گمگشته دیار بی نامی شده ام و نمیدانم به انتظار چه غایتی نشسته ام.در عالمی که همه می کوشند مشغول چیزی یا کسی باشند و من از تمام این بیکران لایزال محدود هستم .حتی پناه به حافظ هم کارگشا نیست.
سرد سرد و پر از بی مقصودی روز ها را از پی هم میگذرانم تا به روزی که نمیدانم چه روزیست و کی میاید برسم
.در آستان درد ها سر تسلیم فرود آورده ام . درد هائی که فنای آنها آنی بیش نیست
ولی پیوندی که نمیدانم دلیل بودنش را ونمی یابم ذات رویشش را مرا از ایشان رها نمیکند.گرچه منفور ترین احساسات را نسبت به وجود من برانگیخته است.
دیگر باور کرده ام در حسرتی منطقی و به ظاهر ساده که در ذات هر انسانی هست سوخته ام
و تنها سرورم همین بی سروریهاست.اندیشه ام در حصاری محبوس گشته که همیشه می گوید:اگر این میشدو آن میشد و او میبود و من من می گشتم اکنون این که نمی خواهم نبودم .
سرد سرد و پر از بی مقصودی روز ها را از پی هم میگذرانم تا به روزی که نمیدانم چه روزیست و کی میاید برسم
.در آستان درد ها سر تسلیم فرود آورده ام . درد هائی که فنای آنها آنی بیش نیست
ولی پیوندی که نمیدانم دلیل بودنش را ونمی یابم ذات رویشش را مرا از ایشان رها نمیکند.گرچه منفور ترین احساسات را نسبت به وجود من برانگیخته است.
دیگر باور کرده ام در حسرتی منطقی و به ظاهر ساده که در ذات هر انسانی هست سوخته ام
و تنها سرورم همین بی سروریهاست.اندیشه ام در حصاری محبوس گشته که همیشه می گوید:اگر این میشدو آن میشد و او میبود و من من می گشتم اکنون این که نمی خواهم نبودم .
آری آری
چشمانم به جرم رویا پرستی همیشه خواب را طالب است و دستانم به سوگ این درد سیگار را.هرگاه که دسته ایی به بزمی غرق میشوند و کلام خویش را با هرزگویی و خندیدن می آلایند و
مرا نیز همسفره خویش می سازند شرمی از جنس عشق و اراده مرا فرا میگیرد که توان تقابل با آن را نیافته ام.هرچه می کشم و می نوشم باز همانم که بودم.و
آنگاه که خود را در انتهای بزم و پایان شب می بینیم بی اختیار یاد شعر ی می افتم که در روزهایی که تازه مجذوب بازی با کلمات شده بودم خواندم.و در راه باز گشت به خانه با خود زمزمه اش میکنم:
شرمنده آنم که پس از این همه بودن یک پنجره را سوی شدن باز نکردم
گوئی مخواهم این بودن را بر تاج تقدیر خود بنشانم.
و در این شامگاه تنها انگیزه ایی که توانستم بیابم این بود که در شب گم شوم.جلو تر برایم مهم نیست
چشمانم به جرم رویا پرستی همیشه خواب را طالب است و دستانم به سوگ این درد سیگار را.هرگاه که دسته ایی به بزمی غرق میشوند و کلام خویش را با هرزگویی و خندیدن می آلایند و
مرا نیز همسفره خویش می سازند شرمی از جنس عشق و اراده مرا فرا میگیرد که توان تقابل با آن را نیافته ام.هرچه می کشم و می نوشم باز همانم که بودم.و
آنگاه که خود را در انتهای بزم و پایان شب می بینیم بی اختیار یاد شعر ی می افتم که در روزهایی که تازه مجذوب بازی با کلمات شده بودم خواندم.و در راه باز گشت به خانه با خود زمزمه اش میکنم:
شرمنده آنم که پس از این همه بودن یک پنجره را سوی شدن باز نکردم
گوئی مخواهم این بودن را بر تاج تقدیر خود بنشانم.
و در این شامگاه تنها انگیزه ایی که توانستم بیابم این بود که در شب گم شوم.جلو تر برایم مهم نیست
0 comments:
Post a Comment