اگر آن وهم خوش خاطر به ظاهر ساده می آمد
وگر زان روز میلادش دل از میخانه می آمد
هواخواهان شبگردم مرا افسانه می خواندند
که در آن شام شیدایی دل از غمخانه می آمد
چوگر آواره در شهری پناهت آمد از برَی
که از غوغای گرمایش عرق بر چهره می آمد
تورا باید رها گردان از آن ایَام سرگردان
که از شوق ظهور تو به لب پر خنده می آمد
تو گر گشتی چو دمسازش گه بد کوکی سازش
که در آن حال بی سامان نوا چون ناله می آمد
حدیث داغ دل بشنو چو همدردی بر آن بی کس
که او حسرتی دیرین بدان خمخانه می آمد
وگر او را نئ گر خوش که سویت آمده ناخوش
مرنجان قلب پر سوزش که او بیچاره می آمد
ولی زانجا که هر آبی سرابی شاید از بودن
که اندر وهم آن تشنه نظر چون چشمه می آمد
تباه است این حکایت ها وزان همخوان شکایت ها
که در بزم خوش آن بیدل چو یک دیوانه می آمد
0 comments:
Post a Comment