در نوشتار ِ قبل ضمن بيان توضيحي اجمالي از وضعيت انسان در مواجهه با جهان ِ امروز، و شرايط ِ لحاظ شده توسط انسان ِ معاصر به اين نتيجه دست يافتيم كه «پرسش دوباره از وجود» ضرورت يافته است. به بيان ديگر انسان نياز دارد تا به بازبيني مجدد صُوَر ِ وجودي ِ خود بپردازد و به رفع خلع هاي پيش آمده در آن همت گمارد.
مقدمه «وجود شناسي»:
وجود، امريست كه در ظاهر بديهي به نظر مي رسد و گويي معناي ِ آن چندان بر كسي پوشيده نيست! مصدر «وجود داشتن» و شقوق مختلف آن براي ذهن و زبان ِ ما آشناست. و مثلا جملهء «من هستم» براحتي براي ما قابل فهم است. اين جملات كه از مصدر «وجود داشتن» برگرفته شده اند، همگي از شقوق ِ مختلف وجود داشتن هستند و در واقع از «درك و دريافت ِ ما از وجود» نشات مي گيرد.
در محيط زيست ِ انسان اشياء و اجزاء كثيري وجود دارند كه «موجود» ناميده ميشوند. اساسا در باره هر چيزي كه صحبت مي كنيم و هر تصوري داريم و با هر چيزي كه مواجه مي شويم، همه اينها صورت هاي مختلف «موجود داشتن» هستند. حتي ما خودمان يز موجوديم، يعني ما نيز براي ِ خودمان تصوري از وجود { - ِ خودمان} داريم. و در واقع بايد گفت كه ما انسانها { بصورت اغلب ناخوآگاه} همواره درون ِ فهمي از وجود زندگي مي كنيم.
تاريخ ِ «وجود شناسي»
دستيابي به فهمي از وجود كه بنيان و اساس ِ هرگونه فهم و درك ِ ما از واقعيت و مبناي ِ اِرتكاب ِ هر فعل و فعاليتي، برخلاف ِ نظراندازي ِ اول نه تنها امري سهل و ممتنع نيست بلكه خود يكي از بزرگترين رازهاي فكري - فلسفي ِ بشر است. وليكن اين پرسش جديدي نيست. آنگونه كه افلاطون در رساله سوفيست مطرح نموده است " آشكارا ديرزماني ست كه شما مي انگاريد هنگامي كه تعبير ب«بودن» را به كار مي بريد، بر معناي ِ آن واقف ايد؛ اما ما، يعني كساني كه عادت كرده ايم كه تصور كنيم معناي ِ آن را ميدانيم، اينك متحيّر گشته ايم" به اعتراف ِ دروتي فرد افلاطون فهم معناي ِ وجود و ارائه تعريفي صحيح از آن را «مبارزه با ديوان» ناميده است. افلاطون خود از بدوي ترين فيلسوفاني ست كه به مقوله وجود انديشيده است و در اين باب چند مقاله در رساله هاي ِ او بازمانده. بهترين و واضح ترين مثال براي فهم معناي وجود در انديشهء افلاطون همان مثال ِ معروف ِ غار ِ اوست. كه افلاطون انسان ها را بسان ِ همان كودكاني ميداند كه تمام ِ عمر ِ خود را درون آن غار تاريك سپري كرده اند و هنگامي كه نوري از بيرون به ديوارهء داخل غار افكنده مي شود، آن كودكان حقيقت را همان نور افتاده بر غار مي پندارند. در حالي كه حقيقت بيرون از غار است. در واقع بنظر افلاطون انسان با توجه به درك و دريافت ِ فعلي خود {كه دريافتي قليل و ناچيز است} در همان غار تاريك بسر مي برد و هنگامي كه نوري از جانب بيرون بر ديواره غار افكنده ميشود، انسان نيازمند رويگرداني براي درك و دريافت حقيقت در بيرون از غار است و نه بر روي ديواره هاي آن! تا بدين طريق بتواند بر گمان ِ فعلي اش كه توهمي بيش نيست پايان دهد. در واقع بايد گفت كه به اعتقاد افلاطون ريشهء «وجود» را بايد در «عدم» يافت. به بيان ِ ديگر فهم ِ معناي وجود در انديشه افلاطون در گرو ِ فهم معناي عدم است.
آنچه كه در باب ِ تفكر وجود شناختي افلاطون بديهي مينمايد اينست كه او بعنوان فيلسوفي كه «خردگرا» ست قائل به «وحدت معناي وجود» بوده است.
