هر آنچه را که مدرنیته جزو افتخارات خود میدانست، نیچه همة آنها را زیر سوال برد. این امر در آثار مختلف نیچه مثل، چنین گفت زرتشت، شامگاه بتان، فراسوي نيك و بد، اراده معطوف به قدرت و دجال مشهود است. نیچه، پدر پست مدرنیسم است، یعنی خودآگاهی غرب به بحران، انحطاط و آگاهی نسبت به آن؛ اما در معنای دوم، نیچه فیلسوفی نیستانگار است.
اما نیهیلیسم یعنی چه؟ برای اولينبار، واژه نیهیلیست را هرمان یاکوبی، در نامهای که به فيشته در سال 1799 میلادی نوشت به کار برد؛ اما این اصطلاح با نیچه رواج پيدا كرد. وقتی او خود را بزرگترین نیهیلیسم تمدن اروپایی مينامد، تعبیر نیهیلیسم را رواج میدهد. نیهیلیسم از واژه «نیهیل» به معنای «هیچ» گرفته شده است.
در ترجمه تحت اللفظی باید گفت هیچ انگاری. در فارسی، مترجمان دهة 40 و 50 که خیلی هم اهل فلسفه نبودند، گاهی اوقات در ترجمه برخی واژهها، معادل گذاریهایی میکردند که گرچه با اصل مطلب بیربط نبودند، اما بیان دقیق یک واژه یا تعبیر هم نبودند.
این مشکل را در رابطه با واژة اومانیسم هم داشتیم که مثلاً مردم سالاری، مردم دوستی و انسان دوستی را برایش ترجمه کردند که به هیچ وجه، معنای اصلی اومانیسم را به ذهن متبادر نمیکرد. در ارتباط با واژه پوزیتیویسم هم این مشکل وجود داشت. مثلاً تحصرگرایی را معادل آن گذاشتند و نيز دربارة سوبژکتیویسم هم این مشکل وجو داشت و به آن ذهنی گرایی اطلاق ميشد که از معنای اصلی خود سوبژه دکارتی که در عصر جدید و دوران مدرن محوریت داشت، تهی شده بود.
نیهیلیسم هم با این مشکل روبرو بود. نیهیلیسم را پوچ انگاری یا یأس انگاری اخلاقی ترجمه کردند. این دو واژه از نتایج و توابع مرحلهای از نیهیلیسم است؛ اما معادل اصل نیهیلیسم نیست. یعنی اگر نیهیلیسم را چه از منظر لغوی و چه از منظر فلسفی مورد بررسي قرار دهيم، به معنای صرف پوچانگاری نیست. البته در مرحلهای از مراحل نسبت نیهیلیسم، پوچانگاری ظهور ميكند و حاکم میشود، ولی در تاریخ، نیهیلیستهایی هم بودند که با اراده نفی عجیب و غریبی عمل میکردند، اما پوچانگار نبودند.
نمونه ثابت آن از شخصیتهای داستانی، شخصیت «بازاروف» در رمان پسران و پدران تورگینف روسي، متولد 1818 و متوفی 1883 میلادی است. تورگینف از اولین کسانی است که به طرح و ترسیم چهرة نیستانگاری میپردازد. او در آن کتابش، شخصیتی نیستانگار و نیهیلیست خلق میکند، اما به هیچ عنوان پوچانگار نیست. نیستانگاري وقتی بسط و گسترش پیدا کند، در مرتبهای از مراحل گسترش خود، پوچ انگاری را هم ظاهر میکند. نیهیلیسم پست مدرن که نیچه نمایندة آن است، نیهیلیسم پوچ انگار است؛ اما نیهیلیسم معادل پوچ انگاری نیست.
پس نیهیلیسم چیست؟ نیست انگاشتن به چه معناست؟ هر چیزی را مثل معرفت، میتوان نیست انگاشت؟ مثل جرجیاس سوفسطایی قرن 5 قبل از میلاد، کسانی هم بودند که وجود را نیست میانگاشتند. وقتی نیچه از نیهیلیسم صحبت میکند چه مقصودی دارد؟ کدام حالت نیستانگاری را مدنظر قرار میدهد؟ یا وقتي هایدگر از نیستانگاری صحبت میکند، منظورش چيست؟ نیستانگاری که در طول تاریخ تفکر غربي و در تاریخ متافیزیک غرب، از دوران باستان وجود داشته و در دوران مدرن غلبه پیدا کرد، نادیده گرفتن حضور و ساحت غيب است.
