهن مخاطب جلوه اي قابل قبول – و باور پذير؛ يعني قابل ادراك- داشته باشد. الغرض من اينجا نه قصد و نه سواد اين را دارم كه به اصول نويسندگي بپردازم فقط برآنم كه بگويم جناب جعفري در نويسش ِ اين رمان علي رغم اينكه سعي كرده با پرداختن به جزئيات و لحاظ رويدادهايي به ظاهر تهيّج آميز در ايجاد فضاي مطلوب توفيق يابد اما در بطن داستان اينگونه نبود.(اين هم يك ايراد)
من آقاي جعفري را نمي شناسم و اصلا نمي دانم كه سبقه ي نويسندگي ايشان در كجا و چگونه بوده - این را میگویم که بدانید من هیچ پیش زمینه ی خوشآیند یا بدآیندی نسبت به این نوسینده ی محترم نداشتم- و به دليل بي اعتمادي اي كه – متاسفانه- به نويسندگان ِ ايراني جا نيفتاده دارم، تاپيش از اين چيزي از ايشان نخوانده ام (هرچند که گویا کافه پیانو اولین رمان ِ ایشان بوده است) لكن آنطور كه محتواي داستان و لحن و فرم بيان ايشان نشان میداد دريافتم اين بود كه نويسنده ي كافه پيانو نه آنقدر پخته بوده كه بتوانده توجيهاتي باورپذير و يا حداقل قابل قبول (لا اقل براي مخاطب حرفه ای) از سير كلي و بعضا جزيي جوادث و رويدادهاي اين رمان ِ كم حادثه ارائه دهد و نه آنقدر خام و نا آشنا به نوشتن است كه رمان ِ ايشان را تا حدّ رمان هاي عامه پسند تنزل دهد.
نوسنده ي كافه پيانو مثل خيلي از نويسندگان امروز ايران راوي سوم شخص را – كه معمولا روايتگري عاقل و معقول پنداشته ميشود - انتخاب نكرده و از راوي اول شخص براي توصيف داستان بهره برده كه اين امر خود در تجذيب مخاطب نقش داشته است، و باز مثل بسياري از نويسندگان ِ امروز براي رسيدن به حدّ مطلوبي از فضا سازي به پرداختن به جزئيات همّت گماشته اند، وليكن تذكار و تبيين اين جزئيات در يك نگره كلي نشان ميدهد كه اين توصيفات و جزيي پردازي هاي نويسنده نه تنها قادر نبوده با ايجاد فضا سازي مناسب، مخاطب را جذب داستان نمايد بلكه در برخي از موارد ( كه تعدادشان كم هم نبود) اين توضيحات ِ بيش بر كسل واري داستان افزوده اند.
و در عوض از آنطرف در پاره اي از موارد براي تبيين و تشريح بعضي فضا ها و كراكتر ها توضيحات ِ كافي و قابل قبول ارائه نشده، مثلا در مورد كافه پيانو كه بستر اكثر اتفاقات (اگر نگويم تمامشان) مهم اين رمان هستند نويسنده نتواسته تصويري كلي و ذهنيّت ساز از فضا و ساختار اين كافه به مخاطب ارائه بدهد و اگرهم نويسنده در پاره اي از موارد مجبور به ارائه ي توصيف در اين مورد بوده، به اجبار و اقتضاي داستان بوده است مثلا تعريف ضمني و نيمه كامل فضاي بار و اطراف كانتر و يا آشپز خانه و يا سقف و آستان ورودي و ديوار هاي كافه يا حتي جنس و چيدمان صندليهاي كافه كه ميتوانست به نحوي بسيار كاملتر بدان پرداخته شود تا از اين راه نوعي دلبستگي در ذهن مخاطب نسبت به اين فضا ايجاد شود. به نحوي كه خود من احساس كردم ديد ِ نه چندان خوشايندي كه راوي و شخصيّت ِ اصلي داستان نسبت به شغلش – قهوچي بودن- داشته در ضمير نويسنده هم تاثير گذاشته و مانع از ارائه ي يك توصيف مطلوب از كافه شده است.(این هم یک ایراد دیگر)
