چندي پيش دوست ِ وبلاگ نويسي سوالي را برايم مطرح كرد كه براي پاسخ به آن احتياج به تفسيري مفصل بود و به همين دليل تصميم گرفتم تا يك پست جداگانه را به اين سوال اختصاص دهم :
هرچند اين سوال براي مطلبي در باب ِ جامعه شناسي ِ شناخت مطرح شده بود ليكن، كند -و- كاوي كه بصورت ِ معقول و با رعايت منطق اصيل ما را به جواب ِ سوال نزديك سازد جز از راه ِ فلسفه نخواهد بود
هستي آدمي و نحوهء وجود آن در جهان ِ مدرنيزه شدهء امروزي به طُرُق و اَنحاء ِ مختلف به چالش كشيده شده است و منجر به گشايش ِ فصلي جديد در رويكرد ِ انسان ها بر خويش و هستي شان گرديده كه به پست مدرنيسم شهرت يافته است. براي سهولت در درك ِ ماهيت ِ تبلور ِ انديشهء پسامدرن و كسب ِ معرفت در باب ِ علت ِ تجلي ِ اين رويكرد در فرهنگ ِ انسان ِ امروزي دلايل ِ گوناگوني ميتوان مطر ساخت - كه از حوصله خوانندگان و چارچوب ِ اين نوشتار خارج است- كه به همين خاطر به از ميان ِ مشتقات ِ بذل يافته از مدرنيسم به دو شق - از اهمِّ آنها- اشارت مي نمايم :
الف - حاكميَّت ِ انسان بر طبيعت :
در دوران ِ فعلي رابطه انسان با محيط بدل به نوعي ارتباط ِ يكسويه و يك طرفه شده است. كه بر مبناي ِ آن محيط متبوع ِ خواست هاي انساني قرار مي گيرد.اين نكته خصوصا در تلويحات و مواجهات ِ انسان با طبيعت بيشتر مصداق يافته است. و نتيجهء داشتن ِ چنين رويكردي بر هستي موجب آن شده گويي انسان به جنگ با طبيعت پرداخته است، چراكه بر طبق فلسفهء مدرنيسم انسان بر آن است با غلبه بر طبيعت بر آن احاطه يافته و به لحاظ ِ كسب اقتدار در طبيعت و مسجَّل ساختن حاكميت خود برهستي سعادت خود را متجلي سازد. اين انديشه يكي از ثمرات ِ مدرنيسم ِ غربي ست كه هم اكنون چالش برانگيز شده است. به عنوان ِ مثال، هنگامي كه قارهء امريكا توسط اروپائيان كشف گرديد آنها سوداي دستيابي بر منابع آن را درسر ِ خود پروراندند و هجمه اي غارتگرانه را به طبيعت ِ بكر و دست نخورده اين سرزمين ِ نوظهور آغاز كردند. و با انديشه اي سود گرايانه به زير و رو كردن اين سرزمين - و به نوعي غارت كردن ِ آن پرداختند - دردناك تر اينكه بشر ِ آنزمان چنين هجمهء ظالمانه اي را تحت ِ لواي ِ «تمدن» براي ِ خود موجه ساخت و در واقع غارتگري را نشان ِ تمدن دانست و به همين خاطر به بوميان ِ اين قاره (سرخپوستان) نيز رحم نكردند. و اين كار ِ خود را به سان ِ افتخاري پنداشتند و با غرور در اوراق ِ تارخ ِ خود نگاشتند.
يقينا يكي از مهمترين علل ِ بيروني ِ بروز ِ اين چالش كه به بشر جسارت ِ حاكميت بر جهان را بخشيد مقولهء صنعت بود. چراكه در از آن زمان به بعد صنعت ِ بشر به قدرتي دست يافت كه ميتوانست بر كيفيت و كميت ِ اعمال ِ انساني بيفزايد.
ب - نسبيت گرايي :
چالش ِ ديگر برگرفته از علم - فيزيك - بود. نسبيّت ِ مكشوف در فيزك تمام ِ صور ِ مطلق انگاري را درهم شكست و منطبق و متاثر از فلسفهء انسان مدار ِ مدرنيسم، اسطور هاي ماوراء انساني را از عرش ِ شوكت و جبروت و قدسيّت و حرمت به فرش ِ نقد و نسبيت و تاريخ و طبيعت كشاند.چنين بينشي منجر به آن شد كه انسان به هيچ چيز جز نفس ِ خويش - آنهم در قلمرو نسبيت و ماترياليسم دانسته ميشود - اعتماد نكند و خود را به عنوان ِ« موجود ِ انديشنده» مركز و مبناي ِ اصلي و اصيل براي زيستن در طبيعت بپندارد.
اين رويكرد به مرور ِ زمان و پس از ازدواج ِ «علم» و «صنعت» كه منجر به تولد ِ فرزندي بنام ِ «تكنولوژي» گرديد، موجب ِ بروز ِ خلعي متافيزيكي در هستي (اگزيستانس) آدمي گرديد كه تا كنون نيز ادامه داشته است. بروز ِ اين خلع در روان ِ آدم منجر به تجلي ِ نوعي سرگرداني در ذات ِ آدمي شده است . گويي كه انسان چيزي را گم كرده و براي پيدا كردنش به هر خانه و كويي سرك ميكشد. توجه ِ انسان ِ عصر ِ تكنولوژي به مكاتب ِ الوهيت مآبانهء شرقي و يا سلوك ِ شيطان منشانهء غربي مثالي بارز براي ِ اثبات ِ اين مدعاست.