وقتی حضور و هدایت ساحت قدسی را نادیده بگیرید، ممکن است به خدا ایمان داشته باشید، اما حضور و هدایت او را نادیده ميانگارید. انکار حضور هدایت قدسی، یعنی نیهیلیسم. داستایوفسکی نيز در کتاب جنزدگان، یک شخصیت نیهیلیست اساسی میسازد.
نیهیلیسم از مسائل مبتلابه روسها در قرن 19 بوده است. در تاريخ دو نفر هستند كه ما را بیشتر از هر شخص دیگري به نیهیلیسم هشدار دادهاند و آگاه ساختهاند؛ یکی نیچه است و دیگری داستایوفسکی (متوفي به سال 1881). نیچه گفت، من روان شناسی را از او آموختم؛ ولی در واقع حالت نیستانگارانه هم تحت تأثير داستایوفسکی به او رسیده است. داستایوفسکی در صحبت از نیست انگاری میگوید: راه نجات از نیست انگاری، ایمان دینی است. در کتاب برادران کارامازوف که نمایندگان سه سبک و سه نوع زندگی و تفکر هستند، برادری که عروج مسیحی را در پیش میگیرد، از نیهیلیسم رهایی مییابد.
ممکن است این انکار حضور و هدایت ساحت قدسی، همراه با تأیید زبانی وجود خدا هم باشد. اما وقتی حضور هدایت نادیده گرفته شود، نیستانگاری خودش را نشان میدهد. این انکار حضور هدایت قدسی، از ابتدای فلسفه غرب و زمانی که تالس (وفات 548 قبل از میلاد) بنيان متافیزیک غربی را در اندیشه یونانی میگذارد، حضور دارد. در آناکساگوراس (وفات 428 قم) هم نفی حضور قدسی و نیستانگاری دیده میشود. حتی در اندیشه سقراطی و افلاطونی هم دیده میشود.
نیچه حرف خود را صریحاً بیان میکند؛ او میگوید، تاریخ متافزیک و فلسفه غربی او، مرحله نیستانگاری را پشت سر گذاشته است. نیچه دو رویکرد به اندیشه یونان باستان دارد، یکی را رویکرد آپولونی و دیگری را دیونیزوسی مینامد. رویکرد آپولونی را نمایندة عقلانیت و نظم در اندیشة یونانی میداند (خرد حصولی و خرد خودآگاه) و رويكرد دیونیزوسی را به نوعی نماینده احساسات پرشور و انفجاری و انگيزههاي رمانتیک میداند. او این دو را در مقابل هم قرار میدهد و میگوید: زمانی که اندیشه آپولونی، رویکرد دیونیزوسی را نفی و نابود میکند، اولین نیستانگاری در تاریخ غرب رخ میدهد.
نيچه معتقد است، از پیوند اندیشه سقراطی و مسیحی، ساختمانی پدید میآید که تمدن مسیحی ـ سقراطی نام دارد. تمدنی که در یونان باستان از سال 443 تا 429 قبل از میلاد ظهور کرده است. از این زمان انحطاط مدینه آتنی آغاز شد و نهایتاً در سال 404 قبل از میلاد، در پایان جنگهای پلوپونزی، آتن توسط اسپارت نابود شده و بساط دموکراسی آتنی برچیده شد.
از این دوران به بعد، تمدنی شکل میگیرد که نیچه آن را تمدن سقراطی ـ مسیحی مينامد و معتقد است اين زمان، اولین صورت نیستانگاری بوده است و اما زماني که تمدن سقراطی ـ مسیحی که در قرن 4 قبل از میلاد متولد شد، در یک سیر تاریخی، نهایتاً بعد از هگل به انکار خود و نفی تمدن سقراطی - مسیحی توسط خود برميخيزد، ظهور صورت دوم نیهیلیسم در غرب است.