"وجود (موجود ، موجوديت) كلي ترين مفهوم است". اين جمله ايست كه ارسطو در باب ِ انديشهء وجود شناسانه خود گفته است.آنچه از اين سخن بدست ميآيد اينست كه وجود در انديشهء ارسطو امري بديهي انگاشته شده است. ارسطو موجودات (يا بهتر بگويم موجوديت هاي) موجود در جهان را بر مبناي جواهرشان طبقه بندي كرده است. بدين گونه كه وي معاني ِ متعددي از وجود را بر حسب تعداد مقولات ِ موجودات، متمايز ساخت.در انديشه ارسطو مقوله اي اولي و اساسي ست كه براي ناميدن آندسته از اشياء طبيعي بكار مي رود كه به نحو مستقل وجود دارند، در حالي كه بقيه موجودات {ساير انحاء بودنها} يا اوصاف جواهر هستند يا ملتصق به جوهر يا قائم به نسبتي با جواهر ( از قبيل كيفيت، كميت، نسبت، مكان، زمان، فعل، انفعال، ملك، و وضع) مي باشد. به اعتقاد ارسطو اينم مقولات از خود اشياء برخوانده و برگرفته مي شوند. بنابراين در عالم ارسطو جواهر يگانه موجوداتي هستند مي توانند وجود داشته باشند.
البته نبايد فراموش كرد كه چنين رويكردي نه فقط خاصّ ارسطو كه مختص دورانهاي پس از وي نيز بوده است.آنگونه كه توماس آكويناس مي گويد: " همان چيزي كه از موجود درمي يابيم، ادراك ما را از وجود شكل مي بخشد و اين به معناي ادراك جزء از كل است." ليكن در بيان اين تذكار بايد اين نكته را قبول داشت كه كليّت ِ منظور ِ نظر آكويناس، به معناي آن كليتي نيست كه اجزايي را دربر بگيرد. از سوي ِ ديگر ارسطو تحديد ِ مرزهاي برترين حوزه وجود و نيز آشكار شدن ِ نشانه هايش را با صورت ِ فعلي ِ شناخت ِ وجود ؛ كه مبتني بر كل و جزء است؛ مقدور و ميسور نمي داند. چراكه «وجود» در چنين حالتي از تمام كليت هاي معمول فراتر مي رود. نكته آخر اينكه تعريف ِ ارسطو در باب ِ كثرت ِ معاني ِ وجود، يا همان قول به مشترك ِ لفظي بودن ِ وجود، از جهتي با نظريه اش در باب ِ مقولات و از سوي ِ ديگر با مفهوم ِ جوهر در فلسفهء ارسطويي ارتباط ِ وثيقي دارد. Substance Ontology
وجود شناسي در قرون ِ وسطي :
اما وجود شناسي در قرون ِ وسطي به دليل رواج يافتن ِ «تئولوژي» در آن عصر ؛ كه اقتضاي ِ حكومت مذهبي ِ كليسا بود؛ عبارت يود از امري فرارونده و متعالي يا «استعلايي» Trancendental
ارسطو اين كليت استعلايي را براي ِ اولين بار در تقابل با مفاهيم كلي موضوعي، همچون قياس مطرح كرده است و به همين ترتيب است كه پرسشها و اُنتولوژي ِ افلاطون را بر بنياد ِ جديدي بنا مي نهد.
مسئله «وجودشناسي» در قرون ِ وسطي در نحله هاي مدرسي «سن توماس» و دونس اسكوتوس» مورد تعمق قرار مي گيرد. بي آنكه گشايش ِ چنداني حاصل شود.
وجود شناسي در فلسفه مدرنيسم :
رويكرد ِ فيلسوفان ِ مدرن كه بنيان و شالوده جهان ِ امروزي ِ مارا بنا كرده اند با «رنه دكارد» فيلسوف ِ فرانسوي آغاز شد. و به همين دليل وي را پدر ِ فلسفهء مدرن مي نامند. فلسفه اي كه دكارت بنا كرد مبتني بر اصالت عقل يا همان «خرد گرايي» Rationalism بود
اين فلسفه بر مبناي ِ نوعي دوآليسم ايجاد شد كه بر اساس آن انسان به عنوان ِ «نيروي ِ انديشنده» يا «فاعل ِ شناسا» بصورت ِ عنصري منفك از عالم در نظر گرفته مي شود. و انديشيدن را تنها دليل ِ قابل قبول براي اثبات ِ بودن ِ خود مي داند. اين نحله در طول تاريخ ِ فلسفه ء مدرنيسم و «عصر ِ روشنگري» علي رغم تغييرات ِ كثيري كه پيدا كرد ليكن به عنوان انديشه اصلي مدرنيسم جريان ساز شد. انسان در فلسفه مدرنيسم تبديل به وجودي «محوري» و «مستقل از هستي» گريد. و بر آن شد تا به هيچ چيز جر انديشهء خود اتكا نكند. هرچند كه اين فلسفه در طول عصر روشنگري با ظهور ِ فيلسوفاني چون لاك، هيوم و از همه مهمتر كانت، دچار ِ تغييرات و تحولات زيادي شد. ليكن از انجا كه اين تغييرات به صورت ِ ديالكتيكي بودند، مبناي ِ آن كه (همان ثنويت دكارتي بود) تغيير نيافت و به عنوان مبناي فلسفه مدرن باقيماند.