انسان ِ عصر مدرن با هرچه دارد و دستش ساخته است اسارت و سرگرداني ِ خود را فرياد ميزن. برداشتي لذت گرايانه از تئوري هاي فرويد باعث رواج ِ روزافزون ِ فساد و فحشاء گرديد، و به شكرانهء فرد گرايي انسان ِ اكزيستانس نگر ِ امروزي زيست در انزوا و با افسردگي و عصيان هاي پي در پي در فرهنگ و هنر ِ جوامع ِ مدرن پديدار گرديد.
به وجود آمدن ِ موسيقي هاي ِ راك و متال كه بر بنياد عصيانگري و اعتراض بنا شده اند و فرياد هاي اعتراض گونه - كه نه آواز بل عربده است - و ملوديهايي - كه گهگاه به سولويي چندش آور تبديل ميشود. مدلولي ست انكار ناپذير براي قبول اينكه انسان ِ امروز به بن بست ِ نسبيَّت خورده است.
در هنرهاي بصري ِ جوامع ِِ مدرن (خصوصا سينما) تجلي ِ ايدهآليسمي ماوراء قوانين حاكم بر هستي و خلق ِ قهرمانان و آرتيست هايي كه با نيروهاي فراانساني مردم را سرگرم ميكنند. نيز نشان از كسالت ِ انسان ِ گرفتار ِ نسبيت دارد. و اين را با خلق ِ كاراكتر هاي ماوراء انساني - كه نمادي از مطلقَّت هستند - به خودش يادآور ميشود. تولد ِ «سوپرمن» ها و «بتمن» ها و «اسپايدرمن» ها در عرصهء سينما و ظهور «پينكفلويد» ها و «نيروانا» ها و«بيتل» ها در هنر ِ موسيقي، نشان از درديست كه نهاد ِ انسان ِ متمدن ، صنعتمند، و تكنولوژيك را فراگرفته است. چونان كه امثال ِ«راجرواترز» و «سيد برت» و «كِرت كوبين» و «جان لنون» بتهاي جوانان مي گردند.
(بيش از اينها نيز ميتوان گفت، ليكن ذكر ِ ادلّهء بيشتر ممكن است منجر به انحراف از رويكرد اصلي اين نوشتار - كه همانا رويكردي فلسفي ست - بشود).
براستي ماهيت ِ بروز اين چالش ها چيست؟ انديشهء مدرن در كجاي تفلسف ِ خويش غفلت ورزيده است كه هم اكنون چنين معضلاتي انساني عصر مدرن را دربر گرفته است؟آنچه مسلم است اينست كه چنين معضلاتي تا پيش از احاطه مدرنيته بر جوامع انساني وجود نداشته است. بنابراين آيا ميتوان تمام ِ اين چالش ها را به گردن ِ « فرهنگ ِ منشعب از مدرنيته» انداخت؟
اگر بخواهيم براي يافتن پاسخ ِ اين سوال ها به فلسفهء مدرنيسم نظر بيفكنيم، متوجه اين نكته ميشويم كه فلاسفهء مدرن - و اصيل ترين آنها دكارت - مدرنيسم را به دنيا آوردند و پنهان از چشم ِ كليسا و مذهب گرايان ِ مجزوم آن را به متفكران ِ عصرتجدد - و اصيل ترين ِ ايشان كانت - سپردند تا «مدرنيتسم»به سان ِ كودكي در دامان ِ انديشهء ايشان پرورش يابد و به تكامل برسد تا پس آن سعادت ِ انسان را در جهان ِ مادي ميسر سازد.
اما اين كودك ِ محبوب و به ظاهر محجوب (مدرنيته) در دوران ِ ما - كه آن را عصر پسامدرن ميخوانند - تبديل به فرزند ِ ناخلفي گرديد كه بر خلاف ِ نيت ِ پدرانش كه آن را براي سعادت ِ انسان ساختند، اكنون خود تبديل به سدّي محكم در راه ِ دستيابي ِ انسان به سعادت شده است. در عصر ِ ما «مدرنيته» خود را مثل بختكي بر هستي ِ انسان افكنده است، و برآن است نفس حقيقت جويي در انسان را از بين ببرد.
انسان ِ عصر ِ مدرن عالمي را كه در سنت ِ فلسفي ِ غرب عرصه اي براي حكمراني ِ خود ميدانسته ميشده و خويش را افضل ترين ِ موجودات براي جلوس بر تخت ِ حكَميَّت ِ جهان مي پندارد. و لذا تمام هستي را براي خود ميداند، به مدد ِ صنعت؛ علم؛ و تكنولوژي بر جهان ِ خود احاطه يافته است. و طبيعت را مطيع و متبوع ِ خود ساخته است.
به راستي مفهوم ِ اصيل ِ هستي ِ آدمي در سنت ِ فلسفي ِ غرب چه بوده است كه هم اكنون انسان را در عالم هستي دچار ِ غربت و سرگرداني كرده است؟ فلسفهء مدرنيسم در كدام مقطع از مسير ِ خود (مكان) و در كدام برهه از تاريخ ِ خود (زمان) دچار ِ اشتباه شده است؟ بنيان ِ موجوديَّت ِ انسان بر طبيعت و هستي به چه دليلي مبتني بر اولويت قرار دادن ِ انسان و مطيع ساختن ِ طبيعت بنا شده است؟
(تلاش ِ نگارنده براي پاسخ به اين سوالات را در پست ِ بعدي تقديم ِ مخاطبان و خوانندگان ِ محترم و ارجمند مي گردد)
«اميدوارم كه حقير را از نقد هاي سازندهء خود محروم نسازيد»
ارادتمند - محمد تاج احمدي
لينك مستقيم اين مطلب : http://hooliganboy.blogspot.com/2007/09/blog-post_10.html
0 comments:
Post a Comment