سایه شب در روزی که بلوای مردم برای کسب نانی از سر نمردن بود بر سرم افتاد.و گام های سست که پرسه های هرزگی را می شمارد در کوچه های سکوت طنین انداز می گشت.
تشخیص تیر دل از تیرگی در آن وهم شور انگیز میسر نبود و من فارغ از تمام اینها به سوی نا کجای خود می رفتم با چشمانی که گاه از سر سادگی غرق اشک میشد و پنجه هائی که از سر عجز به دیوار می کشیدم.
ودر آن هنگام هیچ نبودم جز خیره سری که مهتاب را نگرانست و ایستاده در آستانه فصلی سرد
تشخیص تیر دل از تیرگی در آن وهم شور انگیز میسر نبود و من فارغ از تمام اینها به سوی نا کجای خود می رفتم با چشمانی که گاه از سر سادگی غرق اشک میشد و پنجه هائی که از سر عجز به دیوار می کشیدم.
ودر آن هنگام هیچ نبودم جز خیره سری که مهتاب را نگرانست و ایستاده در آستانه فصلی سرد
0 comments:
Post a Comment