فصل دلسری من راز نهان بی کسیست
غمگسار بی کسی هم در دم دلواپسیست
آسمان غربتم بس تیره و بی انتهاست
انتهای غربتم پرواز دل در ماوراست
هر دم این زندگی را تیرگی پژمرده است
در دم این تیره گی ها دلخوشی هم مرده است
طالعم محصور در یک بیکران درد و غم است
بهر شرح این عذا من هرچه بنویسم کم است
فصلم عمرم در زمستان سردو غمگین مانده است
جام عشقم خالی از ان میَ رنگین مانده است
روضه رضوان چو از کام مه جنت مکان جانم شنید
جز مسیر وصل او راهی به آفاقم ندید
جان من در بستر پر سوزاندوهش تنید
در میان بستر شوروشرارش آرمید
دل مرارت برگزید و راه بی پایان وصلش را ستود
در بروی ماتم و اندوه دردآگین هجرش برگشود
زین همه سرگشتگی ها فصل امید و جوانی پر کشید
دل ز وهم وصل او جام غمش را سر کشید
آنچنان یاسی گرفتار آمدم زین غم خدا
گریه هفت اسمان هم نیست با من همصدا
0 comments:
Post a Comment