منظور اصلي نیچه، این نیهیلیسم است. او میگوید تمدن سقراطی ـ مسیحی آمد، رویکرد دیونیزوسی قربانی شد و نظام تمدنی ساخته شد و بسط پیدا کرد. یونان و روم، قرون وسطی را طی کرد و به عصر جدید رسید و نهایتاً بعد از مرگ هگل و آغاز اندیشه انتقادی به ماهیت مدرنیته (كيير كگور و شوپنهاور)، به انکار خود دست زد. تمدن سقراطی ـ مسیحی خود را نفی میکند و نیهیلیسمی که با آن روبروییم این نیهیلیسم است. این تمدن سقراطی ـ مسیحی که نیچه از آن حرف میزند، همين غربی است که ما میشناسیم، مخصوصاً غرب مدرن. پس نیچه از انکار و انحطاط این تمدن سخن میگوید.
اینجاست که نیچه در تاریخ اندیشة غربی برجسته میشود؛ به این دلیل که اولین طلیعهدار نیستانگاری پسامدرن است. نیستانگاری چند مرتبه دارد؛ در تاریخ غرب مدرن، حداقل سه صورت نیستانگاری مشاهده میشود، یکی نیهیلیسم آغازی یا رنسانسی است. نیستانگاری رنسانسی، قدرت نفی عظیمی با خود میآورد. تنوع، پیچیدگی، گستردگی و حضور ارادة نفیگونهای که هر آنچه را تعلق به قرون وسطی دارد، نابود میکند یا هرآنچه را رنگ و بوی سنتی یا مذهبی یا ایمانی دارد، نابود میکند. (البته این به این معنا نیست که قرون وسطی دوراني دینی است). بنابراين اندیشة نیست انگار رنسانسی، به انکار عظیم تمامی آن چیزهایی میپردازد که تا قبل از ظهور مدرنیته و رنسانس وجود داشت.
اما صورت دوم، آن جایی است که نیهیلیسم وارد فاز ارزشگذاری میشود و در واقع بعد از نیهیلیسم رنسانسی، نیهیلیسم ارزش گذاری ظاهر میشود. (عصر روشنگری) اندیشههای ولتر، دیدرو و تا حدی روسو، نیهیلیسم ارزشگذار عصر مدرن را بنا ميكند. پس از این دوره، نیهیلیسم پسامدرن ظهور میکند که نیچه پرچمدار آن است.
اما نیهیلیسم پسامدرن چه تفاوتی با نیهیلیسم قبل دارد؟ بزرگترین ويژگي نیهیلیسم پسامدرن این است که مانند چاقویی است که میخواهد دستة خود را ببرد؛ برخواسته است تا خویشتن را انکار کند. تمامی مبانی و غایات را نفی میکند و تمامی مفروضات مدرنیته را زیر سوال میبرد. این خصیصة نیستانگاری پسامدرن است. هر تمدنی زمانی که توسط قلههای فکری خودش به انکار خويش برخواست، مرگش فرا رسیده است.
به تاریخ تمدن روم باستان نگاه کنید؛ در این تمدن از قرن دوم به بعد هرچه میبینید، فیلسوفان مضطرب و مأیوس است. نگرانیهایی که انگار در وسط طوفانی به دنبال دستاویزی برای آرامش میگردند. این آغاز، پایان یک تمدن است. نیچه دقیقاً در چنین جایگاهی قرار دارد؛ نیچه آغاز یک پایان است؛ پایان عصر و تمدن مدرن که با ظهور پسامدرنیته خود را نشان میدهد.
نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن چیست؟ در مرحلة اول نیچه سخنگو و داعیهدار نیهیلیسم است. وجود، شخصیت و اندیشههایش تبلور این نیهیلیسم است؛ یعنی گویی تمام تاریخ تمدن غرب در وجود او به لرزه درآمده است. وجود نیچه بیان این اضطراب و فروپاشی است. ولی از سوی دیگر، از این نیستانگاری فاصلهگرفته و بهعنوان منتقد آن ظاهر ميشود. این خصیصة دوگانة نیچه است که او را برجسته میکند و اینکه او از يك سو تبلور نیست انگاری است و از سوی دیگر ما را نسبت به آن هشدار میدهد که نیست انگاری در راه است و حاصل چيزي جز برهوت نيست.