بعد از كانت هگل وجود را نوعي «غير ِ قابل ِ واسطهء نامعين» مي نامد و آن را به همه حوزه اي ِ مقولاتي ِ ديگر ِ خويش تسري ميدهد. و در واقع در همان راهي قدم ميگذارد كه وجودشناسي باستان در آن پيش رفته بود. تنها فرق ارسطو با هگل در اين است كه ارسطو مي خواست با مرزهاي برگزيدهء انديشهء خويش، وحدت وجود را حفظ نمايد. اما هگل همان مقولات ِ موضوعي را برميگزيند و بدين ترتيب وحدت وجود را نيز از دست ميدهد.
اما پاسكال ديكر فيلسوف و داشمند ِ عصر مدرنيسم نظر ديگري دارد : نمي توان به تعريف ِ وجود مبادرت ورزيد، بي آنكه كار ِ عبثي ننمود؛ زيرا نمي توان كلمه اي را تعريف نمود، بي آنكه با اين شروع كنيم؛ «اين هست» چون با اينكه آن را بيان مي كنيم يا آن را بطور ضمني مي گوئيم. بنابراين براي تعريف وجود بايد گفت؛ آن هست و بدين ترتيب واژه اي را كه تعريف شده در تعريف آنكار بكار برد
هيدگر؛ تخريب تاريخ وجودشناسي :
مارتين هيدگر1889 - 1976 فيلسوفِ معاصر آلماني، تنها فيلسوفي ست كه تمام ِ عمر ِ فعاليت ِ فلسفي ِ خود را - كه بالغ بر شش دهه بود- بر سر فهم و درك ِ معناي وجود گذاشت. اين فيلسوف آلماني قبل از غرق شدن در تفكرات ِ فلسفي مي خواست كشيش بشود، اما خواندن يك كتاب مسير زندگي ِ او را عوض كرد و او را تبديل به يكي از بزرگترين و چالش برانگيز ترين فلاسفه {اگر نگوئيم بزرگترين} قرن ساخت.
داستان از اين قرار بود كه هيدگر در سالهاي ِ اول جواني، زماني كه يك دانش آموز دبيرستاني بود، از معلمش كتابي گرفت به نام ِ «معاني ِ چندگانه وجود در فلسفه ارسطو». يقينا فرانس برنتانو نويسنده اين كتاب ؛ كه ضمن ارائه خلاصه اي از تاريخ وجودشناسي ِ ارسطويي و انشعابات، نتايج و پيامدهاي اين نحوه سنّتي ِ وجود شناسي را براي هيدگر جوان مطرح ساخت ؛ خود نيز گمان نمي كرد كه كتابش روي شهيرترين فيلسوف ِ قرن بيستم چنين تاثيري بگذارد. هيدگر تحت تاثير همين كتاب برآن مي شود تا «پرسش از معناي ِ وجود» را احياء سازد. و در اين راه نيز به موفقيت هاي زيادي نائل مي گردد. آنچنان كه دودهه بعداز خواندن كتاب ِ برنتانو اثر ِ معروف خود «وجود و زمان» را ارئه ميدهد كه به اعتقاد خيلي از متفكران مهمترين كتاب فلسفي قرن بيستم است.
هيدگر در نظريه وجود شناختي ِ خويش ضمن انتقاد از تئوري ِ كسرت ِ وجود ارسطو، انديشه اش را به سمت افلاطون ارجاع ميدهد و مانند ِ او فهم ِ وجود را درگرو انديشيدن به «عدم» ميداند. در واقع پژوهش درباره عدم را اصلي ترين وظيفه «متافيزيك» تلقي مي نمايد. ليكن عدم در انديشه هيدگر همسنگ ِ ديدگاه ِ هگل نسبت به عدم مي باشد؛ كه مي گويد «وجود ِ محض و عدم ِ محض در واقع يكي هستند». در انديشه هيدگر عدم خودش موجود يا شئي در كنار ِ ساير موجودات يا اشاء تلقي نمي شود، بلكه بسان ِ يك وجود يعني به سان «چيزي كه موجودات را به منزله موجود تعيُّن مي بخشد و بر مبناي آن موجودات پيشاپيش فهم ميشوند»
يقينا اينجا و در اين مجال اندك فرصت آن نيست كه به شرح جامع و كاملي از تفلسفات هيدگر پرداخته شود. ليكن تلاش وي براي نشان دادن مباني و ريشه هاي تارخي ِ فهم ِ مرسوم ما از وجود و نيز نقد، بررسي و تحليل ِ اين مباني ؛ از اهداف هيدگر بوده است. كه خودش آن را «تخريب ِ تاريخ ِ وجود شناسي» نامگذاري كرده است.
