Saturday, February 05, 2005

بیدل

اگر آن وهم خوش خاطر به ظاهر ساده می آمد
وگر زان روز میلادش دل از میخانه می آمد
هواخواهان شبگردم مرا افسانه می خواندند
که در آن شام شیدایی دل از غمخانه می آمد
چوگر آواره در شهری پناهت آمد از برَی
که از غوغای گرمایش عرق بر چهره می آمد
تورا باید رها گردان از آن ایَام سرگردان
که از شوق ظهور تو به لب پر خنده می آمد
تو گر گشتی چو دمسازش گه بد کوکی سازش
که در آن حال بی سامان نوا چون ناله می آمد
حدیث داغ دل بشنو چو همدردی بر آن بی کس
که او حسرتی دیرین بدان خمخانه می آمد
وگر او را نئ گر خوش که سویت آمده ناخوش
مرنجان قلب پر سوزش که او بیچاره می آمد
ولی زانجا که هر آبی سرابی شاید از بودن
که اندر وهم آن تشنه نظر چون چشمه می آمد
تباه است این حکایت ها وزان همخوان شکایت ها
که در بزم خوش آن بیدل چو یک دیوانه می آمد
  • Digg
  • Sphinn
  • del.icio.us
  • Facebook
  • Google
  • Furl
  • Reddit
  • StumbleUpon
  • Donbaleh
  • Technorati
  • Balatarin
  • twitthis

0 comments:

 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده