
هرروز عصر هزاران خورشيد رنگارنگ در خيابان نوربالا مي زنند؛ كه پشت پلك هاي صاحبانشان گرفتار كسوف اجباري هستندهرروز عصر هزاران جفت دست در خيابان راه مي رود؛ كه آويزان ِ تن ِ صاحبانشان گرديده استهرروز عصر هزاران جفت كفش در خيابان گاز مي دهند؛ در استعمار پاهايي كه وادارشان مي كند به زمين لگد بزنندهرروز عصر هزاران جفت پرچم رنگي و مزرعهء سيخ و...