متاسفانه اين اغراق و اغماض در مورد ِ برخي شخصيّت هاي داستان – كه هريك نماينده و سمبل بخش يا قشري از انسان هاي امروز بودند- به طور فزاينده اي تو ذوق مخاطب ميزند. في المثل درمورد مرد معتادي كه چندان تاثيري در خط سير داستان نداشته از بيوگرافي تا بند كفشهايش براي مخاطب توضيح داده شده اما براي پري سيما - به عنوان كاركتري تاثير گذار در قصه - تذكار و موقعيت ِ مناسبي براي افعال و اعمال و رويكردهاي آن ارائه نشده، گويي اينكه نويسنده ايجاد اين تذكار و فضا سازي را بر عهده ي خود مخاطب گذاشته! (اينهم ايراد پنجم(
گذشته از اينها نويسند در زمان انتقال ِ تذكار و بطنّيت داستان از كاركتراصلي به خود ِ نويسنده؛ هرچند كه شايد ميخواسته نوعي شوك و غافلگيري در ذهن مخاطب ايجاد نمايد – آز نوع آن شوك هايي كه ما در فيلم هاي ديويدلينچ با آن مواجه مي شويم – اما در انجام اينكار و نهايتا ايجاد تهيّج و جذابيت براي مخاطب نه تنها موفق نبوده، بلكه بروز اين واقعه تداعي گر موهوم بودن بسياري از ماوقع در ضمير مخاطب مي شود.
هرچند كه نويسنده در ابتداي اين انتقال، در پايان ِ رمان و حتي پشت جلد آن با اشاره به واقعي بودن ماوقع، بسترها و شخصيت ها سعي در بازيابي تهيّج از دست رفته دارد اما در انجام اينكار چندان توفيق نيافته و نتوانسته جذابيت از دست رفته ي رمان را به آن باز گرداند.(اينهم ايراد ششم)
نكته ي ديگري كه ميتوان بدان اشاره كرد سطحي بودن بسياري از گمانه ها و عكس العمل هاي شخصيت اصلي داستان به عنوان كسي كه یک نسبش به هنرمندان و نسب ديگرش به روشنفكران باز مي گردد، مي باشد.
به بيان ديگر راوي داستان و اكثر شخصيت هاي داستان و يا حتي بسترها و فضا هاي داستان، حاكي از برآيند عكس العمل ها و فيدبكهاي انسان ِ امروز ِ ايراني در عصر مدرن است كه چندان نمود قابل اتكائي نيست، چه اينكه سرخورده گي تنهايي، تاسّي و تالمي كه در ذهن و زبان اكثر شخصيت هاي داستان موج ميزند ؛ و شايد تنها شخصيتي كه در اين داستان هنوز قرباني آثار و تبعات جهان مدرن نشده «گل گيسو» دخترهفت ساله ي راوي داستان است كه به نظر مي رسد، اوهم ديرزماني نخواهد بود كه مذبوح ِ اين جهان – مدرن و – بيرحم ميگردد.
علي ايحال نويسنده باوجود ضعف هاي فرمي و محتوايي در به تصوير كشيدن تنهايي انسان هاي امروز و گسستي كه بين نسل فعلي و نسلهاي پيشين ايجاد شده، نسبتا خوب و موفق عمل كرده است. ( و شايد اوج اين خوش نمايي در مراوده ي راوي و خلوتي كه او باپدرش كرده رخنمون گرديده و سطح پايين تر آن زماني ست كه صفورا قصه ي جدايي خود از خانواده اش را ميگفت، يا قصه ي رهايش مردي كه به گلهاي مورد علاقه مادرش در باغچه ي خانه شان ميشاشيده)
چنين غربت و گسستي كه گريبان خيلي ها را در جامعه ي امروز ايران گرفته است، خود دليلي ست مبني بر موجه ساختن بخش ها و يا قسمت هايي كه ظاهرا در تكميل روايت نويسنده نقشي نداشته و تنها براي توضيح اين غربت و قرابت نويسنده با اين انسان هاي غريب، در اين رمان لحاظ شده. انسان هايي كه بعنوان بازار مصرف و ته مانده ي قضا و غذاي مدرنيته و مدرنيسم محسوب مي شوند، و به همين خاطرست كه هيچكس نمي تواند مشكلات و دردسرها و غرابت هاي پيش آمده شان را به گردن آن ديگري بيندازد چراكه همانطور كه همه ي اعضاي جامعه در بروز اين مشكل مقصرند، به همان صورت هيكدام از اعضاي جامعه را نمي توان متهم و مقصر شناخت.
