Wednesday, September 29, 2010

موازنه دولت و ملت در ایران معاصر


ساختار حکومتی ایران در طول تاریخ؛ از پیش تا پس از اسلام طبقه عامه را شامل توده‌هایی مکلف و پاسخ‌گو می‌طلبیده که نه تنها حق استنطاق ندارند، بلکه همیشه می‌بایست در برابر مستنطقی بنام دولت یا حکومت پاسخگو باشد، از صدر مشروطه تابحال مردم ایران در طی فرآیندی که بطور توافقی می‌توان آن را فرآیند «موظف کردن» و یا «پاسخگو کردن» دولت دانست در حال نبرد و کش و قوس با دولت‌هاست تا به‌نوعی «شاید» بتواند دولت را پاسخگو کند.
اما به واقع مشکل چیست که ملت تا بحال نتوانسته است که دولت را آنگونه که باید و شاید پاسخگو نماید؟
از تمام خوانندگان محترم این متن که لطف کرده و مرا مفتخر به خواندن این نوشتار می‌نمایند خواهشمندم ضمن حفظ عقاید و اعتقادات محترم خود تعصب و دگمیت را کنار بگذارند، و وجود امکان اشتباه را در نظامی که انسانهای غیر معصوم خلق می‌کنند محتمل دانسته و دور از واقعیت ندانند، حتی اگر آن نظام بر مبنای اتکا و جستجوی امر قدسی تشکیل شده باشد و حتی اگر تشکیل دهندگان و بنیانگذاران آن انسانهایی آزاده و به واقع «معصوم» باشند.
وقتی با این واقعیت به مسئله نگاه کنیم و آن را به معنای واقعی کلمه باور داشته باشیم باور کنید نیمی از راه را برای حل مشکل در پیش رفته‌ایم. پیشترهم در نوشتارهای همین خوانه مجازی گفته بودم که بقول بزرگی یک انسان «عادی» {تکرار می‌کنم انسان عادی} اگر خود را بری از عیب بداند قطعا شخصیتاً بیمار است.
شاید این مسئله بداهتی به واقع مسلم و غیرقابل انکار باشد اما اگر بخواهیم از موضع انصاف تنها به کرده و کردار خویش (و نه دیگری نگاه کنیم) بعید است از هیچ نقد و سخن خلاف میل‌مان نرنجیده باشیم. در این هنگامه گویی انسان مغروری در درون‌ما سعی در کتمان واقعیت دارد و از ما میخواهد که واقعیتی را که اگرچه واقعی‌ست کتمان کنیم، چرا که با تائید آن واقعیت گویی خویش را کتمان کرده‌ایم. بنابراین گاه برای حل مشکلی که ریشه‌ای بنیادی و اساسی دارد و محتاج به عمل جراحی موشکافانه‌ای‌ست از مسکن‌های موقتی و درمان‌های کوتاه مدت استفاده می‌کنیم. اگرچه عوارض بعدی آن برای ما بیشتر و دردناک‌تر باشد. اما ما به بعداً کاری نداریم ما میخواهیم حالیه دردمان درمان شود و فکر آتیه را آتیه خواهیم کرد. اما همین ضعف به ظاهر ساده بارها و بارها مسیر تاریخ این کشور را تغییر داده است.
وجود چنین خصلتی ما را در مواجه با پدیده‌ای عالمگیر و جهان‌ستا که بازهم می‌توان آن را بازهم بصورت توافقی «مدرنیته» نامید، دچار چالشی بنیادی و فرهنگی در سطح کلان کرده است. پیش‌تر از آن حتی اگر قوم جهانگیر و ویرانگری مثل  غربیان مقدونی و شرقیان مغول به ایران حمله کرده و کاخ‌ها را کوخ کردند، اما بازهم فرهنگ غنی ایران تمام این اجانب و فرهنگ بربری و هرهری ایشان را در خویش هضم میکرد و بازهم دوباره از جای برمی‌خواست. اگرچه ایشان معترضین را کشتند، کتابهایی که حامل فرهنگ غنی ایرانی بود سوزاندند، دادگاههای دروغین برپا کردند و حقانیت تصنعی برای خویش به مردم عرضه نمودند اما سرآخر بی آنکه بخواهند و بدانند و بفهمند سر تسلیم در مقابل فرهنگ ایرانی فرود آوردند و اسکندر مقدونی بسیاری از رسوم ایرانیان را مقلدانه به کار گرفت مجبور به تعظیم در برابر مزار مردی بزرگ (کورش) شد که خود نماد شرافت ایرانیان پیش از اسلام است و زنی ایرانی (رکسانا) را برگزید.
ویا همان مغولانی که با سوزاندن کتابخانه و گنجینه‌های ارزشمند فرهنگ و ادب ایرانی سعی در قبولاندن جبری خود بر مردم داشتند سرانجام خود اسیر تفاخر و تناظم شعر و ادب ایرانی شدند.