اما انتقاد ِ ديگر هيدگر - كه آهنم مرتبط با انديشه وجود شناختي ِ وي مي باشد - از همان ثنويت يا دوآليسم ِ دكارتي ست كه در كل تاريخ ِفلسفه مدرنيسم تداوم داشته است. چراكه به اعتقاد هيدگر انسان (يا به تعبير او در «وجود و زمان» دازاين) را نه مي توان و نه بايد جزئي جدا از عالم دانست. چراكه يكي از مهمترين و اصوليترين خصلت هاي «دازاين» خاصيت ِ در - عالم - بودن ِ اوست.
همانطور كه پيشر - در همين نوشتار ذكر شد - به نظر دكارت صرفنظر از جوهر ِ خلاقه خداوند، دو جوهر كاملا مستقل از يكديگر وجود دارند. يك «ذهن» يا «فاعل شناسا» كه صفت بارز ِ آن انديشيدن است و ديگري «ماده» يا «متعلق شناسايي» كه صفت اصلي آن داشتن ِ بُعد يا امتداد است. يقينا با پذيرش ِ اين رويكرد ِ فلسفي، دشواريهاي ِ ذهني ِ لاينحل و بعضا بيهوده اي پيش ِ روي ِ ذهن ِ آدمي نمايان ميشود. پرسشهايي نظير ِ «اثبات ِ وجود جهان!» و يا «تبيين رابطهء ذهن و جهان ِ خارج» كه مطابق با راي هيدگر اين منش از بنياد ِ خود كه مبتني بر ثنويت ِ انسان و ماده (جهان) است، اشتباه مي باشد.
نكتهء ديگري كه لازم است در مورد ِ انديشه هيدگر مطرح گردد مربوط به «دازاين» است. هرچند كه ما اين واژه را در متن حاصر ابتدا به عنوان ِ انسان بكار برديم. اما نبايد از ذكر اين نكته غافل شويم كه معني ِ «دازاين» در فلسفه هيدگر با معني ِ امسان در فلسفهء مدرنيسم يكي نيست. به قول والتربيمل دازاين را در ترجمه اي تحت الفظي ميتوان به معناي آنجا - بودن Being - There تلقي كرد.
ليكن بايد قبول كرد كه دازاين يك جانشين ساده و اسمي اختصارا براي انسان نيست. بلكه علاوه بر نام ظاهري آن باطنش نيز دچار ِ تغييرات ِ اساسي شده است. دازاين موجودي ست كه به واسطه نسبت اش با وجود از ساير ِ موجودات متمايز مي شود. و نبايد مفهوم دازاين را صرفا اصطلاح ِ ديگري براي «فاعل شناسا» دانست. بلكه دازاين از همان آغاز با در - عالم - بودن به منزلهء يك ساختار ِ بنيادين لحاظ شده است و با اين مفهوم نشان داده ميشود. در واقع هيدگر آنگونه كه در وجود و زمان ميگويد مراد از دازاين در اصل همان نحوه {وجودي} خود ِ ماست كه همواره در آن غوطه ور هستيم. و اين فهم مختص ماست. و انسان در انديشه هيدگر بدين نحو تلقي مي شود.
اما همانطور كه پيش تر ذكر شد در اين مجال اندك شرايطِ تحقيق و تفحص كافي و مفيد نيست، و اين نوشتار تنها بهانه ايست تا علاقمندان به وادي ِ فلسفه با مراجعه به منابع ذكر شده. نسبت به فهم اصيل آن اقدام نمايند
______________________________________________________________
منابع :
ص1- جهان در انديشه هيدگر - دكترمحمود خاتمي
ص2- هايدگر و استعلا - دكتر بيژن عبدالكريمي - انتشارات نقد فرهنگ 1381
ص3- درآمد ِ وجود و زمان - مارتين هيدگر - منوچهر اسدي - انتشارات پرسش 1380
4- History Of Philosophy from Thoma Aquinas to Kant - Martin Heidegger -Translated from German to English By James Churchil , Bloomington: Indiana University, press, USA ,1962
5- Being and time - Martin Heidegger - Translated from German to English By Johan Macquarrie and Edward Robinson - Oxford, USA ,1978
لينك مستقيم اين مطلب : http://hooliganboy.blogspot.com/2007/09/blog-post_19.html
0 comments:
Post a Comment