سخن نیچه این است که اگر این نیست انگاری که در میان خواص است به میان تودهها برود و تودهها نيز پوچ بودن ارزشها و تمدن سقراطی ـ مسیحی را درک کنند، آنگاه برهوتی بر ما گشوده خواهد شد و هیچ مبنایی برای ما وجود نخواهد داشت.
اما نیهیلیسم یعنی چه؟ برای اولينبار، واژه نیهیلیست را هرمان یاکوبی، در نامهای که به فيشته در سال 1799 میلادی نوشت به کار برد؛ اما این اصطلاح با نیچه رواج پيدا كرد. وقتی او خود را بزرگترین نیهیلیسم تمدن اروپایی مينامد، تعبیر نیهیلیسم را رواج میدهد. نیهیلیسم از واژه «نیهیل» به معنای «هیچ» گرفته شده است.
در ترجمه تحت اللفظی باید گفت هیچ انگاری. در فارسی، مترجمان دهة 40 و 50 که خیلی هم اهل فلسفه نبودند، گاهی اوقات در ترجمه برخی واژهها، معادل گذاریهایی میکردند که گرچه با اصل مطلب بیربط نبودند، اما بیان دقیق یک واژه یا تعبیر هم نبودند.
این مشکل را در رابطه با واژة اومانیسم هم داشتیم که مثلاً مردم سالاری، مردم دوستی و انسان دوستی را برایش ترجمه کردند که به هیچ وجه، معنای اصلی اومانیسم را به ذهن متبادر نمیکرد. در ارتباط با واژه پوزیتیویسم هم این مشکل وجود داشت. مثلاً تحصرگرایی را معادل آن گذاشتند و نيز دربارة سوبژکتیویسم هم این مشکل وجو داشت و به آن ذهنی گرایی اطلاق ميشد که از معنای اصلی خود سوبژه دکارتی که در عصر جدید و دوران مدرن محوریت داشت، تهی شده بود.
نیهیلیسم هم با این مشکل روبرو بود. نیهیلیسم را پوچ انگاری یا یأس انگاری اخلاقی ترجمه کردند. این دو واژه از نتایج و توابع مرحلهای از نیهیلیسم است؛ اما معادل اصل نیهیلیسم نیست. یعنی اگر نیهیلیسم را چه از منظر لغوی و چه از منظر فلسفی مورد بررسي قرار دهيم، به معنای صرف پوچانگاری نیست. البته در مرحلهای از مراحل نسبت نیهیلیسم، پوچانگاری ظهور ميكند و حاکم میشود، ولی در تاریخ، نیهیلیستهایی هم بودند که با اراده نفی عجیب و غریبی عمل میکردند، اما پوچانگار نبودند.
نمونه ثابت آن از شخصیتهای داستانی، شخصیت «بازاروف» در رمان پسران و پدران تورگینف روسي، متولد 1818 و متوفی 1883 میلادی است. تورگینف از اولین کسانی است که به طرح و ترسیم چهرة نیستانگاری میپردازد. او در آن کتابش، شخصیتی نیستانگار و نیهیلیست خلق میکند، اما به هیچ عنوان پوچانگار نیست. نیستانگاري وقتی بسط و گسترش پیدا کند، در مرتبهای از مراحل گسترش خود، پوچ انگاری را هم ظاهر میکند. نیهیلیسم پست مدرن که نیچه نمایندة آن است، نیهیلیسم پوچ انگار است؛ اما نیهیلیسم معادل پوچ انگاری نیست.
پس نیهیلیسم چیست؟ نیست انگاشتن به چه معناست؟ هر چیزی را مثل معرفت، میتوان نیست انگاشت؟ مثل جرجیاس سوفسطایی قرن 5 قبل از میلاد، کسانی هم بودند که وجود را نیست میانگاشتند. وقتی نیچه از نیهیلیسم صحبت میکند چه مقصودی دارد؟ کدام حالت نیستانگاری را مدنظر قرار میدهد؟ یا وقتي هایدگر از نیستانگاری صحبت میکند، منظورش چيست؟ نیستانگاری که در طول تاریخ تفکر غربي و در تاریخ متافیزیک غرب، از دوران باستان وجود داشته و در دوران مدرن غلبه پیدا کرد، نادیده گرفتن حضور و ساحت غيب است.
