یاس پنهانی گلویم را گرفت
آسمان را یکسره دلخورده گیهایم گرفت
شوق دیدارش مرا دیونه کرد
بزم رویا خواب را از من گرفت
باز هم من بودم و او بودو یک دنیا نیاز
هیبتش ناگه وجودم را گرفت
شکوه ها کردم از این چرخ فلک از بی کسی
در همان دم دست او دستان سردم را گرفت
نابرآورده کلامم در دهان گوئی شکست
با نگاهی دردهای قلب بیروحم گرفت
خواستم پنهان شوم در تیرگیها. پشت درد
لیک او آمد مرا از تیرگیهایم گرفت
هیکس اینسان گران مهری به من ارزان نکرد
سیل اشکی خشکی چشمان تارم را گرفت
برگشودم پلکها را تاکه بازآیم به خویش
نوصباحی دیگر آمد شام رویائی گرفت
آسمان را یکسره دلخورده گیهایم گرفت
شوق دیدارش مرا دیونه کرد
بزم رویا خواب را از من گرفت
باز هم من بودم و او بودو یک دنیا نیاز
هیبتش ناگه وجودم را گرفت
شکوه ها کردم از این چرخ فلک از بی کسی
در همان دم دست او دستان سردم را گرفت
نابرآورده کلامم در دهان گوئی شکست
با نگاهی دردهای قلب بیروحم گرفت
خواستم پنهان شوم در تیرگیها. پشت درد
لیک او آمد مرا از تیرگیهایم گرفت
هیکس اینسان گران مهری به من ارزان نکرد
سیل اشکی خشکی چشمان تارم را گرفت
برگشودم پلکها را تاکه بازآیم به خویش
نوصباحی دیگر آمد شام رویائی گرفت
0 comments:
Post a Comment