اما آن فرهنگی که ما در طی تجربه [پذیرایی از]  آن هستیم، تجربه‌ای کاملا متفاوت با میهمان‌های ناخوانده پیشین برای ما به همراه داشت. ما در جدل های قبلی‌مان در مقابل هر بدل بیگانه بدیلی شایسته‌تر و ارجح‌تر ارائه می‌دادیم و می‌توانستیم، در جدل‌هایی نابرابر بازهم پشت آن رقیبان قدر و چالاک را به خاک بمالیم. هم ازینرو ما در مواجهه کثیر سوم با رقیب قدیمی در لباسی جدید از داشته‌های پیشین خود وام جستیم و در مقابل فنون رغیب پی بدل‌های آن در خرمن تجربت تاریخی خود می‌گشتیم.
آری آنچه ما تجدد یا مدرنیته خواندیمش و در دو الی سه قرن اخیر به خبیثانه‌ترین شکل ممکن {یعنی استعمار} خود را به ما نمایاند را ما سالها و شاید بهتر است بگوئیم قرنها پیش می‌شناختیم.
درآن ایام ما هوشیارتر از این بودیم و این هوشیاری نه صرفاً از آخور ایرانی بودن که از توبره اسلامی بودن ما مقدر بود. باری آن هنگام که علم و فرهنگ و جهان بینی و حتی دین غربی هنوز عنانش را به دکارت و نیوتن و لوتر و  روسو و... نسپرده بود، به یمن نهضت ترجمه و شایسته سالاری نسبی نظام حاکم در آنزمان ما توانستیم دستاورد فرنگی‌های قدیم را که حکمای آتنی می‌دانستند هضم کنیم. در آن برهه ابن سیناها و خواجه نصیرهای ما از مرحمت حکام برخوردار بوده و تدوین و تنظمیم فرهنگ ایرانی {و اسلامی} را عهده دار شدند و عصری را خلق کردند که بعدها مسلمانان با حسرت بدان نگریستند و آرزوی برگشت بدان عصر را داشتند. کسانی مثل سیدجمال‌الدین اسدآبادی که اسلام فعلیه را اسلامی منحرف شده از مسیر راستین می‌دانستند و همهء هم و همت‌شان آن بود که بازهم جهان اسلام را به عصر ابن‌سیناها و خواجه‌نصیرها و بیرونی‌ها برسانند. درحالی که رغیب جدید آن رفیق قدیم نبود و مجهز و مبتلا به تغییراتی ماهوی شده بود.
درک این تغییرات ماهوی و تلاش برای بومی کردن این جهان تغییر یافته همان کاریست که ما از دوران عباس‌میرزا و بلکه از قدیم‌تر از دوران شاه عباس کبیر درپی فهم آنیم...

هیچ فرد فهیمی به مدد تجربه این دوران نهایتاً چهارصد ساله مواجهه با مدرنیته را صرفاً عبور از یک دروازه تاریخی نمی‌داند، تحلیل تئوریک این فرآیند که به زعم نگارنده یک پروسه است (نه یک پروژه) می‌توان گفت دغدغه فکری تمام روشنفکران و اندیشمندان و فرهنگ‌وران معاصر از صدر مشروطه تا به امروز است.