وقتی حضور و هدایت ساحت قدسی را نادیده بگیرید، ممکن است به خدا ایمان داشته باشید، اما حضور و هدایت او را نادیده ميانگارید. انکار حضور هدایت قدسی، یعنی نیهیلیسم. داستایوفسکی نيز در کتاب جنزدگان، یک شخصیت نیهیلیست اساسی میسازد.
نیهیلیسم از مسائل مبتلابه روسها در قرن 19 بوده است. در تاريخ دو نفر هستند كه ما را بیشتر از هر شخص دیگري به نیهیلیسم هشدار دادهاند و آگاه ساختهاند؛ یکی نیچه است و دیگری داستایوفسکی (متوفي به سال 1881). نیچه گفت، من روان شناسی را از او آموختم؛ ولی در واقع حالت نیستانگارانه هم تحت تأثير داستایوفسکی به او رسیده است. داستایوفسکی در صحبت از نیست انگاری میگوید: راه نجات از نیست انگاری، ایمان دینی است. در کتاب برادران کارامازوف که نمایندگان سه سبک و سه نوع زندگی و تفکر هستند، برادری که عروج مسیحی را در پیش میگیرد، از نیهیلیسم رهایی مییابد.
ممکن است این انکار حضور و هدایت ساحت قدسی، همراه با تأیید زبانی وجود خدا هم باشد. اما وقتی حضور هدایت نادیده گرفته شود، نیستانگاری خودش را نشان میدهد. این انکار حضور هدایت قدسی، از ابتدای فلسفه غرب و زمانی که تالس (وفات 548 قبل از میلاد) بنيان متافیزیک غربی را در اندیشه یونانی میگذارد، حضور دارد. در آناکساگوراس (وفات 428 قم) هم نفی حضور قدسی و نیستانگاری دیده میشود. حتی در اندیشه سقراطی و افلاطونی هم دیده میشود.
نیچه حرف خود را صریحاً بیان میکند؛ او میگوید، تاریخ متافزیک و فلسفه غربی او، مرحله نیستانگاری را پشت سر گذاشته است. نیچه دو رویکرد به اندیشه یونان باستان دارد، یکی را رویکرد آپولونی و دیگری را دیونیزوسی مینامد. رویکرد آپولونی را نمایندة عقلانیت و نظم در اندیشة یونانی میداند (خرد حصولی و خرد خودآگاه) و رويكرد دیونیزوسی را به نوعی نماینده احساسات پرشور و انفجاری و انگيزههاي رمانتیک میداند. او این دو را در مقابل هم قرار میدهد و میگوید: زمانی که اندیشه آپولونی، رویکرد دیونیزوسی را نفی و نابود میکند، اولین نیستانگاری در تاریخ غرب رخ میدهد.
نيچه معتقد است، از پیوند اندیشه سقراطی و مسیحی، ساختمانی پدید میآید که تمدن مسیحی ـ سقراطی نام دارد. تمدنی که در یونان باستان از سال 443 تا 429 قبل از میلاد ظهور کرده است. از این زمان انحطاط مدینه آتنی آغاز شد و نهایتاً در سال 404 قبل از میلاد، در پایان جنگهای پلوپونزی، آتن توسط اسپارت نابود شده و بساط دموکراسی آتنی برچیده شد.
از این دوران به بعد، تمدنی شکل میگیرد که نیچه آن را تمدن سقراطی ـ مسیحی مينامد و معتقد است اين زمان، اولین صورت نیستانگاری بوده است و اما زماني که تمدن سقراطی ـ مسیحی که در قرن 4 قبل از میلاد متولد شد، در یک سیر تاریخی، نهایتاً بعد از هگل به انکار خود و نفی تمدن سقراطی - مسیحی توسط خود برميخيزد، ظهور صورت دوم نیهیلیسم در غرب است.
منظور اصلي نیچه، این نیهیلیسم است. او میگوید تمدن سقراطی ـ مسیحی آمد، رویکرد دیونیزوسی قربانی شد و نظام تمدنی ساخته شد و بسط پیدا کرد. یونان و روم، قرون وسطی را طی کرد و به عصر جدید رسید و نهایتاً بعد از مرگ هگل و آغاز اندیشه انتقادی به ماهیت مدرنیته (كيير كگور و شوپنهاور)، به انکار خود دست زد. تمدن سقراطی ـ مسیحی خود را نفی میکند و نیهیلیسمی که با آن روبروییم این نیهیلیسم است. این تمدن سقراطی ـ مسیحی که نیچه از آن حرف میزند، همين غربی است که ما میشناسیم، مخصوصاً غرب مدرن. پس نیچه از انکار و انحطاط این تمدن سخن میگوید.