از اينرو اين داستان توانسته دل خيلي ها را بدست بياوردو حرف دل خيلي ها را بزند، و اين خود يكي از دلايل اقبال نسبي از اين رمان در بين قشر تحصيلكرده و فرهنگ دوست جامعه بوده است. – قشري كه يك نسب ِ شان به هنرمندان و نسب ِ ديگرشان به روشنفكران بازميگردد.
اما اقبال عموم – قشري كه يك جايشان (بماند كجاد) نصفه و نيمه به سنت وصل است و يك جايشان(بماند كجا)نصفه و نيمه بر مدرنيسم- از اين داستان به گمان ِ من دلیل دیگری دارد، که در اینجا بدان می پردازم–
دراين مورد بايد گفت كه نويسنده در تنوير افكار مخاطب در به تصوير كشيدن شخصيت ها موفق عمل كرده.
مِن جمله «صفورا» به عنوان دختري كه در مقام يك اغوا گر ِ شيطاني اما - انگار محق و - بيگناه و -شايد- دوست داشتني و قطعا مجذوب براي خيليها ظاهر مي شود. و يا «گل گيسو» دختر بچه اي كه نماد تتمّه ي معصوميت و نجابت ِ ته مانده ي ظرف فرهنگ ِ به باد رفته ي ماست در جهان بيرحمي ست كه هيچكس سنگ ِ خود را به «ديگران» نمي دهد تا مبادا او هم برنده شود.
لحاظ اين مهم در كنار نزديكتر شدن به خط هاي قرمزي كه بسياري از رمان ها را پشت ِ سد سانسور نگه داشته است، آنهم به گونه اي مجذوب كنند و همچنين مبتني بر رعايت (البته نصفه و نيمه ي) نظام هاي اخلاقي جامعه ي اخلاقي ما! در طول داستان، ضمن آنكه جز در پاره اي موارد نويسنده، خواننده را از خودسانسوري آشکار ِخود، آزرده نساخته و از اينرو توانسته هم رضايت معلمين اخلاق و تهذب را جذب كند و هم مخاطبي كه به طرز تاسف باري تشنه ي پردازش به مسائل ِ ممنوعه در «نظام اخلاقي جامعه ي اخلاقي ما» است.
در مجموع انچه از غربت وارگی ِ کارکتر های این داستان و غمزده گی ناخودآگاهشان – آنقدر ناخودآگاه که حتی خودشان هم از آن خبر ندارند- بدست می آید اینست که نسل ِ راوی و نویسنده ی داستان، صفورا و پری سیما خود را در برزخی می بینند مابین دیروز و فردا (که اسمش امروز است) برزخی که بروز آن تقصیر همه ی ابناء ِ بشری – چه شرقی و چه غربی- ست اما تقصیر این نسل نیست!
نسلی که از «دیروزینه های ِ هویت ساز» - ِ خویش بیخبر، یا بیزار و متواری اند ( آنجا که راوی کتاب ها مربوط به ادبیات کلاسیک را اراجیف می پندارد یا آنجا که صفورا از نحوه ی جدائیش از خانوده اش می گوید)
اما انگار گمشده ای در این دیروزینه های.... وجود دارد، که شاید و باید میتواند برسازنده ی هویّت شان و رافع ِ غربت شان باشد. اما نه میدانند و نه میتوانند- که جایی در دیروز حسرت وار و امروز ِ رخوت بار- آن گمشده را بیابند، احساسی که خود میدانند هست اما هیچ اجحاف و اشرافی برآن ندارند. – آنجا که بین راوی و پدرش در سفر ِ بیرون ِ شهرشان در یک فضای مسکوت و زمستان زده در بطن یک شب برفی فضایی با تانّی و حالتی آلوده به شوق و حسرت، ناشی از درآغوش گرفتن پدر و گریه کردن در بغل او، در ضمیر ِ راوی ایجاد میشود، احساس و فضایی که هم راوی- یکی از اعضای نسل برزخی ها- و پدرش (یکی از اعضای نسل سنتی ها) هم از بروز و ظهور آن غافلگیر و متعجب می شوند. گویی اینکه راوی – که خود از نسل برزخی هاست- میداند که گمشده اش، یک جایی در همینجاها، در بطن ِ تعلقات ِ خاطر ِ متصل به پدرش، پنهان شده است اما نه میداند آن چیست و نه میداند دقیقا کجاست و نه حتی میتواند دقیقا آن را بیان کند برای خود و برای پدرش!