حال می‌توانیم به مبحث اصلی برگردیم. یعنی همان مسئله پذیرش به چالش کشیده شدن در جهان جدید است. توضیح و توجیه لزوم وجود «عقل نقاد» بن مایه فلسفی فرهنگ مدرنیته (یا همان مدرنیسم) را تشکیل می‌دهد. جالب آنست که بسیاری از دین ستایان از این نکته غافلند که کانت (که اصلی‌ترین برسازنده عقل نقاد است) هدفش از این‌کار را باز کردن جایی برای خدا می‌خواند. فرآیندی که این اندیشه را از میان اوراق کتب سنگین فلسفی به متن اجتماع آورد را می‌توان در اتفاقات قرون 18 تا 20 میلادی مشاهده کرد. در این دوران بود که کانت از مردم خواست «جرأت دانستن داشته باشند» و مردمان غرب برآن شدند تا جایگاه حکام را با خود عوض کنند. بدین نحو که این دیگر این حکومت‌ها نبودند که خواست‌هایشان را به مردم تحمیل می‌کردند بلکه این مردم بودند که حکومت را مطیع خواست‌های خود می‌خواهند. آنچه ما دمکراتیزه کردن فرهنگ اجتماعی و سیاسی یک سرزمین میدانیم محصول فرآیندی پیچیده است که نمی‌توان آنرا در یک پست وبلاگی بصورت کامل طرح کرد.

فهم آنچه در طول تاریخ مدرنیزاسیون بر فکر و فرهنگ ایران تاثیر گذارد، مستلزم واکاوی و بازخوانی گفتمان‌های معاصر فرهنگی ایران است، که خود محتاج پژوهشی سترگ است، لکن آنچه مورد نظر نگارنده است و در ابتدای بحث بدان اشارت شد همان مقوله‌های 1- انتقاد ناپذیری و 2- حال اندیشی‌ست.

این‌ها مسائلی‌ست که بدون تعارف هنوز به صورت نهادینه در بطن حاکمیت و جامعهء ایران وجود دارد. منظور از حال‌اندیشی همان «دریافتن امروز، در امروز» و «واگذاشتن فردا، به فردا» است. یعنی «عدم تعهد به آینده» ، یعنی «استفاده از مسکن‌ها» ی مختلف برای درمان موقت. اگر شاکله گفتمان رسمی حاکم بر بافت جمهوری اسلامی را در ذیل پروژه فکری «بازگشت به خویش» جلال آل‌احمد و شریعتی و ... جستجو کنیم در‌خواهیم یافت که این پروژه نیز خود به سامان همان مسکن مقطعی بود که هدفی کوتاه مدت را دنبال می‌کرد. و آن هدف عبارت بود از «استفاده از پتانسیل مذهبی جامعه برای براندازی حکومت پهلوی» یا به بیان ساده‌تر انقلاب. در این راستا بود که سردمداران این گفتمان پیامبروار به نصیحت خود، جامعه، حاکمیت و هنرمندان و روشنفکران می‌پرداختند و منتقدین خود را به قبیحانه‌ترین شکل ممکن زیر به فحش می‌بستند. جملاتی نظیر «فیلسوفان پفیوزهای تاریخ‌اند» و یا خوانش «قشری» جلال از روشنفکران عهد مشروطه همه یادگاران آن ایام هستند.
وقتی به مباحث مطروحه در نوشتارهای این روشنفکران احساساتی و بعضاً سطحی‌اندیش می‌نگریم در می‌یابیم، که بسیاری از مباحثی که امروز در فرهنگ رسمی کشور نهادینه شده‌اند، در سخنرانی و مقالات این دوستان انقلابی فرم و قوام خویش را یافته‌اند، مسائلی از قبیل «زیر سوال بردن مشروطه خواهان» ، «غربزدگی» ، «حسینی بودن» و در روبروی آن «یزیدی بودن» ، «اسلام انقلابی» ، «اسلام آمریکایی» و... بسیاری از این مفاهیم درآن دوران قوام و در این دوران دوام یافته‌اند.