اینجاست که نیچه در تاریخ اندیشة غربی برجسته میشود؛ به این دلیل که اولین طلیعهدار نیستانگاری پسامدرن است. نیستانگاری چند مرتبه دارد؛ در تاریخ غرب مدرن، حداقل سه صورت نیستانگاری مشاهده میشود، یکی نیهیلیسم آغازی یا رنسانسی است. نیستانگاری رنسانسی، قدرت نفی عظیمی با خود میآورد. تنوع، پیچیدگی، گستردگی و حضور ارادة نفیگونهای که هر آنچه را تعلق به قرون وسطی دارد، نابود میکند یا هرآنچه را رنگ و بوی سنتی یا مذهبی یا ایمانی دارد، نابود میکند. (البته این به این معنا نیست که قرون وسطی دوراني دینی است). بنابراين اندیشة نیست انگار رنسانسی، به انکار عظیم تمامی آن چیزهایی میپردازد که تا قبل از ظهور مدرنیته و رنسانس وجود داشت.
اما صورت دوم، آن جایی است که نیهیلیسم وارد فاز ارزشگذاری میشود و در واقع بعد از نیهیلیسم رنسانسی، نیهیلیسم ارزش گذاری ظاهر میشود. (عصر روشنگری) اندیشههای ولتر، دیدرو و تا حدی روسو، نیهیلیسم ارزشگذار عصر مدرن را بنا ميكند. پس از این دوره، نیهیلیسم پسامدرن ظهور میکند که نیچه پرچمدار آن است.
اما نیهیلیسم پسامدرن چه تفاوتی با نیهیلیسم قبل دارد؟ بزرگترین ويژگي نیهیلیسم پسامدرن این است که مانند چاقویی است که میخواهد دستة خود را ببرد؛ برخواسته است تا خویشتن را انکار کند. تمامی مبانی و غایات را نفی میکند و تمامی مفروضات مدرنیته را زیر سوال میبرد. این خصیصة نیستانگاری پسامدرن است. هر تمدنی زمانی که توسط قلههای فکری خودش به انکار خويش برخواست، مرگش فرا رسیده است.
به تاریخ تمدن روم باستان نگاه کنید؛ در این تمدن از قرن دوم به بعد هرچه میبینید، فیلسوفان مضطرب و مأیوس است. نگرانیهایی که انگار در وسط طوفانی به دنبال دستاویزی برای آرامش میگردند. این آغاز، پایان یک تمدن است. نیچه دقیقاً در چنین جایگاهی قرار دارد؛ نیچه آغاز یک پایان است؛ پایان عصر و تمدن مدرن که با ظهور پسامدرنیته خود را نشان میدهد.
نسبت نیچه با نیهیلیسم پسامدرن چیست؟ در مرحلة اول نیچه سخنگو و داعیهدار نیهیلیسم است. وجود، شخصیت و اندیشههایش تبلور این نیهیلیسم است؛ یعنی گویی تمام تاریخ تمدن غرب در وجود او به لرزه درآمده است. وجود نیچه بیان این اضطراب و فروپاشی است. ولی از سوی دیگر، از این نیستانگاری فاصلهگرفته و بهعنوان منتقد آن ظاهر ميشود. این خصیصة دوگانة نیچه است که او را برجسته میکند و اینکه او از يك سو تبلور نیست انگاری است و از سوی دیگر ما را نسبت به آن هشدار میدهد که نیست انگاری در راه است و حاصل چيزي جز برهوت نيست.
سخن نیچه این است که اگر این نیست انگاری که در میان خواص است به میان تودهها برود و تودهها نيز پوچ بودن ارزشها و تمدن سقراطی ـ مسیحی را درک کنند، آنگاه برهوتی بر ما گشوده خواهد شد و هیچ مبنایی برای ما وجود نخواهد داشت.
0 comments:
Post a Comment