چه اینکه «سنت» و تمام دیروزینه های ِ هویت ساز ِ او نه خواسته اند – و یا اگر هم خواسته اند با معیارهای خودشان خواسته اند- و نه توانسته اند، موازنه ای اطمینان بخش بین دیروز و امروز راوی و جامعه ای که در آن می زید ایجاد کند. و این یعنی وجود یک گسست! یک شکاف بین امروز ها و دیروز های نسل برزخی! شکافی که درّه ای را می ماند که یک پل نه چندان مطمئن دیروز را به امروز متصل کرده. پلی که هرگاه کسی از دیروزیان بخواهد از آن عبورکرده به جمع امروزیان بپوندد و یا حتی از نسل برزخی بخواهند از آن عبور کنند، عبوری توام با غربت و وحشت خواهد بود. وجود این مهم و لحاظ این بحران الحاق خیلی از قسمت ها و کارکترها را که در خط سیر داستان نقش چندانی ندارند، در به تصویر کشیدن ِ این ترس، تردید، و تواری، مجاز می گرداند
در این میان کسانی که طناب اتصال ِ خود را با دیروزینه های ِ هویت ساز قطع نکرده اند، و برای عبور از این پل هیچ ترس و شرم و ابایی ندارند – یا اگرهم داشته باشند برآن غلبه می کنند- در نگاه ِ نگارنده ی این داستان و جمع کثیری از نسل برزخی ها چنین کسانی انسان هایی خنثی، احمق، خارج از تاثیر و حتی در پاره ای موارد غیرقابل تحمل محسوب میشوند که در رمان کافه پیانو «پری سیما» نماینده ی این قشر از «نسل برزخی ها» ست. کسانی که میخواهند و میباید در جهان امروز زندگی کنند اما دوست ندارند دیروزینه های هویت سازشان را – فی المثل نماز خواندن- از دست بدهند و با اینکه این موضوع اعتماد به نفس بیشتر و غرابت ِ کمتری در ضمیرشان ایجاد کرده، اما همین خواسته شان از دیدگاه ِ دیگران گناه یا جرمی غیر رسمی و غیر قابل مجازات دانسته میشود.در پایان گمان میکنم با ذکر این اوصاف هیچ احساس و حرفی در ضمیر و زبان ِ انسان قابل بیان و ارائه نیست، مگر «سکوت» م.ا.ت.ا
اين اشتياق باعث شد تا من بروم و يك نشخه از اين رمان را كه قيمتش 4000 هزارتومن بود(به نظرمن نسبت به سطح و حجم محتوايش قيمت زيادي بود، اما با در نظر گرفتن طمع ذاتي انتشاراتي ها يك چيز منطقي و بديهي به نظر مي رسد- خريدم و آن ظرف كمتر از 48 ساعت – براي اولين بار- خواندم
از همان آغاز كه شروع به خواندن رمان كردم و تا بسيت و چند صفحه ي اول متوجه شدم اين در رمان چند قسمتي كه فهرست هم ندارد (اين يك ايراد) اگر بخواهم برگ سبزي پيدا كنم بايد تا ته رمان را دربياورم و تازه آنوقت بنشينم به اين فكر كنم كه اين رمان چه داشت و چه نداشت، اين رماني كه نويسنده اش مي خواست آن را پيچيده واري اي در عين عينيّت و سادگي نشان دهد كه از پس اينهم به خوبي برنيامده بود (اين هم ايراد دوم)