اما امروز...
حکومت و جامعه‌ای که وارث این گفتمان است وارد فضای جدیدی شده است، دیگر آن کارآیی سابق را در ارضاء نیازهای معرفتی ما ندارد. وقوع اتفاقات تلخ و دردناک سال 88 نقطهء عطفی بود که منتهای ناکارآمدی گفتمان مذکور را (حد اقل در سیرت و صورت فعلی) برای تیزهوشان و نخبه‌گان مسجل کرد.
اما حقیقت آنست که در موازنه مردم و حکومت، علاوه بر روحانیان و روشنفکران، عنصر بسیار قدرتمند دیگری شکل گرفت که ما در ادبیات سیاسی «رسانه» می‌نامیم. اساس و فلسفه تولد چنین چیزی و در واقع راستا و ابتنای تئوریک آن بر مبنای همین واقعیت و جمله کلیدی کانت است «جرأت دانستن داشته باش» . در اساس رسانه از آنرو ایجاد شد که در جهان مدرن معرفت بر امور «حق» مردم است و پاسخگویی «تکلیف» غالبان و حاکمان زمان. لکن این ابزار یعنی رسانه براساس فلسفه‌ای ایجاد شد که به زبان ساده و در بیان عامه می‌توان آن را «رو بازی کردن» دانست. برای ما که وارث فرهنگی پوشیده پسند و مستور پرست هستیم، زیستن در چنین جهانی بسیار سخت است و هزینه‌های گزافی برای‌مان دارد.
داشتن خصائصی نظیر همان انتقاد ناپذیری و حال‌اندیشی که میراث گفتمان انقلابی ماست باعث شد که مردمی که همیشه «مکلف» هستند، و حاکمیتی که خود را «محق» میداند، برخورد نادرست و نامعقولی با یکدیگر نمایند و در این مواجههء نامعقول بود که احساساتی گری، قشری گری و استفاده از مسکن‌های موقتی و عدم تعهد و تفکر به آینده، ضربات سنگینی بر پیکر ما وارد آورد.
آری اینگونه است نظام ما (حاکمیت) و مردم جامعه (طبقه متوسط شهری) هر دو از یک درد رنج می‌برند.

در این میانه 2 عنصر مهم و غیر قابل چشم پوشی به ایفای نقش می‌پردازند، «رسانه» و «نسل سوم» که به ترتیب در دو پست جداگانه بدانها پرداخته خواهد شد. البته احزاب نیز باید در این مقال جای بگیرند اما به دلایلی که بسیاری میدانند, ایران فاقد حزب واقعی ست.


ادامه مطلب

Saturday, September 25, 2010

خاطرهء محمدرضا و شجریان


شروع سال تحصیلی، سالگرد جنگ تحمیلی، سفر رئیس دولت به نیویورک ماوقعی ست که این چنین باهم مصادف شده‌است و هرکدام می‌تواند بهانه‌ای برای نوشتن باشد.
اما آنچیزهایی که من می‌خواهم بدان بپردازم، گفتنی‌های اغلب مغفولی‌ست که در این کوران اخبار شاید کمتر دبده و شنیده شود.

1-اول اینکه مجلهء الکترونیکی «ادبیات ما» دومین شماره خود را منتشر کرد. در این شماره علاوه بر شعر و داستان و ترجمه و مصاحبه؛ مقوله محتوا در ادبیات هم به بحث گذاشته شده است.
شماره اول این مجله را هم می‌توانید از اینجا دانلود کنید.

