مانوسي من با شب مقود تو رازیست
کز عشق برافروخته همسان نمازیست
دل محو کمال خوش نظار تو شد اما
سودای غمت آتش پر سوزو گدازیست
آه غم تو خفته میان دل وعقلم
حسن رخ تو برده ز دل شادی عهدم
این دلشدگی ها همه از راز غم توست
دریاب مرا ای همه شب ناجی شبرم
دانم که مرا در گذر از غصه تو یاری
نازک دلی و تاب غم هجر نداری
عمریست در آن وادی اندوه مقیمم
شاید که شتا را بشوی شوی شوق بهاری
0 comments:
Post a Comment