عذابی چنان تلخ مرا در برگرفته که تمام شیرینیهای دنیای گذرای ما را نمی پاید.گویی منزلت جوانی را اینگونه سیر می کنم تا خزان زیستن من آغاز گردد اندیشه ام محبوس در رویاییست شیرین که حتی دمی از آن را حقیقی نیافتم.گوئی خویش را می فریبم که خواهم دید .اما افسوس که زود پژمرده شدم چونانکه در بستر رویا هم آرامش نیافتم.لیک این یاد بود به من آموخت که درد هایم را هیچگاه به زبان یاس جلوه ندهم تا مبادا کلامی از عجز مرا به سوی فنا گسیل دارد و هرگز از عشق رنجور نخواهم بود که مرا آگاه ساخت به وجود مجهولاتی که تا پیش از این حتی آنها را نمی دیدم و بر خود می بالم که لیاقت درک ایشان را یافته ام که اگر نمی یافتم آنک در مرگزاری بودم که قدر هیچ چیز و هیچ کس را نمی دانست.
معبودا یاریم ساز تا عشق میلادی دیگر باشد و ناجی وجودم از این زوال جهلناک
0 comments:
Post a Comment