يكي از طرفند هاي نويسندگان در جذب مخاطب فضا سازي است –که از زمان صادق هدايت در ايران باب شده و انصافا هم تابحال هيچكس به خوبي او از عهده ي آن برنيامده ! نه اينكه بخواهم از او اسطوره اي لاانكار بسازم نه! فقط من اين را از داستان هايش فهميدم- جناب «فرهاد جعفري» نيز در قافله ي نويسندگان از اين قائده استفاده كرده است. تا از غبل اين مهم بتواند مخاطب را از دنياي پرهياهوي بيرون از داستان به واسطه ي كلماتي با مفاهيمي اثيري به داخل داستان بكشاند و براي همین مي بایست چونان به تبيين ماوقع و خصائص و بسترها بپرداز كه تمام فيدبك ها و ري اكشن ها در ذهن مخاطب جلوه اي قابل قبول – و باور پذير؛ يعني قابل ادراك- داشته باشد. الغرض من اينجا نه قصد و نه سواد اين را دارم كه به اصول نويسندگي بپردازم فقط برآنم كه بگويم جناب جعفري در نويسش ِ اين رمان علي رغم اينكه سعي كرده با پرداختن به جزئيات و لحاظ رويدادهايي به ظاهر تهيّج آميز در ايجاد فضاي مطلوب توفيق يابد اما در بطن داستان اينگونه نبود.(اين هم يك ايراد)
من آقاي جعفري را نمي شناسم و اصلا نمي دانم كه سبقه ي نويسندگي ايشان در كجا و چگونه بوده - این را میگویم که بدانید من هیچ پیش زمینه ی خوشآیند یا بدآیندی نسبت به این نوسینده ی محترم نداشتم- و به دليل بي اعتمادي اي كه – متاسفانه- به نويسندگان ِ ايراني جا نيفتاده دارم، تاپيش از اين چيزي از ايشان نخوانده ام (هرچند که گویا کافه پیانو اولین رمان ِ ایشان بوده است) لكن آنطور كه محتواي داستان و لحن و فرم بيان ايشان نشان میداد دريافتم اين بود كه نويسنده ي كافه پيانو نه آنقدر پخته بوده كه بتوانده توجيهاتي باورپذير و يا حداقل قابل قبول (لا اقل براي مخاطب حرفه ای) از سير كلي و بعضا جزيي جوادث و رويدادهاي اين رمان ِ كم حادثه ارائه دهد و نه آنقدر خام و نا آشنا به نوشتن است كه رمان ِ ايشان را تا حدّ رمان هاي عامه پسند تنزل دهد.
نوسنده ي كافه پيانو مثل خيلي از نويسندگان امروز ايران راوي سوم شخص را – كه معمولا روايتگري عاقل و معقول پنداشته ميشود - انتخاب نكرده و از راوي اول شخص براي توصيف داستان بهره برده كه اين امر خود در تجذيب مخاطب نقش داشته است، و باز مثل بسياري از نويسندگان ِ امروز براي رسيدن به حدّ مطلوبي از فضا سازي به پرداختن به جزئيات همّت گماشته اند، وليكن تذكار و تبيين اين جزئيات در يك نگره كلي نشان ميدهد كه اين توصيفات و جزيي پردازي هاي نويسنده نه تنها قادر نبوده با ايجاد فضا سازي مناسب، مخاطب را جذب داستان نمايد بلكه در برخي از موارد ( كه تعدادشان كم هم نبود) اين توضيحات ِ بيش بر كسل واري داستان افزوده اند.
