دیشب که رفته بودم پارک تا یه کم خیر سرم تنها باشم به قول بعضی ها برم تو فاز خودمرفتم و روی یه نیمکت نشستم وسیگار رو دارآوردم تا روشن کنم همین که کبریت رو زدم یه صدای بچگونه گفت روشن نکن!!!! وقتی نگاهش کردم گفت یه آدامس بخر.گفتم اول بگو چرا گفتی روشن نکن تا بعد .گفت سیگار میکشی که چی بشه یه آدامس از من بخر
خلاصه 200 تومن مارو تیغد .داشت از سرما میلرزید بهش گفتم سردته سرش رو تند تند به طرف پایین تکون میداد یعنی که آره .گفتم یه دقیقه بیا اینجا بشین .میگفت باید آدامسامو بفروشم.خلاصه اصرار کردم تا نشست.کاپشنم رو انداختم رو دوشش و یه چای براش گرفتم.گفت من پول چای رو ندارم - گفتم مهمون منی .دستای کوچیکش رو که از سرما ترک برداشته بود به لیوان یه بار مصرف چای چسبوند تا گرم بشه .اسمش مریم بود هفت سالش بود .امسال باید میرفت مدرسه ولی نتونسته بود .مجبور بود کار کنه.یه پدر معتاد داشت که همه آتیشها از گور اون بلند میشد.برادرش که رفته سربازی .و خیلی وقته مرخصی هم نیومده. مادرش هم که میگه شبها باهاش میاد بیرون بعدش میذارتش اینجا تا آدامسهاش رو بفروشه.خودشم میگه میره یه جا کار میکنه (نمیدونه کجا) بعد ساعت 1 میاد دنبالش و باهم میرن خونه.همینطور که داشت حرف میزد من خیره شده بودم بهش .حرفاش که تموم شده لیوان چای رو گذاشت رو نیمکت کاپشن من رو پس داد و خیلی محترمانه گفت بابت همه چیز ممنونم .انگار نه انگار که یه دختر بچه هفت ساله است .شرایط زندگی مجبورش کرده بود مثل آدم بزرگها زندگی کنه.سیگار مچاله شده من رو جلوی پام انداخت و و زیر پا داغونش کرد .نفرت عجیبی از سیگار داشت بعد به من گفت اگه سیگار نمیکشیدی چه آدم خوبی بودی.من که دیگه نمی تونستم حرف بزنم همینطر بهش نگاه میکردم .گفت من باید برم الان مامانم میاد دنبالم خدا حافظ
رفت و منو هاج و واج گذاشت. چرا باید تاوان اشتباه دیگران رو بده .اونم دختری که هم مهربون بود .هم با آدب . توی چشمای سیاهش که برق عجیبی داشت معصومیت موج میزد.کاش اونایی که این همه دم از عدالت اجتماعی رعایت حقوق مردم میزدن جوابی برای این دختر کوچولو داشتن ولی میدونم که همه شون لال شدن.همونایی که راضی نمی شن بچه هاشون یه شب رو بالش غیر از پر قو بخوابه.همونایی که ... بگذریم
خلاصه 200 تومن مارو تیغد .داشت از سرما میلرزید بهش گفتم سردته سرش رو تند تند به طرف پایین تکون میداد یعنی که آره .گفتم یه دقیقه بیا اینجا بشین .میگفت باید آدامسامو بفروشم.خلاصه اصرار کردم تا نشست.کاپشنم رو انداختم رو دوشش و یه چای براش گرفتم.گفت من پول چای رو ندارم - گفتم مهمون منی .دستای کوچیکش رو که از سرما ترک برداشته بود به لیوان یه بار مصرف چای چسبوند تا گرم بشه .اسمش مریم بود هفت سالش بود .امسال باید میرفت مدرسه ولی نتونسته بود .مجبور بود کار کنه.یه پدر معتاد داشت که همه آتیشها از گور اون بلند میشد.برادرش که رفته سربازی .و خیلی وقته مرخصی هم نیومده. مادرش هم که میگه شبها باهاش میاد بیرون بعدش میذارتش اینجا تا آدامسهاش رو بفروشه.خودشم میگه میره یه جا کار میکنه (نمیدونه کجا) بعد ساعت 1 میاد دنبالش و باهم میرن خونه.همینطور که داشت حرف میزد من خیره شده بودم بهش .حرفاش که تموم شده لیوان چای رو گذاشت رو نیمکت کاپشن من رو پس داد و خیلی محترمانه گفت بابت همه چیز ممنونم .انگار نه انگار که یه دختر بچه هفت ساله است .شرایط زندگی مجبورش کرده بود مثل آدم بزرگها زندگی کنه.سیگار مچاله شده من رو جلوی پام انداخت و و زیر پا داغونش کرد .نفرت عجیبی از سیگار داشت بعد به من گفت اگه سیگار نمیکشیدی چه آدم خوبی بودی.من که دیگه نمی تونستم حرف بزنم همینطر بهش نگاه میکردم .گفت من باید برم الان مامانم میاد دنبالم خدا حافظ
رفت و منو هاج و واج گذاشت. چرا باید تاوان اشتباه دیگران رو بده .اونم دختری که هم مهربون بود .هم با آدب . توی چشمای سیاهش که برق عجیبی داشت معصومیت موج میزد.کاش اونایی که این همه دم از عدالت اجتماعی رعایت حقوق مردم میزدن جوابی برای این دختر کوچولو داشتن ولی میدونم که همه شون لال شدن.همونایی که راضی نمی شن بچه هاشون یه شب رو بالش غیر از پر قو بخوابه.همونایی که ... بگذریم
0 comments:
Post a Comment