2- خاطرم هست چندسال پیش در یک سفر یک هفته به مشهد و هنگامی که درشبانه‌های تنهایی فارغ از گرما و شلوغی روز به جانب حرم می‌رفتم با جوانی آشنا شدم که به دنبال حرم می‌گشت، قضا خواست که ما باهم هم‌مسیر شویم، اسمش «محمد رضا» بود. سنش به سی نمی‌رسید و ظاهرش شباهتی به مردمان عادی نداشت. از سرکنجاوی سراغ ملیت و تبارش را پرسیدم. او نیز انگار از خدا خواسته بود تا کسی را برایش مهبا کند که گوش شنوایش باشد. حدسم درست بود ایرانی نبود. او از روسیان بود که از جانب ترکمنستان به ایران آمده بودند. قصه مسلمان شدنش را که شنیدم احساس غرور کردم. او میگفت هنگامی که به قصد دیدن آثار باقی مانده از تمدن عظیم ایران باستان با دوستانش به ایران آمده بود.   و تخت جمشید را نیز دیده بود. گویا آخرین روز اقامتشان به ماه رمضان خورده بود و قرار بود که روز اول ماه رمضان از ایران بروند. اما ...
در روز آخر سفر این مسافر شنیدن مثنوی معروف افشاری و بیشتر از آن نوای داوودی ربنا پای او را در مشهد قفل می‌کند و قید برگشتن به روسیه را می‌زند. و پس از دیدن شجریان و گریستن در آغوش وی و سفری به مکه به آئین اسلام در می‌آید. و مشهد را از آنسو دوستداشت که ...
وقتی به اینجای حرفش رسید ما نزدیک حرم شدیم. میخائیل (محمدرضا) که با زبان انگلیسی دست و پا شکسته‌ من به سختی منظورش را به من می‌فهماند به من گفت: من مسلمان شدنم را مدیون شجریان هستم و هم‌از اینرو نام خود را محمد رضا گذاردم، بسیار کسان را می‌شناسم که شنیدن این نوا در عمق وجودشان تاثیر گذاشته و به هنر اسلامی علاقه‌مند شده‌اند.
اول مهر ماه سالگرد تولد مردی‌ست از تبار ترانه. هنرمندی که همواره خود را همراستای مردم دانسته و همیشه دوست دارد زبان گویای جامعه خویش باشد. فارغ از دغدغه‌ها و گرایشات سیاسی این هنرمند بزرگ و ماندگار آنچه را که من نمی‌توانم توجیهی عاقلانه برایش دریابم رفتار کودکانه صداوسیمای آقای ضرغامی در پخش نکردن نوای داوودی و ماندگار ربنا و آن مثنوی افشاری در لحظات افطار است، با آنکه آقایان تعداد زیادی را بسیج کرده بودند تا بلکه بتوانند با همان اسلوب و براساس همان متد قرائی ي آقای شجریان این دعا (آیه‌های قرآن) را قرائت کردند تا بلکه بتوانند جای خالی این نوای ماندگار را پر کنند. اما همه‌گان دیدند که هیچ‌یک از آن قاریان مقلد نتواستند به تسلط و تبحر استادانه شجریان و حد اوج صدای وی برسند و بگوش رسیدن صدای ربنا از اسپیکرها و بلندگوهای رایانه و دستگاه پخش مردم و حتی از بعضی از مساجد نشان داد نمی‌توان این نوای ماندگار را که در طول سی سال به عمق جان ما نفوذ کرده و بخشی از هویت این ماه مهمانی را می‌سازد کتمان و پنهان کرد.
در سایت خوابگرد لینک فایل صوتی مضبوط در خانه‌ی محمد موسوی با همراهی نی حسن کسایی در زادروز شجریان از وبلاگ سوشیانت را یافتم و آن را برایتان گذاردم. در پایان فایل هم می‌توانید گپ‌وگفت دوستانه‌ی این بزرگان و دیگر حاضران را در باره‌ی اوضاع و احوال موسیقی آن روزگار بشنوید.

3-از خوابگرد گفتم ویاد سیدرضا شکرالهی عزیز افتادم. پس از توفیق طرح انتخاب بهترین رمان‌های منتشره در سال 87 توسط  وبلاگ نویسان، این دوست بزرگوار تصمیم گرفت که همین منوال را نیز برای انتشار رمانهای انتشار یافته در سال 88 در پیش گیرد. اما از آنجا که خوابگر را بخواب رفته‌گان فیلتر کرده‌اند تنها کمکی که از ما می‌‌آید انعکاس این مسئله و ارائه لیست رمانهای منتشره در سال 88 است. برای نظر سنجی‌ای که اگر اتفاقی نیفتد در همان زمان سالگرد رای‌گیر اولین دوره برگزار می‌شود، وقت زیادی دارید. فهرست رمانهای منتشر شده در سال 88 را در ادامه مطلب بخوانید...