و در عوض از آنطرف در پاره اي از موارد براي تبيين و تشريح بعضي فضا ها و كراكتر ها توضيحات ِ كافي و قابل قبول ارائه نشده، مثلا در مورد كافه پيانو كه بستر اكثر اتفاقات (اگر نگويم تمامشان) مهم اين رمان هستند نويسنده نتواسته تصويري كلي و ذهنيّت ساز از فضا و ساختار اين كافه به مخاطب ارائه بدهد و اگرهم نويسنده در پاره اي از موارد مجبور به ارائه ي توصيف در اين مورد بوده، به اجبار و اقتضاي داستان بوده است مثلا تعريف ضمني و نيمه كامل فضاي بار و اطراف كانتر و يا آشپز خانه و يا سقف و آستان ورودي و ديوار هاي كافه يا حتي جنس و چيدمان صندليهاي كافه كه ميتوانست به نحوي بسيار كاملتر بدان پرداخته شود تا از اين راه نوعي دلبستگي در ذهن مخاطب نسبت به اين فضا ايجاد شود. به نحوي كه خود من احساس كردم ديد ِ نه چندان خوشايندي كه راوي و شخصيّت ِ اصلي داستان نسبت به شغلش – قهوچي بودن- داشته در ضمير نويسنده هم تاثير گذاشته و مانع از ارائه ي يك توصيف مطلوب از كافه شده است.(این هم یک ایراد دیگر)
متاسفانه اين اغراق و اغماض در مورد ِ برخي شخصيّت هاي داستان – كه هريك نماينده و سمبل بخش يا قشري از انسان هاي امروز بودند- به طور فزاينده اي تو ذوق مخاطب ميزند. في المثل درمورد مرد معتادي كه چندان تاثيري در خط سير داستان نداشته از بيوگرافي تا بند كفشهايش براي مخاطب توضيح داده شده اما براي پري سيما - به عنوان كاركتري تاثير گذار در قصه - تذكار و موقعيت ِ مناسبي براي افعال و اعمال و رويكردهاي آن ارائه نشده، گويي اينكه نويسنده ايجاد اين تذكار و فضا سازي را بر عهده ي خود مخاطب گذاشته! (اينهم ايراد پنجم(
گذشته از اينها نويسند در زمان انتقال ِ تذكار و بطنّيت داستان از كاركتراصلي به خود ِ نويسنده؛ هرچند كه شايد ميخواسته نوعي شوك و غافلگيري در ذهن مخاطب ايجاد نمايد – آز نوع آن شوك هايي كه ما در فيلم هاي ديويدلينچ با آن مواجه مي شويم – اما در انجام اينكار و نهايتا ايجاد تهيّج و جذابيت براي مخاطب نه تنها موفق نبوده، بلكه بروز اين واقعه تداعي گر موهوم بودن بسياري از ماوقع در ضمير مخاطب مي شود.
هرچند كه نويسنده در ابتداي اين انتقال، در پايان ِ رمان و حتي پشت جلد آن با اشاره به واقعي بودن ماوقع، بسترها و شخصيت ها سعي در بازيابي تهيّج از دست رفته دارد اما در انجام اينكار چندان توفيق نيافته و نتوانسته جذابيت از دست رفته ي رمان را به آن باز گرداند.(اينهم ايراد ششم)
نكته ي ديگري كه ميتوان بدان اشاره كرد سطحي بودن بسياري از گمانه ها و عكس العمل هاي شخصيت اصلي داستان به عنوان كسي كه یک نسبش به هنرمندان و نسب ديگرش به روشنفكران باز مي گردد، مي باشد.
به بيان ديگر راوي داستان و اكثر شخصيت هاي داستان و يا حتي بسترها و فضا هاي داستان، حاكي از برآيند عكس العمل ها و فيدبكهاي انسان ِ امروز ِ ايراني در عصر مدرن است كه چندان نمود قابل اتكائي نيست، چه اينكه سرخورده گي تنهايي، تاسّي و تالمي كه در ذهن و زبان اكثر شخصيت هاي داستان موج ميزند ؛ و شايد تنها شخصيتي كه در اين داستان هنوز قرباني آثار و تبعات جهان مدرن نشده «گل گيسو» دخترهفت ساله ي راوي داستان است كه به نظر مي رسد، اوهم ديرزماني نخواهد بود كه مذبوح ِ اين جهان – مدرن و – بيرحم ميگردد.
علي ايحال نويسنده باوجود ضعف هاي فرمي و محتوايي در به تصوير كشيدن تنهايي انسان هاي امروز و گسستي كه بين نسل فعلي و نسلهاي پيشين ايجاد شده، نسبتا خوب و موفق عمل كرده است. ( و شايد اوج اين خوش نمايي در مراوده ي راوي و خلوتي كه او باپدرش كرده رخنمون گرديده و سطح پايين تر آن زماني ست كه صفورا قصه ي جدايي خود از خانواده اش را ميگفت، يا قصه ي رهايش مردي كه به گلهاي مورد علاقه مادرش در باغچه ي خانه شان ميشاشيده)
چنين غربت و گسستي كه گريبان خيلي ها را در جامعه ي امروز ايران گرفته است، خود دليلي ست مبني بر موجه ساختن بخش ها و يا قسمت هايي كه ظاهرا در تكميل روايت نويسنده نقشي نداشته و تنها براي توضيح اين غربت و قرابت نويسنده با اين انسان هاي غريب، در اين رمان لحاظ شده. انسان هايي كه بعنوان بازار مصرف و ته مانده ي قضا و غذاي مدرنيته و مدرنيسم محسوب مي شوند، و به همين خاطرست كه هيچكس نمي تواند مشكلات و دردسرها و غرابت هاي پيش آمده شان را به گردن آن ديگري بيندازد چراكه همانطور كه همه ي اعضاي جامعه در بروز اين مشكل مقصرند، به همان صورت هيكدام از اعضاي جامعه را نمي توان متهم و مقصر شناخت.
از اينرو اين داستان توانسته دل خيلي ها را بدست بياوردو حرف دل خيلي ها را بزند، و اين خود يكي از دلايل اقبال نسبي از اين رمان در بين قشر تحصيلكرده و فرهنگ دوست جامعه بوده است. – قشري كه يك نسب ِ شان به هنرمندان و نسب ِ ديگرشان به روشنفكران بازميگردد.
اما اقبال عموم – قشري كه يك جايشان (بماند كجاد) نصفه و نيمه به سنت وصل است و يك جايشان(بماند كجا)نصفه و نيمه بر مدرنيسم- از اين داستان به گمان ِ من دلیل دیگری دارد، که در اینجا بدان می پردازم–
دراين مورد بايد گفت كه نويسنده در تنوير افكار مخاطب در به تصوير كشيدن شخصيت ها موفق عمل كرده.
مِن جمله «صفورا» به عنوان دختري كه در مقام يك اغوا گر ِ شيطاني اما - انگار محق و - بيگناه و -شايد- دوست داشتني و قطعا مجذوب براي خيليها ظاهر مي شود. و يا «گل گيسو» دختر بچه اي كه نماد تتمّه ي معصوميت و نجابت ِ ته مانده ي ظرف فرهنگ ِ به باد رفته ي ماست در جهان بيرحمي ست كه هيچكس سنگ ِ خود را به «ديگران» نمي دهد تا مبادا او هم برنده شود.
لحاظ اين مهم در كنار نزديكتر شدن به خط هاي قرمزي كه بسياري از رمان ها را پشت ِ سد سانسور نگه داشته است، آنهم به گونه اي مجذوب كنند و همچنين مبتني بر رعايت (البته نصفه و نيمه ي) نظام هاي اخلاقي جامعه ي اخلاقي ما! در طول داستان، ضمن آنكه جز در پاره اي موارد نويسنده، خواننده را از خودسانسوري آشکار ِخود، آزرده نساخته و از اينرو توانسته هم رضايت معلمين اخلاق و تهذب را جذب كند و هم مخاطبي كه به طرز تاسف باري تشنه ي پردازش به مسائل ِ ممنوعه در «نظام اخلاقي جامعه ي اخلاقي ما» است.
در مجموع انچه از غربت وارگی ِ کارکتر های این داستان و غمزده گی ناخودآگاهشان – آنقدر ناخودآگاه که حتی خودشان هم از آن خبر ندارند- بدست می آید اینست که نسل ِ راوی و نویسنده ی داستان، صفورا و پری سیما خود را در برزخی می بینند مابین دیروز و فردا (که اسمش امروز است) برزخی که بروز آن تقصیر همه ی ابناء ِ بشری – چه شرقی و چه غربی- ست اما تقصیر این نسل نیست!