ادامه مطلب

Wednesday, September 22, 2010

تهران‌زدگی قزوینیان


احمد فردید در دوران پیش از انقلاب اصطلاحی را برای تحلیل روزگار خود وضع کرد که اسباب شهرت آن بیشتر به نام جلال آل‌احمد است. این اصطلاحی بود که فردید اول بار بنیاد نهاد و آل‌احمد آن را کج‌فهمانه دستمایه نگارش کتابی قرار داد به همین عنوان. غرب‌زدگی!
اما نوشتار حاضر اصلا نه ربطی به آل‌احمد دارد و نه به روشنفکران فردید زده! آنچه منظور نظر ماست، استعمال همین فرهنگ لغت سازی در موردی ورای این مفاهیم است. به واقع نگارنده نیز در این باب به ساخت اصطلاحی از این جنس دست زده که شاید مثل غرب‌زدگی آل‌احمد یا بهتر است بگوئیم فردید، بار منفی داشته باشد اما از اساس با آن متفاوت است. خواندن مطلبی زیر عنوان «درد دلی با مخاطب؛ عکس تلخ» در سایت حدیث یاد معضلهء واقعا تلخی افتادم که در قزوین تبدیل به یک قانون نانوشته شده و آن قانون نانوشته اینست:
تهران‌زدگی!
فهم این اصطلاح مستلزم زندگی در شهرستان‌هایی‌ست که ترجیحا نزدیک پایتخت (همان تهران) باشند. مثل همین قزوین
براساس این اصطلاح تمام فعالین حوزه‌های مختلف فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و هنری و... خواستگاه و مرکز فعالیت خود را در تهران دانسته و برای افزایش سطح کیفی و کمی کار خود همواره رو به سوی پایتخت دارند... شاید برای بسیاری از شما این جمله آشنا باشد:
اگر میخواهی پیشرفت کنی باید از قزوین [به تهران] بروی!

حقیقت نهفته در پس این جمله برسازندهء بزرگترین تراژدی توسعه نیافتگی در شهر یا شهرهایی مانند قزوین است. توگویی این قانون نانوشته در سنگوارهء ذهن ما به تیشهء تقدیر و چکش تجربه، نقش بسته و هیچ راه گریزی از آن نیست. انگار که تمام آنهایی که نامی و نشانی دارند با رفتن خودشان از این شهر خاک‌خورده به ما فهماندند که دل‌های کوچک مردمان این شهر کوچک تاب نگاهداشتن انسانهای بزرگ را ندارد. و هرکس که بخواهد از یک حدی بیشتر از دیگران رشد کند باید بار و بْنه را ببندد و از دروازه تهران جدید بگذرد...
اگر بخواهم از دردل‌واره و شاعرانه شدن این مطلب بکاهم و کمی منطق و انصاف را هم چاشنی رای خود بسازم باید قبول کرد که کمی مسافت بین شهر ما تا تهران نیز خود یکی از دلایل این رخوت و جمود و ایستائی‌ست. وگرنه کم نیستند شهرهایی که بسیار دورتر از پایتخت هستند و برای بقا و پیشرفت‌شان خود دست‌به‌کار شده‌اند، امثال گلشیری و جنگ اصفهان‌شان و شمس لنگرودی و... از این قماش‌اند...

اگر امثال سعید عاشقی و یا محسن آقالر و حسن لطفی و وکیلیها و ... اینجا مانده‌اند برای آنست که پایشان اینجا گیر کرده وگرنه اگر کمی مجال آزادتری داشتن یا می‌رفتند و یا می‌شدند مثل امثال مهدی وثوق‌نیا و یا اسحاق چگینی که یک پایشان اینور است و یک‌پایشان آنور.
بماند که امثال رضا تیموری (فیلمبردار) و یوسف علیخانی (نویسنده)  و محمدخیرخواه (عکاس) که دیگر به کل از این شهر کوچیده‌اند و مرکز ثقل هنرخویش رفته‌اند. تازه این‌ها جوانترهایند که تا همین چند سال پیش در قزوین و پیش چشممان بودند و دیگر امثال جواد مجابی و خرمشاهی یحتمل یادشان رفته که روزگاری بچه شهرستان بوده‌اند.
البته به هرچه اعتقاد دارید سوگند اینها را نه از سر ملامت ایشان که از سر وخامت حال شهر می‌گویم. من به این بزرگواران و هرکه چو ایشان باشد حق می‌دهم که برای «پیشرفت» از این شهر کوچک دلان بروند تا چندی بعد با تمام استعدادها و جذابیت‌هایشان تبدیل به آب‌انبارهای بی‌روح و خاک‌خورده‌ای نشوند، که اگرچه به ظاهر یگانه‌اند اما در باطن به‌راستی سرد و تنهایند...
و این‌ست حدیث «تهران زدگی» ما...

ادامه مطلب
 
ساخت سال 1388 سکوت.قدرت گرفته با بلاگر تبدیل شده به سیستم بلاگر توسط Deluxe Templates. طراحی شده بوسیله Masterplan. . بهینه شده برای سیستم فارسی مجتبی ستوده