نسلی که از «دیروزینه های ِ هویت ساز» - ِ خویش بیخبر، یا بیزار و متواری اند ( آنجا که راوی کتاب ها مربوط به ادبیات کلاسیک را اراجیف می پندارد یا آنجا که صفورا از نحوه ی جدائیش از خانوده اش می گوید)
اما انگار گمشده ای در این دیروزینه های.... وجود دارد، که شاید و باید میتواند برسازنده ی هویّت شان و رافع ِ غربت شان باشد. اما نه میدانند و نه میتوانند- که جایی در دیروز حسرت وار و امروز ِ رخوت بار- آن گمشده را بیابند، احساسی که خود میدانند هست اما هیچ اجحاف و اشرافی برآن ندارند. – آنجا که بین راوی و پدرش در سفر ِ بیرون ِ شهرشان در یک فضای مسکوت و زمستان زده در بطن یک شب برفی فضایی با تانّی و حالتی آلوده به شوق و حسرت، ناشی از درآغوش گرفتن پدر و گریه کردن در بغل او، در ضمیر ِ راوی ایجاد میشود، احساس و فضایی که هم راوی- یکی از اعضای نسل برزخی ها- و پدرش (یکی از اعضای نسل سنتی ها) هم از بروز و ظهور آن غافلگیر و متعجب می شوند. گویی اینکه راوی – که خود از نسل برزخی هاست- میداند که گمشده اش، یک جایی در همینجاها، در بطن ِ تعلقات ِ خاطر ِ متصل به پدرش، پنهان شده است اما نه میداند آن چیست و نه میداند دقیقا کجاست و نه حتی میتواند دقیقا آن را بیان کند برای خود و برای پدرش!
چه اینکه «سنت» و تمام دیروزینه های ِ هویت ساز ِ او نه خواسته اند – و یا اگر هم خواسته اند با معیارهای خودشان خواسته اند- و نه توانسته اند، موازنه ای اطمینان بخش بین دیروز و امروز راوی و جامعه ای که در آن می زید ایجاد کند. و این یعنی وجود یک گسست! یک شکاف بین امروز ها و دیروز های نسل برزخی! شکافی که درّه ای را می ماند که یک پل نه چندان مطمئن دیروز را به امروز متصل کرده. پلی که هرگاه کسی از دیروزیان بخواهد از آن عبورکرده به جمع امروزیان بپوندد و یا حتی از نسل برزخی بخواهند از آن عبور کنند، عبوری توام با غربت و وحشت خواهد بود. وجود این مهم و لحاظ این بحران الحاق خیلی از قسمت ها و کارکترها را که در خط سیر داستان نقش چندانی ندارند، در به تصویر کشیدن ِ این ترس، تردید، و تواری، مجاز می گرداند
در این میان کسانی که طناب اتصال ِ خود را با دیروزینه های ِ هویت ساز قطع نکرده اند، و برای عبور از این پل هیچ ترس و شرم و ابایی ندارند – یا اگرهم داشته باشند برآن غلبه می کنند- در نگاه ِ نگارنده ی این داستان و جمع کثیری از نسل برزخی ها چنین کسانی انسان هایی خنثی، احمق، خارج از تاثیر و حتی در پاره ای موارد غیرقابل تحمل محسوب میشوند که در رمان کافه پیانو «پری سیما» نماینده ی این قشر از «نسل برزخی ها» ست. کسانی که میخواهند و میباید در جهان امروز زندگی کنند اما دوست ندارند دیروزینه های هویت سازشان را – فی المثل نماز خواندن- از دست بدهند و با اینکه این موضوع اعتماد به نفس بیشتر و غرابت ِ کمتری در ضمیرشان ایجاد کرده، اما همین خواسته شان از دیدگاه ِ دیگران گناه یا جرمی غیر رسمی و غیر قابل مجازات دانسته میشود.در پایان گمان میکنم با ذکر این اوصاف هیچ احساس و حرفی در ضمیر و زبان ِ انسان قابل بیان و ارائه نیست، مگر «سکوت» م.ا.ت.ا
0 comments:
Post a Comment